| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
قصه عشق-قسمت29
روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....
قصه عشق-قسمت28
صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم.............
بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم .................
با اين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم : مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........
قصه عشق-قسمت27
ساعت هشت بود و كم كم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهموناي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن و به داخل راهنماييشون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلا و سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش با مهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد.
سحر
قصه عشق-قسمت26
بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر ميگشت .
من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيش نياد........
طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.
من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .
قصه عشق-قسمت24
ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش .......
نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.
به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....
دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.
همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.
نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند........
پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود.........
نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده
قصه عشق-قسمت23
نزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهاي خودش نزديك ميشد. كه سپيده تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد........
كل ماجرا رو براش تعريف كردم..............
بعد من ازش پرسيدم . چي شد رفت ؟
سپيده گفت : من متوجه نگاه هاي اون به تو و حالت كلافگي تو شدم .
به همين دليل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گويي و احوالپرسي به شوخي بهش گفتم : مثل اينكه داماد ما چشم شما رو هم گرفته..............
آخه از موقعي كه اومده چشم ازش بر نميدارين .
يك لحظه دست وپاشو وگم كرد و گفت : نه من منظوري نداشتم ..........
قصه عشق-قسمت22
مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .
براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.
من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد با شيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ، خيلي زود خابمون برد .
ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.
بلا فاصله از جا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .
قصه عشق-قسمت21
بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .
همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب و شيرين......
صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه........
مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .
بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم و براي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.........
من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.
اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن و برق انداحتن.
قصه عشق-قسمت20
دنبال نازنين رفتم و بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت و شروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....
قصه عشق-قسمت19
نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .
با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.
با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .
منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم.
قاه قاه زد زير خنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا .
و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس
قصه عشق-قسمت18
ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش .
باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.
جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست
مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت براي فردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الان رديف كنم ماشينو ببري.
قصه عشق-قسمت17
چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي....
لبخندي زد و دوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نميشم. نفست كه بهم ميخوره زنده ميشم......جون ميگيرم......سبك ميشم و ميخوام پرواز كنم......
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
قصه عشق-قسمت16
صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام ميرسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،
آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و خودم ساختم.
وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت.
سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بي معرفت ......يواشكي..........بي سر وصدا....... باشه....باشه .......
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم، گفتم :
قصه عشق-قسمت15
مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.
در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد.
بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم
اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم.........
قصه عشق-قسمت14
وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .
جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه ميكردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك هلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط هلال هدايت كردن .
اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.
خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.
قصه عشق-قسمت13
بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.
وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم .
نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته .
تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .
نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، كاملا" اندازم بود .
قصه عشق-قسمت12
به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم.
رفتيم يه گوشه اي نشستيم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .
رستوران شلوغ بود ، ميدونستم بيست دقيقه اي طول ميكشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود.
نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : ميخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .
گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.
گفت : ميخوام مثل خودت قصه پردازي كنم.
قصه عشق-قسمت11
حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل شهرستان رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم. هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون واسم هر كاري بكنه.
سلام كردم. با لحجه شيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم كه حب جيم خوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد.
گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.
قصه عشق-قسمت10
صبح ساعت شش بود كه از خواب بيدارشدم.كمي خسته بودم. اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت.
با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم.چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزيزم.
گفتم سلام نازنينم.بلند شو كه بايد بري مدرسه.
لباش رو جمع كرد وگفت : من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم سر كلاس.
دستي به موهاش كشيدم ونوازشش كردم. و گفتم : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.
يكم دلخور شد اما پذيرفت.
يه بوسه ديگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد وآماده رفتن شديم
قصه عشق-قسمت9
شب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق.
نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد وگفت:
بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد.
من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين بغل دستم دراز كشيده تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم. پس خواب نديده بودم.
يه جور گيجي هنوز اذيتم ميكرد.اما ديگه باور كرده بودم منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم .ديگه چيزي از خدا نمي خواستم.
به نسرين گفتم تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم.
قصه عشق-قسمت8
بالاخره اون سكوت سنگين توسط دايي شكسته شد.
شمرده و آرام . اما با صداي بلند شروع كرد. خب همه ميدونين چرا امروز اينجا جمع شديم.
و بعد با طعنه ادامه داد.ما اينجا جمع شديم كه تكليف اين شازده پسر و اين گل دختر رو روشن بكنيم.
همه شما ميدونين من چقدر نازنين رو دوست دارم.همتون ميدونين من احمد رو اگر نگم بيشتر از اميرم اندازه اميرم دوست دارم. اما اونا كاري كردن كه من امروز ناچارم اونهارو تنبيه كنم. اونهم يه تنبيه بسيار سخت .
اونها بايد بدونن كه هر عملي يه عكس العمل و هر كاري يه تبعاتي داره. و انسان شجاع اونه كه پاي مكافات عملش بايسته.
قصه عشق-قسمت7
نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن .
كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم ميزديم سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم وتو چشماي هم نگاه ميكرديم وچشمامون پر اشك ميشد. اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن.
حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين.
ميخواستن زجر كشمون كنن. ميدونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكل چه برسه به اون همه غذا.
قصه عشق-قسمت6
بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا ومرافعه شنيده ميشد . دلم هري ريخت پايين،
نگران نازنين بودم. نه خودم
مامان وبابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همين موقع زن دايي به پيشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنايي كرد. مامان خيلي با احتياط پرسيد خان داداش نيست ؟
زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد .بالاست تو اتاق نازنينه.
رنگ وروي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد برامون مسجل شد كه......
در همين زمان
قصه عشق-قسمت5
با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتيم.البته بدون اغراق با جون كندن.
يواش يواش بوي عيد داشت ميومد.
توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم.
يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري ميكردم دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود، اگه يكم دور و ور من مي گشت متوجه ماجرا ميشد .
از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود. هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره. عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه.عالم و آدم دنيا ميفهميدن.
اما بالا خره اتفاقي كه ازش ميترسيدم افتاد.تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم.اينقدر به پرو پاي من پيچيد تا ته توي ماجرا رو در آورد.
قصه عشق-قسمت5
با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتيم.البته بدون اغراق با جون كندن.
يواش يواش بوي عيد داشت ميومد.
توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم.
يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري ميكردم دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود، اگه يكم دور و ور من مي گشت متوجه ماجرا ميشد .
از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود. هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره. عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه.عالم و آدم دنيا ميفهميدن.
اما بالا خره اتفاقي كه ازش ميترسيدم افتاد.تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم.اينقدر به پرو پاي من پيچيد تا ته توي ماجرا رو در آورد.
قصه عشق-قسمت4
امتحانات معرفي داشت شروع ميشد. من با با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم امسال سال ششم دبيرستان بودم وبايد براي شركت در امتحانات نهايي در امتحان معرفي قبول ميشدم.
البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم .
البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ،چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه ميخوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب ميومديم.
بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون.ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو كه تو ميدون ارك بود بزنم .واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم .وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم.
بعد فرهنگ روديم(مهرپرور) ما با هم تو سريال بچه ها بچه ها كار ميكرديم.
قصه عشق-قسمت3
از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم.
جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ .
اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم .كه ديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه.نگاه كردم ديدم نازنينه. گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه.
وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم.اما پهلوي هم شلوغ بود با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم.
قصه عشق-قسمت2
خداي چه كنم؟..... بايد رفت......... اما كو پاي رفتن ؟..........
كجا ميشه رفت بدون دل ؟.........................
چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........
چشمان نازنين التماس ميكرد.......... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر ميكرد.....
دلم توسينه فشار مياورد. كه بمان .....نرو.......
پاهام توان حركت را نداشتن........
اما بايد ميرفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود. امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است وتعطيل
قصه عشق-قسمت1
قصه عشق(رماني از صلاح الدين احمد لواساني - هندي)
قبل از اينكه به قصه بپردازم ، توضيح چند نكته رو لازم ميدونم.
اول : اين داستان صد در صد واقعي ست و من فقط در بعضي موارد اسامي افراد و اماكن رو در اون تغيير دادم.
دوم :بخشي از اين رمان سال 1356 به چاپ رسيد اما بعد از چاپ آن در سال 1357 ماجراهايي بوجود آمد كه مسير داستان كاملا" تغيير كرد . اما بعلت وقوع انقلاب در ايران اين رمان ديگر امكان چاپ مجدد نيافت . اكنون كه تصميم به باز نويسي اين رمان گرفته ام با توجه به عدم وجود حتي يك نسخه از چاپ قبلي ناچارم با استفاده از حافظه خود و دستنويسهاي بسيار قديميم كه مندرس و كهنه نيز گرديده به اين كار بپردازم. البته فصل هاي جديدي نيز به نوشته هاي قبلي اضافه خواهد شد. كه مربوط به سال 1357 است.
قسمت اول - نگاه
×××××××××××××