یادداشت کن لذت ببر

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 56
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 6340
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 6
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 634
    آي پي امروز آي پي امروز : 19
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 2113
    بازدید هفته بازدید هفته : 56
    بازدید ماه بازدید ماه : 15196
    بازدید سال بازدید سال : 25281
    بازدید کلی بازدید کلی : 312512

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.129.69.58
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

می ایستد …

می ایستد …
.
.
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ،
ﻓﺼﻞ ﺑﺮگ ﺗﻮﺕ ﻭ ﭘﯿﻠﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﻓﺼﻞ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺷﺪﻥ ﯾﺦ ﺑﺎ ﺁﺏ
ﻓﺼﻞ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻡ
ﻓﺼﻞ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺑﯽ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ !


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 15:7
می پسندم نمی پسندم

عکس 24


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 15:4
می پسندم نمی پسندم

عکس 22


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 15:3
می پسندم نمی پسندم

عکس 23


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 15:3
می پسندم نمی پسندم

عکس 21


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 15:2
می پسندم نمی پسندم

عکس 20


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 15:0
می پسندم نمی پسندم

عکس 19


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 14:57
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل هفتم اخر

فصل 7

سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-
حقیقت اینه که.....و سکوت کرد....نیکا با حرص ناخنش را جوید و با خودش گفت
-
ایش ایکبیری!! زودباش دیگه....میمیری تند تر حرف بزنی؟؟ ژستو ترخداااااا ....
سامانیان ماشین را گوشه ای نگه داشت ...به روبه رو خیره شد و گفت
-
حقیقت اینه که من دایی تم!!!
نیکا به یکباره زد زیر خنده!! داییییییییی ......
-
استاد راستشو بگین....الان وقت شوخی نیست.....
سامانیان با تاسف سری تکان داد و عینک ته استکانی اش را برداشت......کاملا به سمت نیکا برگشت و گفت
-
به من میخوره مردم آزار باشم....
لبخند نیکا خشکید!! یعنی استادش دایی شه که



تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 14:55
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل ششم

فصل 6

 

در آینه قدی نگاهی انداخت....دکلته ای همرنگ چشماش که یقه اش با نگین هایی به رنگ آبی پررنگ تزیین شده بود...با اینکه تزیین این لباس فقط همین نگین ها بود و پایین تنه دکلته ساده ی بود ولی باز هم بخاطر خوش دوخت بودن لباس نیکا زیبا و افسانه ای شده بود...لباس چنان به نیکا می آمد که باعث شد لحظه ای به معین شُک وارد شود....نگاه معین از لباسش به موهای نیکا رفت.....نیکا موهای خرماای اش را بالای سرش بسته بود ....تک صرفه ای کرد و معین به خود آمد....
-
حاضری؟
-
آره
نیکا به کت و شلوار خوش دوخت معین که او را بیش از پیش جذاب تر کرده بود نگاه کرد....لبخند محوی گوشه ی لبش جا گرفت و به سمت در رفت...

*****
از ماشین پیاده شد و به سمت در نیکا رفت...در راباز کرد و به نیکا کمک کرد از ماشین پیاده شود....نیکا با لبخندی زیبا تشکر کرد و منتظر ایستاد تا معین در را ببندد.....در همین حین گوشی اش زنگ خورد
-
الو



تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 14:54
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل پنجم

فصل 5

از این دنده به آن دنده شد و به معین و حرف هایش فکر میکرد.....نمیتوانست درست تصمیم بگیرد.....از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت....باید خیلی زود دستشویی میرفت....همه جا تاریک بود و در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....به سختی از پله ها پایین آمد و به سمتی که فکر میکرد دستشویی است رفت....سلانه سلانه قدم برمیداشت....ناگهان به یکی برخورد کرد....سر بلند کرد و با دیدن سیامک جا خورد....با صدایی که میلرزید گفت
-
س..سسلام دیووونه ترسیدم....
سیمک لبخندی زد و گفت
-
از کی من؟؟ یعنی من اینقد وحشتناکم؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
هی بگی نگی!!!


تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 14:30
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل چهارم

 

فصل 4

معین در را پشت سرش بست.نیکا از پله ها بالا رفت و به سرعت وارد اتاق خواب شد.
به طرف اشپزخانه رفت لیوانی برداشت و مستقیم سر یخچال رفت.
پارچ را بیروون اورد.لیوان اب را یک نفس سر کشید و لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت تا افکارش را سر وسامان دهد.
امروز شاهین تمام اعصابش را به هم ریخته بود.
با حرص لیوان را روی میز کوبید و به طرف اتاق به راه افتاد.از پله ها که بالا می رفت چراغ ها را خاموش کرد.وارد اتاق شد.نیکا جلوی اینه نشسته بود و ارایشش را پاک می کرد. نگاهشان لحظه ای در اینه به هم گره خورد.بی توجه به طرف دراور رفت و تی شرتی بیرون کشید.
لباسهایش را عوض کرد.تی شرتش را به تن می کرد که نیکا به طرفش امد.از پشت سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:معین من...
-:
چیزی نگو نیکا.



تاریخ ارسال پست: جمعه 25 دی 1394 ساعت: 14:24
می پسندم نمی پسندم

آموزش تعمیرات موبایل‎

آموزش تعمیرات موبایل‎





تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 16:36
می پسندم نمی پسندم

آموزش تصویری کار با پاورپوینت 2007 و 2010

آموزش تصویری کار با پاورپوینت 2007 و 2010






تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 16:34
می پسندم نمی پسندم

آشنایی توابع مالی اکسل 2007

آشنایی توابع مالی اکسل 2007





تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 16:28
می پسندم نمی پسندم

آشنایی با شبکه ی PON

آشنایی با شبکه ی PON





تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 16:23
می پسندم نمی پسندم

آموزش تصویری کابل کشی شبکه

آموزش تصویری کابل کشی شبکه





تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 16:18
می پسندم نمی پسندم

آموزش نصب و راه اندازي دوربين هاي مدار بسته

آموزش نصب و راه اندازي دوربين هاي مدار بسته





تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 13:23
می پسندم نمی پسندم

عکس 17


تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 7:21
می پسندم نمی پسندم

عکس 18


تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 7:21
می پسندم نمی پسندم

عکس 16


تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 7:20
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل سوم

 

فصل 3

کتاب و بست و روی تخت دراز کشید.نگاهش را به باران که به تندی خود را بر شیشه می کوبید دوخت.
چشمانش گرم می شد که با صدای فریاد و گریه ای بلند شد.صدای نیکا بود. هراسان خود را به اتاق او رساند.نیکا در رختخواب دست و پا میزد. به طرفش رفت و صدایش زد. تکانش داد. نیکا چشم باز کرد و با وحشت به او خیره شد. بلندش کرد و گفت:اروم باش.خواب دیدی.
نیکا با وحشت در اغوشش فرو رفت و گفت: من و تنها نزار.
معین او را به خود فشرد:تنهات نمی زارم.
با گریه:هیچ وقت تنهام نزار.من می ترسم.
-:
تنهات نمیزارم.همیشه پیشتم.مطمئن باش.
نیکا فین فین کنان اشک می ریخت.
معین به ارامی نوازشش می کرد:ارم باش نیکا.گریه نکن فقط یه خواب بود.
-:
می ترسم.



تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 7:18
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل دوم

فصل 2

 

 

افکارش آزارش میداد...از پله ها پایین رفت و به سمت آشپزخانه رفت ...لیوان آبی را در دست گرفت با سختی از لرزیدن دست هایش جلو گیری کرد...باز هم همان احساس..انگار کسی دنبالش هست...انگار کسی همین لحظه به او نگاه میکند انگار میخواهد او را بکشد...آب دهنش را قورت داد ..لیوان را به آرامی به لبش نزدیک کرد و در همین حین صدایی آسانسور را شنید...با عجله لیوان را روی میز گذاشت و بسمت در رفت..بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است در را باز کرد...با دیدن عسل نفسش را فوت داد و با خوشحالی سری تکان داد و او را به داخل دعوت کرد....عسل با تعجب و صدایی نسبتا بلند گفت:-هووووو سلاااام کجایی طفل دیوانه ی من؟؟ میدونی چند وقته دنبالت میگردم؟؟
نیکا با لبخندی گشاد گفت:-اُ به من نگو طفل!!



تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 7:15
می پسندم نمی پسندم

رمان پرتگاه عشق فصل اول

فصل 1

 

 

 

در حالی که با انگشتانش روی فرمان ضربه میزد نگاهش را به چراغ قرمز دوخت.
صدای بوق ماشین ها با صدای پخش ماشین در هم پیچیده و ازارش می داد.نگاهی به ساعتش انداخت. و پخش را خاموش کرد.
چراغ سبز شد به سرعت روی گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد. با سرعت پیش می رفت.
وارد اتوبان شد.نگاهش به اینه بود.
پژویی به سرعت پیش می امد و از میان ماشین ها لایی می کشید. ماشین به کنارش رسید.صدای اهنگ ناهنجاری با صدای بلند به گوش می رسید.پوزخندی بر لب اورد.
پژو باز هم به حرکت در امد و به گوشه اتوبان رفت. نگاهش را به ماشین دوخت.
مرد میانسالی وارد اتوبان شد.نگاهش به پژو افتاد که به سرعت به طرف مرد میانسال میرفت.
صدای ناهنجار برخورد پژو با مرد به در میان صدای پخش بلند پژو نا پدید شد.



تاریخ ارسال پست: یک شنبه 20 دی 1394 ساعت: 7:14
می پسندم نمی پسندم

عکس 14


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:39
می پسندم نمی پسندم

عکس 15


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:39
می پسندم نمی پسندم

عکس 13


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:38
می پسندم نمی پسندم

عکس 12


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:37
می پسندم نمی پسندم

رمان بمون کنارم فصل ششم پایان

رمان بمون کنارم

فصل ششم

 

جلوي آينه ايستاده بود وتلاش مي کرد که گردنبندش را ببندد.ارميا پشت سرش روي تخت نشسته بود .سرش را به پشتي آن تکيه دادبودو همانطور که سيگار مي کشيد اوراتماشا کرد.شميم ازآينه نگاهي به اوانداخت واز بي خيالي او بيشتر حرصش گرفت.هرکاري مي کرد نمي توانست قفل گردنبندش را ببند هنوز درگير بود که دستهايي گرم ازپشت قفل هاي گردنبند را گرفت وآن را بست .برگشت وبه ارميا که دريک قدمي اش ايستاده بود لبخند زد:
-
مرسي
ارميا لبخندي غمگين زد وچشمکي به شميم زد.صداي زنگ درامد هردو بهم نگاه کردند.ارميا گفت:
-
مث اينکه مجنونت رسيد.


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:35
می پسندم نمی پسندم

رمان بمون کنارم فصل پنجم

رمان بمون کنارم

فصل پنجم                        

 

- بيا دو دقه بشين باورکن خوشکل مي شي
-
دست بردارشميم من دارم آتيش مي گيرم تو مي گي بيا موهاتو مدل بدم؟
-
خب چيه مگه ؟مي خوام خوشکل ترشي تازشم وقتي اونجوري خوش تيپ وخوشکل ازدر بري تو اشکشم درمي ياري مطمئن باش
-
ولم کن توهم
-
مگه کش تمبوني ولت کنم دربري؟
ارمياچپ چپ نگاهش کردوشميم ناچارسرش را خواراند.وگفت:
-
تا موهاتو مدل ندم ول نمي کنم
ارميا ازجايش بلندشد شميم به سمتش پرش کرد وبازويش را کشيد.


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:34
می پسندم نمی پسندم

رمان بمون کنارم فصل چهارم

رمان بمون کنارم

فصل چهارم                                                        

 

نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
-
اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه. اصلا دستت به دست من خورد؟!- اولا که اون دزدیه تو روز روشن ،دوما دستم به دستت خورد تازه انقدمحکم زدم که داغ کرديارميابازهم جواب داد:- دروغ نگو بچه، وقتی میگم نمیام بازی برا همین چیزاس - حرف راستو باید از بچه شنید، نمی خواستی کباب نون ببر بازی کنی چون می ترسیدی- اصلا بیا از اول ،ایندفعه من می زنم- هه اگه گذاشتم بزنارمیا دستانش را باز کرد و شمیم دستهای خود را روی آنها گذاشت و شروع به بازی کردند دفعه سوم ارمیا با ضربه ای محکم روی دست چپ شمیم زد .شمیم جیغ بلندی کشید و به سمت ارمیا خیز برداشت و شروع کرد به زدن او، ارمیا می خندید چون ضربه های مشت شمیم انقدر ظریف بود که دردی نداشت شمیم هم که از خنده ی او حرصش گرفته بود روی سر او افتاد و تا توانست موهای سرش را کشید. صدای زنگ در آنها را از جنگ و دعوا و خنده بازداشت،


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 14 دی 1394 ساعت: 7:33
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 116