| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
می ایستد …
.
.
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ،
ﻓﺼﻞ ﺑﺮگ ﺗﻮﺕ ﻭ ﭘﯿﻠﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﻓﺼﻞ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺷﺪﻥ ﯾﺦ ﺑﺎ ﺁﺏ
ﻓﺼﻞ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻡ
ﻓﺼﻞ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺑﯽ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ !
فصل 7
سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-حقیقت اینه که.....و سکوت کرد....نیکا با حرص ناخنش را جوید و با خودش گفت
-ایش ایکبیری!! زودباش دیگه....میمیری تند تر حرف بزنی؟؟ ژستو ترخداااااا ....
سامانیان ماشین را گوشه ای نگه داشت ...به روبه رو خیره شد و گفت
-حقیقت اینه که من دایی تم!!!
نیکا به یکباره زد زیر خنده!! داییییییییی ......
-استاد راستشو بگین....الان وقت شوخی نیست.....
سامانیان با تاسف سری تکان داد و عینک ته استکانی اش را برداشت......کاملا به سمت نیکا برگشت و گفت
-به من میخوره مردم آزار باشم....
لبخند نیکا خشکید!! یعنی استادش دایی شه که
فصل 6
در آینه قدی نگاهی انداخت....دکلته ای همرنگ چشماش که یقه اش با نگین هایی به رنگ آبی پررنگ تزیین شده بود...با اینکه تزیین این لباس فقط همین نگین ها بود و پایین تنه دکلته ساده ی بود ولی باز هم بخاطر خوش دوخت بودن لباس نیکا زیبا و افسانه ای شده بود...لباس چنان به نیکا می آمد که باعث شد لحظه ای به معین شُک وارد شود....نگاه معین از لباسش به موهای نیکا رفت.....نیکا موهای خرماای اش را بالای سرش بسته بود ....تک صرفه ای کرد و معین به خود آمد....
-حاضری؟
-آره
نیکا به کت و شلوار خوش دوخت معین که او را بیش از پیش جذاب تر کرده بود نگاه کرد....لبخند محوی گوشه ی لبش جا گرفت و به سمت در رفت...
*****
از ماشین پیاده شد و به سمت در نیکا رفت...در راباز کرد و به نیکا کمک کرد از ماشین پیاده شود....نیکا با لبخندی زیبا تشکر کرد و منتظر ایستاد تا معین در را ببندد.....در همین حین گوشی اش زنگ خورد
-الو
فصل 5
از این دنده به آن دنده شد و به معین و حرف هایش فکر میکرد.....نمیتوانست درست تصمیم بگیرد.....از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت....باید خیلی زود دستشویی میرفت....همه جا تاریک بود و در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....به سختی از پله ها پایین آمد و به سمتی که فکر میکرد دستشویی است رفت....سلانه سلانه قدم برمیداشت....ناگهان به یکی برخورد کرد....سر بلند کرد و با دیدن سیامک جا خورد....با صدایی که میلرزید گفت
-س..سسلام دیووونه ترسیدم....
سیمک لبخندی زد و گفت
-از کی من؟؟ یعنی من اینقد وحشتناکم؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-هی بگی نگی!!!
فصل 4
به طرف اشپزخانه رفت لیوانی برداشت و مستقیم سر یخچال رفت.
پارچ را بیروون اورد.لیوان اب را یک نفس سر کشید و لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت تا افکارش را سر وسامان دهد.
امروز شاهین تمام اعصابش را به هم ریخته بود.
با حرص لیوان را روی میز کوبید و به طرف اتاق به راه افتاد.از پله ها که بالا می رفت چراغ ها را خاموش کرد.وارد اتاق شد.نیکا جلوی اینه نشسته بود و ارایشش را پاک می کرد. نگاهشان لحظه ای در اینه به هم گره خورد.بی توجه به طرف دراور رفت و تی شرتی بیرون کشید.
لباسهایش را عوض کرد.تی شرتش را به تن می کرد که نیکا به طرفش امد.از پشت سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:معین من...
-:چیزی نگو نیکا.
فصل 3
چشمانش گرم می شد که با صدای فریاد و گریه ای بلند شد.صدای نیکا بود. هراسان خود را به اتاق او رساند.نیکا در رختخواب دست و پا میزد. به طرفش رفت و صدایش زد. تکانش داد. نیکا چشم باز کرد و با وحشت به او خیره شد. بلندش کرد و گفت:اروم باش.خواب دیدی.
نیکا با وحشت در اغوشش فرو رفت و گفت: من و تنها نزار.
معین او را به خود فشرد:تنهات نمی زارم.
با گریه:هیچ وقت تنهام نزار.من می ترسم.
-:تنهات نمیزارم.همیشه پیشتم.مطمئن باش.
نیکا فین فین کنان اشک می ریخت.
معین به ارامی نوازشش می کرد:ارم باش نیکا.گریه نکن فقط یه خواب بود.
-:می ترسم.
فصل 2
نیکا با لبخندی گشاد گفت:-اُ به من نگو طفل!!
فصل 1
صدای بوق ماشین ها با صدای پخش ماشین در هم پیچیده و ازارش می داد.نگاهی به ساعتش انداخت. و پخش را خاموش کرد.
چراغ سبز شد به سرعت روی گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد. با سرعت پیش می رفت.
وارد اتوبان شد.نگاهش به اینه بود.
پژویی به سرعت پیش می امد و از میان ماشین ها لایی می کشید. ماشین به کنارش رسید.صدای اهنگ ناهنجاری با صدای بلند به گوش می رسید.پوزخندی بر لب اورد.
پژو باز هم به حرکت در امد و به گوشه اتوبان رفت. نگاهش را به ماشین دوخت.
مرد میانسالی وارد اتوبان شد.نگاهش به پژو افتاد که به سرعت به طرف مرد میانسال میرفت.
صدای ناهنجار برخورد پژو با مرد به در میان صدای پخش بلند پژو نا پدید شد.
رمان بمون کنارم
فصل ششم
جلوي آينه ايستاده بود وتلاش مي کرد که گردنبندش را ببندد.ارميا پشت سرش روي تخت نشسته بود .سرش را به پشتي آن تکيه دادبودو همانطور که سيگار مي کشيد اوراتماشا کرد.شميم ازآينه نگاهي به اوانداخت واز بي خيالي او بيشتر حرصش گرفت.هرکاري مي کرد نمي توانست قفل گردنبندش را ببند هنوز درگير بود که دستهايي گرم ازپشت قفل هاي گردنبند را گرفت وآن را بست .برگشت وبه ارميا که دريک قدمي اش ايستاده بود لبخند زد:
- مرسي
ارميا لبخندي غمگين زد وچشمکي به شميم زد.صداي زنگ درامد هردو بهم نگاه کردند.ارميا گفت:
- مث اينکه مجنونت رسيد.
رمان بمون کنارم
فصل پنجم
- بيا دو دقه بشين باورکن خوشکل مي شي
- دست بردارشميم من دارم آتيش مي گيرم تو مي گي بيا موهاتو مدل بدم؟
- خب چيه مگه ؟مي خوام خوشکل ترشي تازشم وقتي اونجوري خوش تيپ وخوشکل ازدر بري تو اشکشم درمي ياري مطمئن باش
- ولم کن توهم
- مگه کش تمبوني ولت کنم دربري؟
ارمياچپ چپ نگاهش کردوشميم ناچارسرش را خواراند.وگفت:
- تا موهاتو مدل ندم ول نمي کنم
ارميا ازجايش بلندشد شميم به سمتش پرش کرد وبازويش را کشيد.
رمان بمون کنارم
فصل چهارم
نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
- اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه. اصلا دستت به دست من خورد؟!- اولا که اون دزدیه تو روز روشن ،دوما دستم به دستت خورد تازه انقدمحکم زدم که داغ کرديارميابازهم جواب داد:- دروغ نگو بچه، وقتی میگم نمیام بازی برا همین چیزاس - حرف راستو باید از بچه شنید، نمی خواستی کباب نون ببر بازی کنی چون می ترسیدی- اصلا بیا از اول ،ایندفعه من می زنم- هه اگه گذاشتم بزنارمیا دستانش را باز کرد و شمیم دستهای خود را روی آنها گذاشت و شروع به بازی کردند دفعه سوم ارمیا با ضربه ای محکم روی دست چپ شمیم زد .شمیم جیغ بلندی کشید و به سمت ارمیا خیز برداشت و شروع کرد به زدن او، ارمیا می خندید چون ضربه های مشت شمیم انقدر ظریف بود که دردی نداشت شمیم هم که از خنده ی او حرصش گرفته بود روی سر او افتاد و تا توانست موهای سرش را کشید. صدای زنگ در آنها را از جنگ و دعوا و خنده بازداشت،