یادداشت کن لذت ببر

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 65
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 2130
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 7
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 213
    آي پي امروز آي پي امروز : 22
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 710
    بازدید هفته بازدید هفته : 9509
    بازدید ماه بازدید ماه : 25404
    بازدید سال بازدید سال : 72231
    بازدید کلی بازدید کلی : 359462

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.143.214.100
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

کویر تشنه-قسمت35

کویر تشنه-قسمت35

من به خاله مهناز گفتم شما سابیدنو دوست دارین، گفت بریم ببینیم بابات در چه حالیه.
-
اِاِاِ، تو گفتی بریم. عجب رویی داره دختره!
-
ببینین، مادربزرگ، الان هم داره میگه برو بالا ببین چه خبره.
مادربزرگ خندید. خاله مهناز گفت: تو ذاتته دیگه. چه میشه کرد؟
به بالا دویدم. در اتاق مادر نیمه باز بود. و صدایشان را میشنیدم.
-
مینا جون، من که میدونم بیداری، عزیزم. تو یه نگاه به من بکن، میفهمی چرا دیر اومدم.
-
خدا مرگم بده. سرت چی شده، عادل؟
-
سلام.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:17
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت34

کویر تشنه-قسمت34

تا وقت عمل مادر، من و پدر دل توی دلمان نبود. اما به یاری پروردگار مهربان، عمل با موفقیت انجام شد و مادر با رسیدگیهای شبانه روزی من و پدر خیلی زود بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد. به خواهش پدربزرگ بنا شد دوران نقاهتش را در خانهٔ آنها بگذراند.

روزی که مادر را به منزل پدریش بردیم، مادربزرگ با اسپند به استقبالمان آمد. مادر تا پا در حیاط گذاشت، دور و بر را برانداز کرد. لحظهای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. خانهٔ پدری، خانهٔ نوازش و محبت، خانهای بود که با هزار امید به آینده ترکش کرده بود. حالا فقط خاطرهٔ شیرین آن بیست سال اول زندگیش برایش لذتبخش بود.
پدر که محو رفتار مادر بود، پرسید: مینا، چه احساسی داری؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:16
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت33

کویر تشنه-قسمت33

- خب برین بالا ببینینش، عزیزم. چرا هوار میکشین؟
- سردخونه بالاس؟
- سردخونه پایینه. سی سی یو بالاس.
- سی سی یو؟ اما اون که مرده بود.
- خدا دوباره بارش گردونند. بردنش سی سی یو .
- راست میگین؟
- برین عزیزم. برین خدارو شکر کنین. برین طبقهٔ دوم.
با خوشحالی به سمت آسانسور دویدم. اما هنوز باور نداشتم. احتمالاً پرستار برگشت بار اولش رو میگفت.
عمو علی کنار در ورودی سی سی یو ایستاده بود. تا مرا دید گفت: مامانتو بردن سی سی یو. الحمدلله دوباره برگشت. پزشکها میگفتن معجزه اس.
دو زانو همان وسط نشستم و از خوشحالی زار زدم. حالا چهار ستون بدنم از شنیدن معجزهٔ پروردگار میلرزید. عمو بلندم کرد و گفت: اینطوری کنی بیرونمون میکنن ها.
- باورم نمیشه، عمو علی


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:15
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت32

کویر تشنه-قسمت32 

خانم همسایه شربتی درست کرد و به من داد و گفت: انقدر خودتو نزن، سپیده جون. از حال میری ها. همین دوتا بسه که افتادن. اینو به پدرت بده، حالش جا میاد.
عموها و زن عمو افسانه رسیدند و پشت سرشان آمبولانس هم رسید. پدر تقریبا بیهوش بود. مات و مبهوت به مادر زل زده بود. عمو علی مجبورش کرد که گریه کند. مادر را بردند. من و زن عمو افسانه گریه میکردیم. پاهایم ضعف میرفت، اما هرطور بود همراه مادر پلهها را پایین رفتم. عمو علی محمد همراه آمبولانس رفت. به طبقهٔ بالا برگشتم. دیدم پدر دارد سر و صدا میکند. توی سرش میزد و میگفت: مینا رو کجا بردن؟ منو هم ببرین همون جا. میخوام ببینمش.
عمو علی گفت: میبریم. تو کمی به خودت بیا، داداش. اینطوری که نمیتونیم ببریمت


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:14
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت31

کویر تشنه-قسمت31 

سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسهٔ خودش گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم.
یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد پدربزرگ بود و او گروهی از اقوام نزدیک را دعوت کرده بود. من از راه دانشگاه به آنجا رفتم. پدر غروب آمد و مادر با حالی نه چندان خوب ساعت هشت آمد. همه متوجه رنگ پریدگی مادر شدند. خواست کمک کنا، اما مانعش شدیم. کمی استراحت کرد و حالش نسبتا بهتر شد. آخر شب که فقط ما و عمو علی محمد و خاله نهضت در منزل مادربزرگ بودیم، خاله نهضت به پدر پیله کرد و گفت: عادل جون، پس کی به ما شیرینی میدی، قربونت؟ دخترتو هم که داران میبرن. من و پدر، از همه جا بی خبر، جا خوردیم. پدر پرسید: دختر منو میخوان ببرن، خاله جون؟ پس چرا ما بی خبریم؟
- مگه خبر نداری؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 17:13
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت29

کویر تشنه-قسمت29

ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا.
- شما کی بیدار شدین؟
- بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم بخوریم. فقط اول یه زنگ به مامانت بزن، ببین از کلاس برگشته یا نه.
در دلم گفتم: وقتی نمیخواهیش، چرا ساعت رفت و آمدشو زیر نظر داری؟ اما بلند گفتم: چشم. خب خودتون بهش زنگ بزنین.
- تو بزنی بهتره.
باز در دلا گفتم: لعنت به غرور هر چی آدم عاشقه.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:43
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت30

کویر تشنه-قسمت30

آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به مادرم نیاز داشتم. قبلان شبها حرفهای دانشگاه و درددلهایم را با او مطرح میکردم و با هم کلاس ورزش میرفتیم. حالا چند جلسه بود که نمیرفتم. از طرفی تنهایی مادر عذابم میداد. از وقتی پدر بازگشته بود، روحیهٔ بهتری داشت، اما حال جسمی رو به راهی نداشت. بیشتر رنگش پریده بود. اکسیژن درست به قلبش نمیرسید. پدر فقط توانست یکبار او را نزد پزشکش ببرد، اما نتوانست او را به عمل راضی کند


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:39
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت28

کویر تشنه-قسمت28

حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به طبقهٔ پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم.
- به افسانه حق بده، عادل. اون تورو خیلی دوست داره. برات هم خیلی احترام قائله. اما فکر میکنه تو برادرشو کشتی. فکر میکنه شاید روح اردشیر نفرینش کنه. من میگم بذار حقیقتو بهشون بگیم. وقتی خودت بگی، میپذیرن.
- نه، مینا. اصلا صحبتشو نکن. من قاتل بودم و تاوانشو هم پس دادم. چرا دوباره جو رو خراب کنیم؟ افسانه الان با تو مشکلی نداره که. داره؟
- نه، اصلا. اینجا هم زیاد میومد


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:37
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت27

کویر تشنه-قسمت27 

- تو یه زنگ بزن ببین حالش چطوره. نکنه...
- حالا میزنم. شما الان خیلی خسته این. پاشین برین هر اتاقی که دوست دارین، یه استراحت کوچولو موچولو بکنین تا شامو آماده کنم.
پدر برخاست، سرم را نوازش کرد و گفت: آخه کارهات هم مثل میناس.
پدر رفت. در اتاق مادر باز و بسته شد. پدر برای استراحت آنجا را انتخاب کرده بود؟ کنجکاویم برانگیخته شد. در ایوان اتاقم را باز کردم و خودم را به پنجرهٔ اتاق مادر رساندم و توری که پدر متوجه نشود، شاهد رفتارش شدم. چراغ را روشن کرده بود و به سمت میز آرایش مادر میرفت. قلمدان سورمهای را که در ماه عسل از مشهد برای او خریده بود برداشت. نگاهی به آن انداخت. انگار خاطرهای برایش زنده شد که لبخند زد و سر تکان داد. آن را سر جایش گذاشت و شیشهٔ عطر را برداشت. بویید و لذت برد. با کمال تعجب دیدم که کمی از آن را به لبهٔ آستینش زد. اگه به عشق او شک نداشتم، مطمئن میشدم که میخواهد عطر تن مادر را با خودش داشته باشد. افسوس که هنوز نمیدانستم در قلب و مغز پدر چه میگذرد. یکی دوتا از کشوها را بیرون کشید و بست، اما کشوی سوم توجهش را جلب کرد. قاب عکس خودش را بیرون آورد. انگار دیگر نمیتوانست بایستد.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:36
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت26

کویر تشنه-قسمت26 

همانطور که روی کاناپه نشسته بودم، روی زمین رو به قبله قرار گرفتم و به درگاه خدا سجده کردم.های های گریه میکردم و خدا را شکر میکردم. مادرم کنارم نشست و گفت: حالا تو پدری داری که نمونه اس و میتونی بهش افتخار کنی. پدری که حتی تو زندان هم به فکر ما و همه جوره پشتیبانمان بوده. ما هر چی داریم از محبت اونه. این خونهای که توشیم، همون خونه ایه که بعد از زندون رفتن عادل توش اومدم. همون خونهای که آرزوشو داشتم. پونزده ساله توش زندگی میکنم و انتظار صاحب مهربون و با معرفتشو میکشم. اگه بدونی چند تا خواستگارو به عشق عادل جواب کردم، باور نمیکنی. حالا دیگه هیچ کس جز اون در نظرم نمیاد و هیچ کس جز اونو نمیخوام. اما میدونم آرزو به دل میمونم، چون نه من عمر زیادی میکنم و نه عادل رو من حسابی باز کرده. همیشه اردشیری لعنت کردم که چطور با زندگی من و تو و عادل بازی کرد، اما ته دلم هنوز دوستش دارم. دلم باراش میسوزه و هنوز از اینکه کشتمش عذاب میکشم، چون واقعا عاشقم بود، اما عاشقی احمق.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:35
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت25

کویر تشنه-قسمت25 

فقط فهمیدم اردشیر او را دعوت به سکوت کرد. دیگر چیزی یادم نمیاد. وقتی به هوش آمدم، دیدم اردشیر دارد به من آب میدهد و قربان صدقهام میرود. کمی که هشیارتر شدم، از جا پریدم و سپیده را صدا زدم. خودم را به اتاقش رساندم. وقتی دیدم مظلوم روی زمین خوابش برده، با وحشت سراغش رفتم. گفتم نکند کار خطرناکی کرده و اتفاقی برایش افتاده. به زور بیدارش کردم. چشمهایش را باز کرد. نفسی راحت کشیدم و او را سر جایش خواباندم. روی تخت نشستم و به گل قالی خیره شدم. تازه فهمیدم چرا اردشیر اعصابش به هم ریخته بود و چرا مرا با وحشت نگاه میکرد.
اردشیر جلوی در ایستاده و به من زل زده بود. با شرمندگی گفت: مینا، به خدا از دستمون در رفته. من از اون بچه نمیخواستم. خودم گیج موندم به جون تو.
- خفه شو


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:33
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت24

کویر تشنه-قسمت24 

- نمیکشمت. زجرت میدم.
زنگ تلفن سالن به صدا درآمد، اما اردشیر توجهی نکرد. موچ دستم را گرفت و گفت: باز هم میخوای بری؟
- آره. نمیخوام باهات زندگی کنم. بمیرم بهتره.
- حالا با این یادگاری یادت میافته که هیچ وقت هوس رفتن نکنی. و چاقو را روی دستم کشید. نه خیلی عمیق، اما بریدگی ایجاد کرد. خون از دستم جاری شد. گفت: این دفعه حرف مفت بزنی، چاقو رو تو قلبت فرو میکنم.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. در را باز کرد و گوشی را برداشت. با ارسلان صحبت کرد و دیگر به اتاق خواب نیامد. دستمالی برداشتم و روی دستم گذاشتم. خیلی میسوخت. اشک میریختم و میسوختم. بلند شدم کلید را از آن طرف در برداشتم و در را بستم و قفل کردم. تلفن را از زیر تخت برداشتم و در جای مطمئن خودش قایم کردم. خون دستم بند نمیآمد. پارچهای پیدا کردم و محکم رویش بستم. روی تخت دراز کشیدم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:31
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت23

کویر تشنه-قسمت23 

سه ماهه که شدم، یک روز بعدازظهر از خانهٔ عادل بازمیگشتم، اردشیر را عصبانی مقابل در دیدم. انگار مرگ را جلوی چشمم دیدم. آنقدر ترسیده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطور پول راننده را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به اردشیر سلام کردم. اردشیر برافروخته جلو آمد. نگاه مرگباری به من کرد و از راننده پرسید: آقا خیلی عذر میخوام، این خانمو از کجا میارین؟
- یعنی چی آقا؟
- من شوهر این خانم هستم. منظورم اینه که از کدوم خیابون ایشونو سوار کردین؟
- والا گرون نگرفتم آقا؟
- آقای عزیز من به این کارها کار ندارم. میخوام بدونم ایشون کجا بودن


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:30
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت22

کویر تشنه-قسمت22  

پیشانیم چهار تا بخیه خورد و به خانه برگشتیم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. اردشیر آمد و گفت: پاشو غذا رو آماده کن گرسنمه.
- به من چه؟ من الان درد دارم.
- خیلی پررو شدی. درستت میکنم. حیف که الان جون زدنتو ندارم.
- من هم دیگه جون با تو زندگی کردنو ندارم.
- همیشه از این ورورها میکنی. کجا رو داری بری آخه؟ اون باباته که اصلاً یادش نمیاد چه نطفه ای بسته. نگاه عادل هم اونطور که دیدم نگاه عاشقانه ای نبود. دیگه کی میاد تورو بگیره؟ زنی که دوبار طلاق گرفته حسابش با کرام الکاتبینه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:28
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت21

کویر تشنه-قسمت21  

- وقتی من ناآرومم، تو هم باید همینطور باشی.
- چه خودخواه!
- خوابم نمیبره.
- من چی کار کنم؟
- سرمو گرم کن.
- مثلاً غر بزنم خوبه؟
- الهی فدات شم. آخه من نمیتونم با تو قهر باشم.
- تو دیگه منو از خودت متنفر کردی، اردشیر. بذار رُک بگم.
- من آدم حسودیم. خودم میدونم. گاهی هم غیر قابل تحملم. به هر حال زن منی دیگه.
- پس اینو هم بدون که هردومون به آخر خط رسیدیم. فکر نمیکردم زندگی با تو به این کوتاهی باشه. فکر میکردم دوتایی با هم دنیا رو که به آتیش میکشم هیچ، تو آخرت هم یه جهنم دیگه به پا میکنیم. تو زن داری بلد نیستی.
- لابد عادل بلد بود!
- حقیقتاً آره. یعنی فکر نمیکنم مثالش از ده بیست تا تجاوز کنه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 5:27
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت20

کویر تشنه-قسمت20  

- من کاری به تو ندارم. هر چی هم که میخوای برات فراهم کردم. غیر از اینه؟
- من هیچی نمیخوام. فقط آرامش میخوام، احترام میخوام، بچه مو میخوام، البته به شرط امنیتش. نه میذاری آرایش کنم، نه میذاری با کسی تلفنی صحبت کنم، نه میذاری به بچم محبت کنم، نه میذاری از خونه بیرون برم. اینها تازه خواسته های هفته اول ازدواجته. وای به حال بعدها. تو منو زندانی کردی. مگه اسیر گرفتی؟
- برای اینکه نمیخوام به سرنوشت عادل دچار شم. تو دختری هستی با اعتماد به نفس ضعیف..
- اینطور پیش بره، پشیمون میشی. به خدا راست میگم اردشیر. فراریم نده. من اگه قبل از عادل تورو دوست نداشتم، هرگز دنبال خواستم نمیرفتم. فکر کردی فقط تو بودی که دنبالم بودی؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:29
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت19

کویر تشنه-قسمت19  

میل ندارم. به زور که نمیتونم بخورم.
- من هم میل ندارم. اما غذا تا تازس خوبه. بخور. به زور بخور.
کمی از غذا خوردم. پرسید: برای سپیده چیزی درست نکردی؟
- سوپ داشتیم، بهش دادم. سیره.
رو به سپیده که در روروکش بازی میکرد گفت: سپیده بیا به به بخور. اما سپیده برعکس همیشه نیامد. از او ترسیده بود. یک نگاه به غذای اردشیر میکرد، یک نگاه به اردشیر، و یک نگاه به من. اردشیر انگار فهمید که او ازش میترسد. بلند شد سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: قربونت برم. آخه من یکم خلم. بابای خل هم عالمی داره دیگه. تقصیر این افسانه اس که زرنگی نمیکنه، مثل بابام دل بکنه. شده چوب دوسر نجس. بیا به به بخوریم تا به افسانه بگم از جانب من به بابات قول بده رو چشمم میذارمت که مامانت هم اینجا بهش خوش بگذره. من واسهٔ خاطر شما از بابام گذشتم. دلم هم یه ذره شده ها، اما مینا رو نبینم میمیرم. اونوقت مامانت منو درک نمیکنه.
آن روز تا آخر شب به خیر و خوبی گذشت. صبح روز بعد طرفهای ساعت نه افسانه تماس گرفت و گفت: عادل بچه شو میخواد. من تمام سعیمو کردم. راضی نمیشه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:28
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت17

کویر تشنه-قسمت17  

پشت فرمان نشست و با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت و رفت. وقتی به وسط حیاط رسیدم، مادربزرگ از سنگرش بیرون آمد و گفت: رفت بدبخت؟
- آره، رفت.
- اگه میدونستم نوه ام انقدر ستمگره، از خدا بچه نمیخواستم. یا اصلاً طول عمر نمیخواستم.
حرف مادربزرگ مثل خنجر به قلبم فرو رفت. شاید دلم از جای دیگر پر بود که دق لم را سر مادربزرگ خالی کردم و فریاد کشیدم: آره، بهتر بود مامان منو به دنیا نمیاوردین که مجبورم نکنه زن مردی بشم که نمیخواستمش. کاش بابابزرگ مقطوع لنسل شده بود.
اصلاً نفهمیدم چه دری وریهایی دارم میگویم و دارم چی کار میکنم. مثل دیوانه ا با عجله بساط سپیده و خودم را درون ساک ریختم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:27
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت16

کویر تشنه-قسمت16

   خلاصه سپیده چند روزی در بیمارستان بود، تا اینکه بهتر شد. در آن چند روز منِ خانهٔ مادربزرگ بودم. نمیگذاشت بروم. میترسید بلایی سرم بیاید. زمان امتحانات هم فرا رسیده بود و منِ نخانده سر جلسه میرفتم و خراب میکردم و برمیگشتم. آنقدر فکر و خیال در سرم بود که چیزی به مغزم فرو نمیرفت. با مادرم تلفنی در تماس بودم اما فقط یکبار برای دیدن سپیده همراه مهناز آمد. آنقدر گریه کرد که حد ندارد. حالا که خودم مادرم میفهمم او چه کشیده. بیچاره از عواقب سرپیچی از اوامر پدر میترسید. پدر که از منِ دل کنده بود، دل کندن از مادر برایش کاری نداشت.
دو هفته از جدایی منِ و عادل گذشت. اما از اردشیر نامرد خبری نشد. دیگر کم کم داشتم قوایم را جمع میکردم که برگردم سر زندگیم. شروعش وقتی بود که یک غروب افسانه به دیدنم آمد و از منِ خواست عادل را بیش از این در انتظار نگذارم. منِ هم بدون خجالت گفتم: روشو ندارم، افسانه، وگرنه مثل سگ پشیمونم و میخوام برم کنیزیشو بکنم.
با خوشحالی گفت: میخوای منِ واسطه بشم که فکر نکنی غرورت پایمال شده؟ میرم میگم منِ راضیت کردم چطوره؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:25
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت15

کویر تشنه-قسمت15 

  - بهت قول میدم که نذارم آب تو دل سپیده تکون بخوره. تا پایه جونم ازش محافظت میکنم که این خصلت همهٔ مادرهاس. اما این قلو بهت میدم فقط به خاطر اینکه بهم خیلی محبت کردی و من به تو خیلی مدیونم. هر موقع ببینم سپیده داره اذیت میشه، به جون خودش بهت برش میگردونم. قسم میخورم. این تنها کاریه که فکر میکنم بتونم انجام بدم تا وجدانم آسوده باشه.
- اگه بهش ظلم کنه چه کاری از دست تو برمیاد؟
- کی؟
- همسر آیندت.
- من قسم میخورم هر کاری بکنم که سپیده آزار نبینه. قول دادم.
- مینا، تورو به جون سپیده برگرد. من بدون تو و سپیده دووم نمیارم. هیچ کس جز من نمیتونه احساسات تورو درک کنه. تو با مردهای دیگه عذاب میکشی.
- پاش ایستادم. درست یا غلط، راهیه که میپسندم و باید توش قدم بذارم، وگرنه تا آخر عمر خودم و همه رو سرزنش میکنم. به خاطر همهٔ خوبیهات، همهٔ گذشتهات، همهٔ رفع اشکالها، همهٔ خریدها و هدایات ازت ممنونم. به خدا دوستت دارم، اما نمیدونم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:24
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت14

کویر تشنه-قسمت14

بالاخره سپیده را از آغوشش درآوردم. دیگر اصراری برای نگه داشتن بچه نکرد. عاقل بود و میدانست بچه به مادر بیشتر نیاز دارد. همراه سپیده به خانهٔ پدرم رفتم. پدر آن موقع شب خانه بود و از بدو ورودمان همه چیز را فهمید. به آنها گفتم: اون نباید به شما توهین میکرد.
پدرم گفت: عادل منظورش چیز دیگه ای بوده. تو بد متوجه شدی. اگه دنبال بهانه ای حرف دیگه ایه. تا تقی به توقی میخوره پا میشی میای. تو دیگه متعلق به فرزندتی، دختر جون. فرزندت هم کنار تو و پدرش خوشبخته. کلهٔ بچه بعد کرده که کرده. خب نمیخواستن اینطور بشه که.
خلاصه بعد از دو روز پدرم وسط را گرفت. گفت: باید حرفهای عادل هم بشنوم. باید اتفاق مهمی رخ داده باشه که اون موقع شب تنها رهات کرده. دوروز هم هست که دنبالت نیومده


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:23
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت13

کویر تشنه-قسمت13

  - خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده ای داره.
- آره. جون میده واسهٔ دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده ای اشکالی نداره، مجبورم شمارهٔ یک و دو صداتون بزنم، اما مثل خودت جثورش نکنی ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو.
یک هفته بعد که عادل شناسنامهٔ بچه را گرفت، اردشیر و خانواده اش به دیدنمان آمدند. تعجب کردم اما خیلی هم خوشحال شدم. همهٔ این خوشهالیها را از قدم بچه ام میدانستم. اردشیر دوباره ستیز با عادل را شروع کرد و با نگاه های نافذش به مغز استخوانم رخنه کرد. دوباره آتش به روح و جانم کشید و دوباره آتش به زندگیم زد. دوباره تلفن بازی هایش شروع شد و من هویت و شخصیتم را گم کردم. یک بار گفت: چه آرزوها داشتم، مینا! بگم خدا چی کارت کنه


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:21
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت12

کویر تشنه-قسمت12

وقتی رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود.
در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با تمام افکار شیطانی ای که در سرم بود، چون دانشگاه رفتن آرزویم بود و عادل درس خواندن مرا جدی گرفته بود، برای اینکار حسابی وقت گذاشته بودم.
یک هفته بعد از کنکور عقد و عروسی افسانه و علی محمد بود. با وجود تمام اخطارها باز با اردشیر گفتم و خندیدم و رقصیدم. حرفها و خواسته های عادل برایم ارزشی نداشت. دیگر نه دوستش داشتم، نه از سرپیچی از اوامرش می ترسیدم. نهایتش این بود که مرا طلاق میداد، که از خدایم بود. عادل با دیدن حالتهای زنندهٔ من عصبانی از سالن خارج شد. اردشیر زیر گوشام چیزهایی میگفت که به جای اینکه همان جا توی صورتش بزنم، به او لبخند میزدم و ناز و ادا می آمدم. آن شب همه متوجه عصبانیت عادل شدند. مادرم کلی نصیحتم کرد که از او عذرخواهی کنم و شر به پا نکنم.
در راه برگشتن عادل کلمه ای با من صحبت نکرد، اما وارد خانه که شدیم چنان سیلی ای به صورتم زد که برق از چشمم پرید. در حالی که رگهای گردن و شقیقه اش برآمده شده بود، فریاد کشید: سزای کسی که با من لجبازی کنه اینه. میفهمی یا نه؟ مگه نگفتم نباید طرف اردشیر بری؟
- گفته باشی. کی به حرف تو اعتنا میکنه؟
سیلی دیگری میل کردم. گفت: برو باز هم برقص تا بفهمی. من همیشه صبوری نمیکنم. ما قرار گذاشته بودیم به خواسته های هم احترام بذاریم. حالا که تو زیر قولت زدی، من هم اینم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:18
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت11

کویر تشنه-قسمت11

شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی.
- آخه چرا باید اینکارو بکنم؟
- چون خونهٔ اردشیره.
- به اردشیر چی کار دارم. تو که اونشب کلی باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم.
- حالا کار مردم واجب شده؟ تو هر شب شیش خونه ای.
- حالا یه ساعت دیر شده. آسمون که به زمین نیومده. پاشو فدات شم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 10 فروردين 1395 ساعت: 1:15
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت10

کویر تشنه-قسمت10

به عروسی نزدیک میشدیم. کمتر از یک ماه باقی مانده بود و کارها زیاد بود. شبی به نامزدی سوری دختر عمهٔ عادل دعوت شدیم. من پیراهن فیروزه ای بسیار قشنگی پوشیدم که تا یک وجب بالای زانو چاک داشت. یقه باز و تنگ بود و هیکل مرا کاملاً نشان میداد. پدر و مادرم به آن طرز لباس پوشیدن من عادت داشتند. البته پدرم گاهی ایراد میگرفت، اما پافشاری نمیکرد. ساعت شش بود که عادل در زد. یکراست به اتاقم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نگاهی به سر تا پای من انداخت. در را بست و پرسید: با این لباس میخوای بیای نامزدی؟
- خب آره. قشنگه مگه نه؟
- نه عزیزم. نمیشه با این بیای. خیلی باز و تنگه.
- عادل حوصله ندارم ها. لباس به این خوبی چشه؟ کوتاه؟ لختیه؟ چشه؟


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 22:58
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت9

کویر تشنه-قسمت9

پنجشنبه خانوادهٔ رادش و مادر نصرت خانم که انگار به خاطر این مراسم از اصفهان آمده بود، به منزل ما آمدند. مادربزرگ مادری ام و عمه ام هم حضور داشتند. عادل خیلی خوشحال بود. کت و شلوار شیری رنگ با پیراهن سفید با تن داشت و خیلی جذابتر از قبل شده بود.
من ورم صورتم کمتر شده بود، اما هنوز کبود و زرد بود. بیچارهها وقتی من را دیدند چشمهایشان باز مانده بود. نصرت خانم با حالتی که انگار دلش ریش شده باشد پرسید: چه بلایی سر بچه ام اومده ؟ تصادف کرده ای؟
مادرم پاسخ داد: با مهناز شوخی میکردند،دنبال هم میکردن،پاش گیر کرد به اون صندلی و یه راست رفت تو میز.بالای ابروش سه تا بخیه خورده. استخون زیر چشمش هم مو برداشته. اینها رو بدونین بد نیست ، نصرت خانم جون.
همه خندیدیم. آقای رادش گفت: اشکالی نداره. از مهریه اش کم میکنیم، اعظم خانم.
فریاد خنده به هوا رفت. پدر زرنگ من گفت: اگه اینطوریه که صبر میکنیم مینا خوب خوب بشه، بعد دوباره میشینیم صحبت میکنیم. چطور، عادل جون؟


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 22:55
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت8

کویر تشنه-قسمت8

برق از چشمم جهید. قلبم روشن شد. انگار عزراییل را جواب کرده باشم، جان تازه گرفتم.
- شما در حقش مادری میکنین. اون هم گناهی نداره. باشه، من به مینا میگم. اما گمان نکنم مینا به آقا اردشیر جواب مثبت بده... من و حسین که همیشه رو ایمان و وجدان و انسانیت شما قسم خورده ایم. خدا شاهده افتخار ماس که چنین دوستهایی داریم... خواهش میکنم. راستی عادل جون در جریانه؟... خوب آره، بهتره از اول حقیقتو بدونن... الهی بمیرم. بگین مضطرب نباشه. ما نظرمون روی آقا اردشیر مثبت نیست. البته خیلی پسر خوبیه ها، اما دیگه تا عادل جون هست ما رو هیچ کسی فکر نمیکنیم. مثل پسر برام عزیزه بخدا... خواهش میکنم... قربون شما... سلام برسونید... خداحافظ.
مادر گوشی را گذاشت و ابرویی بالا انداخت. پدر گفت: کشتی مارو، زن! آخه یک کلمه بگو چی میگن. می بینی به چه روزی افتاده ام. باز هم مرموز حرف میزنی.
- با دونفر که در آنِ واحد نمیتونم حرف بزنم، حسین. چه توقع هایی داری! مرموز! انگار جاسوس بازیه.
- حالا بگو اقلاً.ای بابا!


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 22:54
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت7

کویر تشنه-قسمت7

-آهان متوجه شدم. یه کم حسود تشریف دارین. اما خدمت شما عرض کنم که من دختر اون مادرم. فکر کرده این واسهٔ چی به شما جواب منفی میدم؟ واسهٔ اینکه همین اتفاق نیفته و بعداً کسی نتونه روم اثر بذاره.
اینجا بود که به فکر فرو رفت. به فنجان قهوه اش چشم دوخت. آنقدر سکوت کرد که آخر مجبور شدم بپرسم: حرف بدی زدم؟
-نه. من از صداقت شما لذت میبرم. فقط کمی قلبم لرزید. من معتقدم آدم وقتی با تمام وجودش به همسرش افتخار کنه، اونوقت هرگز نمیتونه کنار بذاردش. من دلیل این افتخارو خواسته های خودم میدونم. مثلاً به اینکه همسرم سر زبوندار و شیطون باشه افتخار میکنم. و اینجا نتیجه میگیریم حمید آقا شما رو با تمام وجودش نمیخواست، چون شما رو کنار گذاشت


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 22:53
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت6

کویر تشنه-قسمت6

-همه چیز عادی میشه مینا خانم. زیبایی، تحصیلات، تیپ، شیطنت. چیزی که هرگز از بین نمیره و همیشه شکل خودشو حفظ میکنه و همیشه مهمه، محبّت، اخلاق خوبه، معنویاته. شاید العان حرف منو قبول نداشته باشین، ولی وقتی به سن من برسین، همهٔ اینها رو میفهمین. حالا منو هم نخواستین اشکالی نداره، اما این جملهٔ منو همیشه به یاد داشته باشین. همیشه دنبال کسی بگردین که آرامش و راحتی شما براش مهم باشه. همیشه کسی رو دوست داشته باشین که براتون ارزش قائل باشه. برای طرز فکرتون، انتخابتون، افتخاراتتون، اهدافتون و آزادیتون ارزش قائل باشه. این دوست داشتن واقعیه. عشق واقعی حل شدن واقعی در معشوقه. خواستن چیزی که اون دوست داره.
-پس چرا شما منو دوست دارین؟ من همیشه شما رو ناراحت کرده ام.
-چون صادقین. صداقت نیمی از شخصیت آدمه. بعدش هم متوجه شدم که قانعین و دنبال ثروت نیستین. همین که دنبال کسی میگردین که بهتون بخوره تا مایهٔ عذابش نباشین، همین که صادقانه میگین که من شما رو بدبخت میکنم و با من به آرامش نمیرسین، این دنیایی واسم ارزش داره. همهٔ آدمها اشتباه میکنن، من هم ممکن اشتباه کنم. این طبیعیه. کم کم خودتون میفهمین که چه کسی ارزش واقعی واستون قائله و چه کسی بیشتر از همه بهتون احترام میذاره.


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 22:51
می پسندم نمی پسندم

کویر تشنه-قسمت5

کویر تشنه-قسمت5

صیغهٔ عقد که بینتون جاری بشه، یه دنیا احساس هم بینتون جاری میشه.
-
اون لحظه اگه احساس کنم عزراییل کنارمه، خیلی خوشحال میشم به خدا.
-
میگم خلی، بابات میگه نه.
-
من حمیدو دوست دارم ، جز اون هم با کسی ازدواج نمیکنم.
-
تو بیخود میکنی دخترهٔ پررو. مگه اون روز من مرده باشم. یه عمر زحمت نکشیدم که ثمرهٔ زندگیمو بدم به اون مفت خورها. تو بچه ای، نمیفهمی. من با اونها زندگی کرده ام. نمیذارم تو هم خون دل بخوری.
-
خیلی خوب. شما آرزوهای منو به باد بدین، من هم محل سگ به عادل نمیذارم و آرزوهای شما رو به باد میدم.
-
تورو به عادل هم ندم به حمید نمیدم. اینو تو اون کله ات فرو کن.


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 22:49
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 116