رومان افسونگر 7

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 202
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 1316
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 20
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 132
    آي پي امروز آي پي امروز : 67
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 439
    بازدید هفته بازدید هفته : 8162
    بازدید ماه بازدید ماه : 21488
    بازدید سال بازدید سال : 92572
    بازدید کلی بازدید کلی : 279967

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.137.164.229
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

رومان افسونگر 7

رومان افسونگر 7

افسونگر 7

دو هفته ای گذشته بود، همه چی آروم بود جز غر غر های دایه مارتا که بعضی وقتا واقعاً هوس می کردم یه دل سیر کتکش بزنم! اما دیگه باهاش کنار اومده بودم، راه می رفتم داد می کشید:
-
صاف راه برو! قوز نکن! قدماتو آروم بردار و شمرده! توی یه خطر راه برو ... تلو تلو نخور مگه مستی؟ سینه تو بده جلو
غذا می خوردم داد می زد:
-
گوشتو با چاقو تکه کن، نه با چنگال! دستمال نذاشتی روی لباست! دور دهنت رو آروم پاک کن، تو که مرد نیستی! غذاتو از دور بشقابت جمع کن که نریزه بیرون
تلویزیون می دیدم داد می زد:
-
تکیه بده به پشتی کاناپه، پاهاتو نذار روی کاناپه، پاهاتو از روی میز بردار! پاتو تکون نده، بلند نخند، وسط فیلم صحبت نکن!
خلاصه که به همه چیز من گیر می داد! دو روز دیگه دنبالم راه می افتاد توی دستشویی به نقطه چینمون هم گیر می داد! والا! اوایل سرکش می شدم و به حرفش توجهی نمی کردم، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دایه از رو نمی ره! تا وقتی یه کاری رو نکنی عین مته مخت رو سوراخ می کنه. پس تصمیم گرفتم جلوش همونطوری باشم که اون می خواد تا کمتر با هم کنتاکت پیدا

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:49
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 6

رومان افسونگر 6

افسونگر 6

نگاهی به کارت توی دستم انداختم و باز نیشم باز شد، صدای دنیل کنار گوشم بلند شد:
-
وقت برای شادی کردن زیاد داری، فعلاً باید بریم خرید.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-
خرید؟ خرید چی؟
-
خرید لباس، ما خیلی چیزا نتونستیم برای تو بخریم
یهو یاد لباس زیر افتادم، واقعاً لباس زیرم از رنگ و رو افتاده بود. از پوشیدنش حالت تهوع بهم دست می داد، برای همین هم مخالفتی نکردم و سوار ماشینش شدم. نشست پشت فرمان و راه افتاد، با کنجکاوی گفتم:
-
تو ، نیاز به بادیگاردی، چیزی نداری؟
خندید و گفت:

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:48
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 5

رومان افسونگر 5

افسونگر 5

ای درد و قانونه! اینم منو کشت با این قانوناش! بردارم بشقاب سوپم رو بکوبم تو سرش! دنیل برای اینکه از هر اتفاقی جلوگیری کنه سرشو آورد بالا ، لبخند کوچیکی زد و گفت:
-
بعد از ناهار در موردش حرف می زنیم
نفس عمیقی کشیدم و مشغول خوردن سوپم شدم، خیلی گرسنه بودم. آخرین باری که غذا خوردم رو اصلاً یادم نمی یومد. بعد از خوردن سوپ، خوراک مرغ و چیپس و یه سری چیز دیگه که تا حالا نخورده بودم روی میز چیده شد. یه کم از رون مرغ برداشتم و مشغول شدم، اما زیاد نتونستم بخورم، معده م خیلی کوچیک شده بود. بعد از سیر شدنم به تقلید از دایه با دستمال کاغذی دور دهنم رو پاک کردم و اومدم بلند بشم که باز صدای دایه عین چکش کوبیده شد فرق سرم:
-
بشین، تا وقتی که دنیل از جا بلند نشده تو نباید ...
اینبار دیگه علناً چپ چپ نگاش کردم. زنیکه عقده ای ترشیده! چه القابی هم بهش نسبت دادم، عقده ای و ترشیده! خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم، دنیل هم دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
-
سیر شدم، افسون بیا اتاق من.
بله؟ چشم حتما! فکر کنم از نگاهم پی به افکارم برد که سریع گفت:

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:46
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 4

رومان افسونگر 4

افسونگر 4


با توقف ماشین سرم رو از پشتی صندلی کندم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم ... دور تا دور ماشین فضای سبز بود و جلوی رومون یه در عریض سفید رنگ ... سمت راست در تا دور دست و سمت چپش تا دوردست تر دیوارهای سنگی سفید بود و روی دیوار رو بوته های گل ریز سفید رنگ کامل پوشونده بود ... دنیل دستش رو دوبار روی بوق فشار داد و از گوشه چشم به من نگاه کرد ... آب دهنم رو که گویا توی خواب سرازیر شده بود از گوشه دهنم پاک کردم و گفتم:
-
اینجا کجاست؟
در باغ به صورت برقی باز شد و دنیل گفت:
-
خونه ام ...
بعد زیر لب غر زد:
-
نشد یه بار این ریموت رو با خودم ببرم! دائم باید مزاحم جک بشم!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:44
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 3

رومان افسونگر 3

افسونگر 3

وقتی چشم گشودم همه جا سفید بود. پهلوم بدجور می سوخت. چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم:
-
من کجام؟!
-
بیمارستانی.
چشمامو باز کردم. پرستاری مشغول عوض کردن سرمم بود. دستمو روی پهلوم گذاشتم و از زور درد نالیدم:
-
آخ ...
-
درد داری؟
-
خیلی ...
-
حق داری، ولی زود خوب می شی. الان جای بخیه هات می سوزه. بهت یه مسکن تزریق می کنم تا دردت کمتر بشه
-
من چم شده؟
-
یادت نیست؟ چاقو خوردی.

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:11
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 2

رومان افسونگر 2

افسونگر 2

شب شده بود ... زمان برگشت به خونه ... به اندازه کافی تو کوچه ها لفتش داده بودم ... اما حالا بدون پول چطور باید بر میگشتم؟ چطور می تونستم بگم که اخراج شدم؟ به چه جرئتی؟ بدنم دیگه طاقت اون ضربه های سنگین رو نداشت ... داشتم از سرما به خودم می پیچیدم ... دلم گرمای گوشه آشپزخونه رو می خواست ... به درک که توش پر از سوسک بود! وای مامان سردمه ... پیچیدم توی خیابونمون ... از در و دیوار خونه ها چرک و کثافت می بارید ... بچه ها هنوز توی کوچه داشتن بازی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن ... محله مون زیاد از حد خوش نام بود! یکی از معروف ترین فاحشه خونه ها اونجا بود ... درش هم طبق معمول باز بود و یکی دو تا از زنهاش برای تبلیغ کار جلوی در مشغول عشوه و ادا ریختن بودن ... هر مردی که از اونجا رد می شد چند لحظه ای باهاش لاس می زدن تا بلکه بتونن بکشنش تو ... لباساشون رو که می دیدم خنده ام می گرفت هر شب از جلوشون که می گذشتم با دیدن کاراشون چند لحظه ای غمام یادم می رفت ... واقعا مضحک بودن ...

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:10
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 1

رومان افسونگر 1

افسونگر 1

آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:

-
امیلی ... مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
-
امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:7
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 6

رومان ازدواج به سبک کنکوری 6

ازدواج به سبک کنکوری 6

از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-
سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-
پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-
آره قبول دارم اما..........
پدرجون: اما چی؟ من با آریان صحبت کردم. اون سیما رو استخدام کرده چون از شوهرش جدا شده و باید خرجش رو در می آورده. می دونم کارش اشتباه بوده که به تو نگفته اما من پسرم رو خوب میشناسم. خیانت تو کارش نیست.
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-
پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.

 

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 10:3
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 5

رومان ازدواج به سبک کنکوری 5

ازدواج به سبک کنکوری 5

کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست آریان دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای آریان به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.
آریان: راحتی عشقم؟
به روی خودم نیاوردم. وظیفه اش بود . لبخند زدم و گفتم:
-
آره عزیزم، راحتم..............

و همزمان مواد غذایی رو که لازم داشتم داخل چرخ دستی ریختم. تو هر راهرویی که می رفتم کلی خرت و پرت بر می داشتم. انواع ژله و انواع نوشیندنی رو برداشتم. چون از مواد غذایی تو خونه استفاده نکرده بودم خیلی از وسایلی رو هم که لازم داشتم تو خونه بود
وقتی لیست خرید مهمونی رو تهیه کردم مشغول برداشتم انواع پفک و چییبس و شکلات و لواشک شدم. عاشق فروشگاه های بزرگ بودم. بعضی اوقات پدرام می آوردم و هر چی دلم می خواست واسم می خرید. یه لحظه وجود آریان از یادم رفت و حس کردم با پدرام اومدم.



 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:31
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 4

رومان ازدواج به سبک کنکوری 4

ازدواج به سبک کنکوری 4

با تکون خوردن شدید بازوم از خواب ناز بیدار شدم. با گیجی یه نگاه به اطراف انداختم. صورت آریان با فاصله چند سانتی متری از صورتم بود. بازوم رو ماساژ دادم و گفتم:
-
چته؟
یکم صورتش رو عقب برد و گفت:
-
هیچی خانوم رسیدیم. تشریف نمیارید پایین؟
چشم هام رو ماساژ دادم و گفتم:
-
چرا...میام.... رسیدیم ویلا؟؟؟.............

همونطور که دستم رو می کشید تا از روی صندلی بلند شم گفت:
-
آره عزیزم ولی اول می ریم دریا و بعد میریم ویلا. چطوره؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
-
چی بگم؟ عالیه

 

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:30
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 3

رومان ازدواج به سبک کنکوری 3

ازدواج به سبک کنکوری 3

سرم رو پایین انداختم تا آریان آرایشم رو نبینه. تا مهمونی که رسیدیم حسابی سورپرایز شه اما آریان انگار تو این دنیا نبود. خیلی خشک و جدی گفت :-سلامیه آهنگ فوق العاده غمگین هم گذاشته بود. دلم داشت از غصه می ترکید. یه لحظه بغض کردم. مگه من سیما رو گرفته بودم که واسه من اخم می کرد. مردد شدم. لعنت به من که احساسی تصمیم گرفتم. اما آخه من که عقلمم واسه تصمیم گیریم بکار انداخته بودم پس چرا اینطوری شد؟ .............سعی کردم فکرای بیخودم رو کنار بزنم. من باید آریان رو درک می کردم. دستم رو بردم سمت ضبط تا آهنگ رو عوض کنم بلکه جو عوض شه اما با صدای داد آریان که بهم گفت:-دست نزن این آهنگ رو دوست دارم.دیگه حسابی بغض کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آهنگ گوش دادم. واسه آریان خیلی معنا داشت.هر چی آهنگ تموم می شد باز می زد از اول. صدای امین حبیبی رو مخم رژه می رفت و اعصابمو خورد می کرد. هر کلمه ش مثل پتک تو سرم می خورد.از این ور اونور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی آتیش گرفته این دلم خیال میکردم با منی عشق منی مال منی فکر نمیکردم یه روزی راحت ازم دل بکنی باور نمیکردم بخوای راست راستی

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:25
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 2

رومان ازدواج به سبک کنکوری 2

ازدواج به سبک کنکوری 2

از اون روزی که آریان اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آریان شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آریان دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آریان داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی ازبچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. آریان برگشت سمتم و با یه لحن تندی گفت:-خانوم بفرمایید بیرون-استاد من فقط یه دقیقه...آریان: بیرون لطفاًدرو بستم و داشتم به این فکرمی کردم که دخترا از کجا فهمیدن. یهو یه فکرایی به سرم زد که سعی کردم با تکون دادن سرم کنارشون بزنم. با خودم گفتم:-نه نه اینا با هم خواهر و برادر دینی بودن و برادره این موضوع رو به خواهرش گفته. خدایی نکرده از این دوستی های خیابونی نبوده که.نه..نه...ترابی: خانوم گرامی شما اینجا چیکار می کنی عزیزم کلاس شروع شده.با لبای آویزونم به سمت خانم ترابی که مدیر موسسه بود

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:23
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 1

رومان ازدواج به سبک کنکوری 1

ازدواج به سبک کنکوری 1

سریع بندای کفشم رو بستم وتا سرم روبالا اوردم سارا دستم رو گرفت ومی دوید. معلوم نبود واسه چی انقدر عجله داره ؟عصبانی شدم دستمو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
-
سارا معلوم هست تو چته؟ می خوای زود برسیم که چی بشه ؟ بخدا همش حرف های تکرایه. همش بازار گرمی. اخه اگه یه استاد واقعا خوب باشه که نمیاد همایش بزاره تا واسه کلاس کنکورش شاگرد جمع کنه؟ هان؟ نه تو بگو...
سارا : وقتی نمیدونی تو اون همایش چه خبره بی خود نمی خواد غربزنی. این با بقیه جاها فرق داره.
ولبخندی مرموذی زد.
-
مثلاً چه فرقی؟
سارا : بیا حالا خودت میفهمی...
سوار ماشین خواهر سارا که اسمش سولماز بود شدیم .بخاطرترافیک یکم طول کشید تا برسیم وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی از دخترا نشسته بودن. قیافه شون به همه چی می خورد بجز کنکوری...بیشتر احساس کردم اومدم سالن مد تا همایش دیفرانسیل...

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:17
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )


كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش
هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم
يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت
-
ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-
خوب بخواب من چيكار به تو دارم
-
اينقدر سيخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-
واسه من ابرو بالا ميندازي
لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم
وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-
بهار

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:37
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 6

ازدواج اجباری 6

ازدواج اجباری 6

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-
مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-
سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-
دوییدم
-
چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:33
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 5

ازدواج اجباری 5

ازدواج اجباری 5

 

-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-
بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-
برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-
هیچی بابا خیرم کجا بود
-
حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-
هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-
اوه اوه،حالا واسه چی؟
-
حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-
چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت
-
حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من
لبخند بدجنسی زدمو گفتم
-
اوه اوه بچم خیلی هوله

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:28
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 4

ازدواج اجباری 4

ازدواج اجباری 4

 

با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوتا معمولی باهاش رفتار کنم خواییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود

چند هفته بعد

تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-
بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-
بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-
نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:26
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 2

رومان ازدواج اجباری 2

ازدواج اجباری 2

با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت -الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟ بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:23
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 1

رومان ازدواج اجباری 1

ازدواج اجباری 1

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین

شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم با شک نگاشون کردمو سلام دادن اونام با شک جوابمو دادن سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم -بابا؟ -جانم؟ -میشه چندلحظه بیاین؟ -اره بابا اومد -جانم؟ -اینا کین بابا؟ یه اهی کشید که جیگرم خون شد -همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم -حالا میخواین چیکار کنین؟؟

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:19
می پسندم نمی پسندم

امروز

امروز

 

امروز گفتم : دکتر مشگل او چیست؟

 
دکتر گفت : کهولت , پیری , مغزش کوچک شده  , ریه عفونت کرده  ,  مغز عفونت کرده .


امروز گفتم: تو یک ماده ببر بودی  و هفت بچه یتیم را به دندان کشیدی و بزرگ کردی . با زمین و زمان جنگیدی .


گفت: حالا یک تکه گوشت  خوابیده به روی تخت بیمارستانم  که 65 نفر برای همراه  بودن یا نبودن من دعوا می کنند .


امروز گفتم:  تو نود سال این تن را باخود کشیدی و خسته شدی ؟می خواهی از  حالا تا ابد استراحت کنی؟


گفت: تنم خسته است ذهنم خسته نیست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:54
می پسندم نمی پسندم

فروشنده مترو(6)

فروشنده  مترو(6)

 


احتیاج به هوش  خیلی زیادی نیست  تا هر کسی بفهم تو برای معاش در مترو فروشندگی نمی کنی . ماموران انتظامی و امنیتی  در سطوح مختلف  هم می دانند  فقط به خاطر پشتیبانی " کولی ها " و "فیوج ها " است که می توانی در اینجا با این سر و وضع بمانی  و نمایش یک فروشنده را اجرا کنی.
پیر مرد شیک پوش به همین  راحتی با من شروع  به صحبت کرد و من خیره به چهره او چشم دوخته بودم .
با تعجب پرسیدم اینجا چه خبر است ؟ شما  چه کسی هستیید ؟ شما هم  فیوج هستید ؟
پیر مرد  بعد از نگاه  به" لب تاب " و وارد کردن تعدادی اعداد و ارقام و و بررسی یک نمودار  به نظر پیچیده در صفحه مانیتور "لب تاب" خود  رو کرد به من و با متانت  گفت:


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:52
می پسندم نمی پسندم

فروشنده مترو(5)

فروشنده  مترو(5)

 

 

روزها از پی هم می گذشت و من نگاهم نسبت به گذشته و مردم  اطرافم تغییر می کرد و هفته ای دو روز در هفته درست مانند کودکی که به کلاس نقاشی تابستانی خویش می رود . به مترو می رفتم برای دستفروشی از تمام سنین دوست و همکار پیدا کرده بودم  کسانی را می دیدم و می شناختم و  با آنها دوستی می کردم که قبلا به ظاهر در مقابل نگاهم بودن ولی نمی دیدمشان . دوستانی فیوج پیدا کردم با اسامی متفاوت با دیگر مردم  مانند    صد توماني، مدهوبالا، اشرافي، هيرا، رسميه ,گيلا , جميل، عظيمه، اصيل، فداحسين و صاحب‌علي  ما بصورت تیمی  کار می کردیم  در تیم ما فروشنده زن , مرد , گدای زن به همراه نوزاد  و همینطور کودک گدا وکودک فروشنده بود. جالب این بود که آنها پیشاپیش واگنها را شناسایی می کردنند و می دانستنن در کدام واگن حتی در کدام قسمت می توان فروش و درآمد بیشتری داشت .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:51
می پسندم نمی پسندم

فروشنده مترو(4)

فروشنده  مترو(4)

 


بو گیر پا  , بوگیر کفش , بو گیر کف کفش  ,  کف پای شما دیگر بوی بد نمی دهد  با استفاده از  " نانو تکنو لوژِی"  فقط هزار تومان.
 
بنا به تصمیم  مقامان ارشد  مافیای  دستفروشی و  مخصوصا شخص  آقای "دلفیقرار بر این شد تا من هفته ای دو روز در ساعات مشخص در مترو "بوگیر پا" بفروشم .مدت کوتاهی این روند ادامه داشت تا یکی از  روزهایی که می خواستم مبلغ فروش آن روز را تحویل دلفی بدهم  . بعد از تحویل وجهه  "دلفی" رو کرد  به من و گفت : چای  می خوری؟
 
با تعجب  گفتم : بله  می خورم  اما کجا ؟  اینجا مگر قهوه خانه است؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:50
می پسندم نمی پسندم

فروشنده مترو (3)

فروشنده  مترو (3)

 


ساعتها گذشت  مانند کودکی که تازه  راه رفتن  را آموخته  افتان و خیزان  گام بر می داشتم  چشم در چشم مردم دوخته هدف غائی  زندگی و خلقتم را فروش یک بسته  بیشتر پاستیل می دیدم. مثل یک حرفه ای در یکی از ایستگاه ها پیاده شدم تا واگن عوض کنم  دو دست در دو سویم  من را گرفتن  نگاهی انداختم دو مامور انتظامی مترو بودن .
یکی از آن دو  گفت : مگر اینجا بازار است ؟ با چه اجازه ای  می فروشی؟
من هم بنا به تربیت و فرهنگ  محیطی که در آن رشد و تکوین پیدا کردم  در ابتدا با اقتدار  از حق فروشندگی خودم دفاع کردم ولی بعد از این که قدرت طرف مقابلم را بیشتر از خود دیدم  با توسل به  فرو دستی و التماس  از دستشان گریختم .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:49
می پسندم نمی پسندم

فروشنده مترو (2)

فروشنده  مترو (2)

 

داخل دریای یخ افتاده بودم  دست و پایم  منجمد  شده بود بسختی حرکت می کرد   نه دم داشتم  و نه باز دم . باورم  نمی شد چونین ضعیف باشم  با خود گفتم  منصرف شو   بسته های پاستیل را بگذار زیر میز کار خود و هر ده دقیقه یک بسته اش را با کسب  لذت  تمام بخور و از خیر تجربه  و توانایی اجتماعی بگذر  در آستانه سکته هستی . نمی دانستم چنین نا توان هستم. ازاین کار ساده تر چیزی است ؟ با خود گفتم   نقشی را که جامعه برای تو در نطر گرفته واقعا چنین سخت و محکم  نفوذ ناپزیر است ؟ تو با آن آرزو های بلند  توقعات  آنچنانی  در کجا واقع  شدی ؟ کار از این ساده تر؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:48
می پسندم نمی پسندم

فروشنده مترو(1)

فروشنده  مترو(1)

 

هر وقت سوار مترو تهران می شدم با دیدن فروشندگان دورگرد داخل واگنهای مترو یک ترکیب حسی  وجودم را فرا می گرفت . حسی آمیخته به ترهم و دلسوزی  با حسادت و غبطه  . ترهم و دلسوزی برای اینکه در این شرایط سخت اقتصادی  کسی  با حداقل امکانات مالی دل به دل این محیط خشن حاکم بر این کلان شهر بزند روزی و خرج خانواده اش را با مشقت  کسب کند .و حسادت از آن جهت که این عمل خود یک جسارت و توانایی اجتماعی است کالایی ساده را در دست بگیری و با اتکا ء به مهارت اجتماعی خود و اعتماد به نفس  بتوانی پول از دست مردم در حال گذر کسب کنی. و این که من اگر این امکانات مالی و اجتماعی  مختصر خود را چه به حق و چه نا به حق نداشتم  می توانستم 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:46
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی (7)

صخره  مرجانی (7)

 

 

 

در جایی از گیتی  رشد و تکوین  پیدا می کنیم که ارواح ارتقا یافته ما  خاصیت  مصلوب  و اسیر  شدن بیشتری  دارند  در دوران زندگی خاکی خویش  قفسها و  زندانها و پوکه هایی  برای روح خود  می سازیم . ارواح  آزاد مانند تکه های بخار  متساعد شده در فضا  از بهم پیوستن  ابرهایی  عظیم  باران زا  می آفر ینند .

من و ما  مجموعه ای از ارواح آزد شد ه  و سیال   و جاری بودیم و در پی  ارواح   اسیر  وابسته  به گذشته مان  ودر آخرین  سیرمان  در پی  اسیر ترین  وابسته خویش  جزب  نقطه ای شدیم . محلی , ساختمانی , داخل  کمدی  جالباسی  شکسته ای  باریکه های بهم بافته  چرمی  در هم تنیده شده  رشته های چرم  ناله و فریاد  ژرفی در آنها  نهفته است .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:55
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی (6)

صخره  مرجانی (6)

 

 

آن  روح  سیال و در حرکت  صخره مرجانی  که متشکل از احساس و روان میلیونها  مرجان جاندار و میلیونها آبزی موجود در آن بود  بسوی من آمد و روح اسیر مرا که در میان جمجمه  پوسیده در کف اقیانوس جسم  ماد یم بود  آزاد کرد .

آزاد از اسارتی که خود خبر نداشتم  مانند محلولی در آب اقیانوس  رها بودم و جاری  آزادیی که در چهار چوب مادی قابل بیان نیست به هر جایی بهر سو بدون محدودیت زمانی سر می کشیدم در میان کوه ها  و دره ها و کف اقیانوس گذ شتم.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:54
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی(5)

صخره  مرجانی(5)

 

 


از دیوار بلندی به طول عمرم بسختی بالا رفتم  و به آنسوی دیوار به آرامی  سقوط کردم  سقوطی  نرم و دلنشین  با آرامشی شگرف . به مرگ رسیدم و آن را حس کردم و از آن گذشتم . چون ابری سبک درقعر اقیانوس  به همراه جسدم شناور بودم و آرام آرام  جهت  به اعماق داشتم و  بر فراز کوه ها و دره ها  در پرواز. دهانه قله آتشفشانی را دیدم که انباشته از مرجان بود . مرجان هایی با اشکال هندسی جادویی و الوان . رنگهایی که هیچ وقت در خشکی نمی توانی زیبایی شگرف آن را تصور کنی طیف های متنوع و گسترده ای از نارنجی, بنفش, سبز , آبی, قرمز,......کهکشانی از رنگ و اشکال. از قله کوه آتشفشانی که با مرجان پوشیده شده بود گذشتم


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:53
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی(4)

صخره  مرجانی(4)

 


صدای گوشخراش موتور کشتی , رطوبت  محیط , ازدحام مسافرین , تنگی جا ی در کشتی  همه و همه عامل بی خوابی و بی قراری برای من و دیگر مسافرین شده بود.مهدی در آغوش مادرش در پی اثر قرص ضد دریازدگی در خوابی آرام  ودر میانه اقیانوس خواب تهران و  خانه تهران پدر ش را می دید پدری که بعد از نئشگی  اعتیادش چقدر مهربان می شد و رئوف . آرام  تازه خواب  این دوست آرامبخش  دیرین  آن یار  خورندی  ناملایمات و دردهای روحی بشر می خواست من را در آغوشش بگیرد که رفت و آمد


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:52
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی(3)

صخره  مرجانی(3)

 

 

مهدیه  مهدی    دنبال مامام  بیایید. برید اون گوشه  همونجا   .  ساک  ها و  پتو را بگذارید زمین   . مهدیه جان  دخترم  پتو را دو لا پهن کن زیر این پله. دخترم تو دیگه بزرگ شدی  نباید بترسی  تو باید مواظب داداش کوچولویت مهدی باشی . آفرین  دختر مامان . مهدی جان پسره گلم  بیا بغل مامان  ببین کشتی رو . ببین دریا رو . دیدی گفتم هم هواپیما سوار میشیم  و هم کشتی
صدای   آرام بخش یک مادر  صدایی که  ترس  را  به دور ترین و دست  نیافته ترین نقطه افق  شلیک می کند جایی که ترس از یک نقطه هم کوچک تر می شود .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:51
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی(2)

صخره  مرجانی(2)

 

با تمام  وجودم حس می کردم  که از حال  تا آخرین نقطه گذشته ام را  در همین مکان  و زمان جا  می گذارم و دیگر بوم خود را نخواهم دید . آخرین خدا حافظی  با پدر  و مادرم بود  وقتی  آخرین نگاه  را به آنها کردم فهمیدم تا  به حال سراسر وجودم کرخت و گنگ بوده من متوجه نشدم این دو که وجود من از آنها است تماما دچار  تغییر  شده اند و آن نیستند که همیشه بودن و فقط از پدرم نگاهش مانده  و از مادرم  بویش . سر در  میان گلوی او بردم نفسی عمیق کشیدم  و تا می توانستم  بلعیدم


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:49
می پسندم نمی پسندم

صخره مرجانی(1)

صخره  مرجانی(1)

 

همیشه  شدت  درخشش نور  راه گشا  و روشنگر و الهام بخش نیست . بعضی وقتها در تقا بل  با پدیده ها  برای شناخت و فهم و درک بهتر لازم است تا برای کمتر شدن شدت تلالو و درخشندگی از وسیله و ابزاری مانند عینک و یا ماسک جوشکاری  استفاده کنیم . به آن می گویند "قوس الکتریکی " در شدت جریان الکتریکی زیا د بین دو فلز نه کامل به هم چسبیده بلکه با یک فاصله مشخص جریانی ایجاد می شود


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 2 دی 1395 ساعت: 15:48
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (9)

ربابه  (9)

 

 

مدتی بود که  "شولر" ازچهار چوب حجم کاری خودش خارج شده بود و با شدت بیشتری نسبت به گذشته  کار می کرد . شبها تا دیر وقت  حتی تا طلوع صبح  مشغول نمونه گیری و آزمایش بود  و این  مسئله  من و همکاران خود "شولر را حساس کرده بود . تا اینکه یک روز  "شولر " بسراغ من آمد و بدون مقدمه گفت : سالهاست  در زمینه  فرآیند  و مراحل  وفن  تصفیه فاضلاب    مطالعه و تحقیق  دارم  صد ها پروژه  را طراحی  و راه اندازی کردم  از آلاسکا  تا  نیجریه و مالزی  و آرژانتین  در تمامی نقاط کره زمین .ولی  اینجا   در این تصفیه خانه  در این مخازن و دریاچه ها  همه عوامل  و فرایند  با همه جا فرق می کند .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:13
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (8)

ربابه  (8)

 

 

جسم  نحیف  و آغشته  به خون ربابه را  بخاک سپردیم . خود او را در گور گذاشتم و مشتی خاک نرم  بر زیر سرش  سراندم  و صورتش را بروی همان خاک نهادم  و بلوکهای سیمانی را یکی یکی  به رویش چیدم  دهانه گور را تا ابد بستم  .

با گذشت زمان داغ دل آرام می گیرد و فقط دلتنگی تا ابد  می ماند .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:10
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (7)

ربابه  (7)

 

 

یک شب گرم تابستانی تلفن  زنگ زد  و در آنسو ربابه بود.او گفت در حال حاضر در فرودگاه هست و بدون مقدمه و خارج از انتظارتصمیم آمدن به ایران را دارد .روز بعد بهمراه همسر و پسرم در فرودگاه به پیشواز او رفتیم . مانند عضوی از خانواده از زندگیش کارش و دخترم در خارج از کشور  صحبت کردو گفت و گفتیم . صبح روز بعد خارج از برنامه کاری  از کارگاه ساختمانی فاز  دو تصفیه خانه با من تماس گرفتنند لازم شد من سریع آنجا باشم . وقت خروج از خانه  ربابه را دیدم  که حاضر و آماده  از من خواست تا او با من بیاید .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:7
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (6)

ربابه  (6)

 

 

دکتر ناتانیل  هم جهود بود و هم ایرانی  و این دلیلی بود برای اینکه مانند  کوه یخ شناور در دریا  فقط مقدار کمی از موقعیت و شرایط  اوبرای دیگران  محسوس و قابل دیدن باشد و آن قسمت داروخانه و منزل شخصیش در تهران بود که به ربابه بخشید . "هارون" از متمولین یهودی ایران بود که بعد از فرار از ایران در"مجارستان"   یک کارخانه دارو سازی  تاسیس کرد و  سرتاسر این سالها از راه دور با ربابه  ارتباط داشت . او  آدمی بود که تحت تعالیم  فرهنگی و مذهبی و سنتی  مذهب یهود  برتری  اقتصادی و اجتماعی را  یک هدف و غایت  آیینی و ایمانی می دانست  حتی به قیمت  زیر پا گذاشتن تمامی نیازها ی  اولیه مورد نیاز هر انسان  و محروم کردن


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:5
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (5)

ربابه  (5)

 

 

سال 1357  سال انقلاب بود . سالی که  یک ملت بین گذشته و حال و آینده اش  گم  شده بود  و بی رحمانه  "خود زنی" می کرد . مانند کسی بود که با دست و پای رنجیر شده به زمین  تمامی دار و ندارش را سیلی بنیان کن داشت می برد  و در چاره   بر سر و روی خود می کوفت . از بیم آینده  به گذ شته  پناه می برد  به قیمت تخریب هویت  حال خود . تمامی کسانی  که " قلعه شهر نو  پناهشان بود به امید تخریب هویت خود  وحشیان  به آنجا هجوم بردنند و آتش زدنند و سوزانندن و در پیشاپیش آنها  باج خوران , پا اندازان  , جاکشان  بودنند


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:4
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (4)

ربابه  (4)

 

 

 

بعد از تابستان  داغ و گران  و آن  تجارب  و حوادث  دردناک و لذتبخش و  ترک کارگاه کفشدوزی . پا در پاییز  مهربان   و متحول گذاشتم و با وزش باد خنک  گذر کرده از لابلای شاخه های چناران  تهران سال تحصیلی  جدید را  با رفتن به سر کلاس درس  شروع کردم . محل تحصیل من  "هنرستان بزرگ تهران" بود. ربابه مثل یک  تکه ابر حجیم وبزرگ از آسمان حوس من گذر می کرد و به یاد او هر از چندگاه خود ارضاعی میکردم  و آسمان حوس نیازمند  نوجوانیم  صاف می شد .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:3
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (3)

ربابه  (3)

 

 

 

بعد از آن  بعد از ظهر پنج شنبه  خاص  جمعه ای  گرم تابستانی متفاوت با دیگر جمعه های دیگر را پشت سر گذاشتم   جمعه ای که دائم ذهنم مانند یک گاو بعد یک چرای  طولانی  در طویله لمیده  نشخار می کرد . حوادث  و وقایع روز قبل را از حافظه  ام بیرون می کشیدم و در مخیله ام جابجا و رنج و لذت را  یکجا  به داخل  وجودم  پمپ می کردم . صبح شنبه با احساس دفع ادراد شدید از خواب بیدار شدم و با شروع  دفع ادرار  وحشت ودرد  به من غالب شد .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:2
می پسندم نمی پسندم

رومان ربابه (2)

ربابه  (2)

 

 

نقطه تراکم  عدالت بود . نه جبر  روزگار , نه قسمت و سرنوشت, نه خواست خداوندی . زنی به  تراس می آمد  و مردی  تشنه وگرسنه  جسم و تن و محبت و نوازش  یکی را انتخاب می کرد. مبلغ ژتون را به  مامان ویا خاله می پرداخت و به کابین  نیازش می رفت و دقایقی بعد  سرشار از رفاه  و آسایش روح بیرون می آمد و آماده می شد برای تحمل باقی سختی های عمر. همراهان من یکی یکی رفتن و بیرون آمدنند  هر کس بر اساس سلیقه و جیب  خود  ژتن "ده تومانی " "پانزده تومانی" "بیست تومانی" می گرفت.  آن مردان تنومند هم که نام  "باج خور" بر خود داشتنند نقش حافظان  نظم  را در آنجا به عهده داشتنند .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:1
می پسندم نمی پسندم

رمان ربابه (1)

ربابه  (1)

 

صورتش را میان دو دستم گرفتم  و نگاهم  به سفیدی ریشه  موهای رنگ شده اش افتاد  و لبانم را بر نقطه مشترک پیشانی و ریشه موهایش گذاشتم  درست انگار بر نقطه تماس دریا و خشکی دریک ساحل بی انتها  لب فرو آوردم . لبانم را بر پیشانیش فشردم  در آرزوی خروج  خون و جانم از لبان .

در فصل مشترک نو جوانی و جوانی بودم کلاس دوم دبیرستان  از سالها پیش رسم بر این بود ایام تابستان و سه ماه تعطیلی  مدارس من به کارگاه  کفشدوزی "دایی " خویش می رفتم بقصد کار و کسب پول تو  جیبی تابستان و کمی از ایام دیگر سال.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 21:59
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت(پایان)24

الهه ناز-جلد1-قسمت(پایان)24

 

 

 

ماه سومی است که آذر درمنزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام وجلوی منصور ومادر رو سپیدم .چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را طولانی کنه .قدرش رو بدونید .وقتی او از بداخلاقیهای شوهرش برایم می گوید روز به روز به منصور بیشتر علاقمند میشوم


تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:54
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت23

الهه ناز-جلد1-قسمت23

 

 

از آن روز یک هفته گذشت. گیسو از سفر شیراز برگشته و می گوید . بابا حال خوشی ندارد ومرتب سراغ مرا می گیرد .بقدری مضطربم که حد ندار. دل دل میکنم به منصور حقیقت را بگویم .ولی نمیشود .تازه به من اطمینان کرده وآزادم گذاشته.دو ساعت فکر کردم تا بالاخره فکر بکری به مغزم خطور کرد .گوشی را برداشتم و شماره گیسو را گرفتم . سلام گیسو

سلام چطوری؟


تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:52
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت22

الهه ناز-جلد1-قسمت22

 

 

روز جشن فرا رسید .زهره موهایم را بحالت پر سشوار کشید .آرایشم کرد و رفت .کت ودامن سفیدم را پوشیدم و جورابهای شیشه ای سفیدی به پا کردم وکفشهای پاشنه بلند بندی سفیدم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم

  • منصور جان من آماده ام
  • به به،خوشگل خانم! عجب زیبا شدی عزیزم
  • ممنونم .تو هم خیلی ماه شدی .دیدی گفتم همین کت و شلوار دودی رو بردار. کراواتت هم که طوسیه ، خلاصه حسابی گیتی کش شدی

تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:45
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت21

الهه ناز-جلد1-قسمت21

 

 

هدایایی که گرفتم قابل وصف نیست، چه از نظر کیفیت و چه کمیت .میهمانها بعد از به پایان رسیدن مراسم عقد به باغ رفتند تا پذیرایی شوند و جشن بگیرند .ارکستر موزیک می نواخت و همه در فعالیت و جنب و جوش بودند. بعد از اینکه کار فیلمبردار و عکاس تمام شد ما هم به باغ رفتیم و به دیگران پیوستیم .گیسو و فرهان با هم جور شده و مشغول رقص بودند .شاید علت اینکه فرهان به راحتی عشق بین من و منصور را پذیرفت وجود گیسو بود. چون هیچ فرقی با من نداشت ، حتی صدای ما هم شبیه هم بود . با آهنگ ای یار مبارک ، من و منصور هم وسط رفتیم .


تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:43
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت20

الهه ناز-جلد1-قسمت20

 

 

مشامم خوش بو شد، احساس کردم این بو به مشامم آشناست .با ناله چشم گشودم .چشمهایم سیاهی می رفت و لوستر سقف دور سرم می چرخید .غلتی زدم

  • آه گیسو اینجا نشستی؟ تو هم دنیا رو ترک کردی؟ تو هم نتونستی دوری منو تحمل کنی؟ خواهرت لیاقت تو رو نداشت ، اونوقت تو! اینجا چقدر شبیه دنیای زنده هاست! پس دنیای پس از مرگ اینه؟ الان من در دنیای ارواح هستم؟ پس منصورکو؟ میخوام ببینمش ! گیسو من کجام؟

تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:33
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت19

الهه ناز-جلد1-قسمت19

 

 

نگین دست فرهان را کشید و او را با خودش برد . مادر گفت: جدا که یکه تاز این مجلس گیتی یه. خاک بر سر منصور با اون سلیقه ش

  • دور از جون، مادر
  • همه ش از الناز فرار میکنه. من نمی دونم چطور میخواد باهاش زندگی کنه؟

به فکر فرو رفتم. حتی فکرش آزارم می داد چه برسد به اینکه شاهد عقد و ازدواجشان باشم و زیر یک سقف با آنها زندگی کنم . من همین فردا آنجا را ترک میکنم. من نمی مانم ، هرگز. خانم متین بالاخره عادت میکند


تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:22
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت18

الهه ناز-جلد1-قسمت18

 

 

ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.

چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد .

  • گیتی جان!
  • گیتی! جوابی ندادم و خودم را بخواب زدم

آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد .مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت


تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:19
می پسندم نمی پسندم

الهه ناز-جلد1-قسمت17

الهه ناز-جلد1-قسمت17

 

 

گیسو نگاهی از سر دلسوزی به من کرد و گفت: پس بهتره خواستگارات رو به مهندس معرفی کنیم تا ایشون هم نظر بدن .

منصور حالت چهره اش فرق کرد و گفت: یکیش که فرهانه. دومیش کیه؟

  • غیر از مهندس فرهان!
  • جدی؟
  • راستش در همسایگی ما..........
  • بس کن گیسو!
  • گیتی بالاخره باید یکی برای ما بزرگتری کنه یا نه؟ خب چه کسی بهتر از مهندس متین

اگر یک بچه پنج ساله هم آنجا بود دقیقا متوجه رنگ پریدگی منصور میشد


تاریخ ارسال پست: جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 10:14
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 8