یادداشت کن لذت ببر

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 104
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 2130
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 10
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 213
    آي پي امروز آي پي امروز : 35
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 710
    بازدید هفته بازدید هفته : 9548
    بازدید ماه بازدید ماه : 25443
    بازدید سال بازدید سال : 72270
    بازدید کلی بازدید کلی : 359501

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.222.164.159
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

دانلود قران کریم 91تا 100 با الفاتحه(پرهیزگار)

دانلود قران کریم 91تا 100 با الفاتحه(پرهیزگار)

 

 

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 9:43
می پسندم نمی پسندم

دانلود قران کریم 101تا 114 با الفاتحه(پرهیزگار)

دانلود قران کریم 101تا 114 با الفاتحه(پرهیزگار)

 

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 9:40
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت20

دالان بهشت-قسمت20

روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.

از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون.

سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:40
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت19

دالان بهشت-قسمت19

عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد.

یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری.

سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره.

انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود.

سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:39
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت18

دالان بهشت-قسمت18

روز چهارم بود. خسته و بی حوصله از مدرسه برگشتم. موقع اذان ظهر بود و من که فکر می کردم باید تا فردا عصر که جمعه بود و محمد برمی گشت صبر کنم، دلتنگ و کج خلق وارد حیاط شدم. خانم جون که حتی سرمای زمستان هم جلو دارش نبود داشت طبق معمول سرحوض وضو می گرفت.

سلام ، خانم جون.

خانم جون سربلند کرد و با صورتی بشاش و صدایی سرحال گفت: سلام به روی ماهت، چشم شما روشن.

چند لحظه طول کشید که معنای حرف خانم جون را بفهمم، بعد یکدفعه هول و دستپاچه و مردد پرسیدم: محمد اومده؟!

خانم جون خندان گفت: اومدن که اومد، ولی دوباره رفت.

 رفت.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:38
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت17

دالان بهشت-قسمت17

حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که بین ما بود، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هایمان چقدر موثر بوده. این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوار هست که با او همدرد و شریکند، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند. همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد،


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:37
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت16

دالان بهشت-قسمت16

محمد با خنده ای از ته دل با خانم جون همداستان شده بود و من در حالی که با سرو صدا و شلوغی مخالفتم را اعلام می کردم سعی داشتم با نیشگون های محکمی که از بازوی محمد می گرفتم ساکتش کنم.

خانم جون خندان گفت: بفرمایین ، حالا دیدی؟ بدهکار هم نشی خیلیه، اینه که مادر بهت می گم زنت رو نباید این قدر لوس کنی دیگه.

آن روز چقدر حرص خوردم و خانم جون و محمد خندیدند. آن شب در حالی که محمد داشت مسئله هایم را حل می کرد، یک دست زیر چانه ام بود و در ظاهر به حرف هایش گوش می کردم، ولی حواسم جای دیگر بود پیش حرف های خانم جون و گذشته عزیزانم که من تازه به آن پی برده بودم و در جواب سوال محمد که پرسید یاد گرفتی یا نه؟ با گیجی سرم را تکان دادم.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:36
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت15

دالان بهشت-قسمت15

خانم جون آهی کشید و گفت:

والله مادر قصه اش درازه.

من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:

می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.

من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:32
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت14

دالان بهشت-قسمت14

برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.

مهناز ، مهناز ، چی شده؟!در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت:


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:31
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت13

دالان بهشت-قسمت13

آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!

با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد.

وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.

برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم و با هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد:


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:30
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت12

دالان بهشت-قسمت12

فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.


آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:29
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت11

دالان بهشت-قسمت11

خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود.

با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه.

خواب آلود گفتم: نه ، نرو .

با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی!

راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 15:27
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت10

دالان بهشت-قسمت10

آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....

همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.

خلاصه یكی از اتاقهایمان به قول امیر شده بود بازار شام و من پیش خودم فكر می كردم، حالا چه عجله ای است؟ هنوز دو سال وقت داریم.

صورت مهربان و دوست داشتنی مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز می كرد و خانم جون كه با آن دست های چروكیده و لرزان برایم سفره قند و دمكنی درست می كرد و پدرم كه با رویی باز كمبودهای گوشزد شده مادر را پذیرا می شد، همه و همه رویای قشنگ خانه پدری من بود.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:8
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت9

دالان بهشت-قسمت9

با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.

سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:5
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت8

دالان بهشت-قسمت8

مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود.

بر عكس من محمد كه واحد های بیش تری گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتی هم خسته برمی گشت مدام سرش توی كتاب و جزوهایش بود. مریم و زری هر چه به من فشار می آوردند فایده ای نداشت. دیگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مریم مرتب می گفت: مهناز بیچاره این محمد از اون مردها نیست كه تو فكر می كنی ها كسی كه به خواهرش برای درس این قدر سخت بگیره زنش رو ول نمی كنه.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:4
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت7

دالان بهشت-قسمت7

لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .

یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:2
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت6

دالان بهشت-قسمت6

دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد.

هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:1
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت5

دالان بهشت-قسمت5

پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت.

 بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:0
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت4

دالان بهشت-قسمت4

بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!

مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.

و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.»


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:59
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت3

دالان بهشت-قسمت3

مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید.

امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود.


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:57
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت2

دالان بهشت-قسمت2

صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!»

مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:56
می پسندم نمی پسندم

دالان بهشت-قسمت1

دالان بهشت-قسمت1

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:

- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:55
می پسندم نمی پسندم

دانلود زیارت عاشورا

دانلود زیارت عاشورا

 

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:49
می پسندم نمی پسندم

دانلود دعا ندبه

دانلود دعا ندبه

 

 

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:48
می پسندم نمی پسندم

دانلود دعا کمیل

دانلود دعا کمیل

 

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:47
می پسندم نمی پسندم

دانلود دعا توسل

دانلود دعا توسل

 

 

 

 

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 6:45
می پسندم نمی پسندم

تنها زمانی که بزرگ شوید



تنها زمانی که بزرگ شوید و از او دور شوید(زمانی که با خانه پدری وداع کرده و به خانه خودتان می روید ) تنها در این زمان است که پی به بزرگی وی خواهید برد و بزرگی اش را کاملاً ارج خواهید گذارد




تاریخ ارسال پست: شنبه 21 فروردين 1395 ساعت: 1:56
می پسندم نمی پسندم

پدرم! تو تپش قلب خانه ‏ای


ـ پدرم! تو تپش قلب خانه ‏ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون می‏روی و با کشش عشق، دوباره باز می‏گردی. دهلیزهای قلبم، تقدیم مهربانی تو باد!
ـ علی آموخت هر جا که جای مهر پدر خالی است، می‏توان پدر بود تا جامعه را از یتیمی بی‏ مهری، رهایی بخشید؛ آن وقت است که می‏توان خیبر دل‏ها را فتح کرد


تاریخ ارسال پست: شنبه 21 فروردين 1395 ساعت: 1:54
می پسندم نمی پسندم

خسته ام پینوکیو............


تاریخ ارسال پست: شنبه 21 فروردين 1395 ساعت: 1:52
می پسندم نمی پسندم

پدر مهربانم روزت مبارک


تاریخ ارسال پست: شنبه 21 فروردين 1395 ساعت: 1:50
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 116