.
راست میگفت بیچاره، اما من از رو نرفتم و گفتم: هر چی بود واسم عزیز بود.
- خوب بهتره اشکال های این مبحثو رفع کنیم. ساعت نزدیک یکه.
خیلی قشنگ مطالب رو در ذهنم فرو میکرد. مثال های میزد که تا عمر داشتم فیزیک به یادم میماند. هنوز هم یادم است. همان وقت بود که نصرت خانم چند ضربه به در زد و گفت: اجازه هست؟
به احترامش از جا برخاستم. عادل هم برخاست. نصرت خانم وارد شد و گفت: بشینین، قربونتون برم. شما دو تا آنقدر غرق مطالعه این که آدم میترسه مزاحم بشه.
- شما مراحمین.
من و عادل نشستیم و نصرت خانم ایستاده گفت: پیشرفتی حاصل شده، مینا جون؟
- بله. کنار ایشون آدم مدام پیشرفت میکنه. خوب واردن ماشاالله.
نصرت خانم به عادل چشمکی زد و پرسید: عادل جون، تو کار تو چی، پسرم؟ پیشرفتی حاصل شده یا نه؟
- هنوز نه متاسفانه.
منظورشان را خوب متوجه شدم و لبخند کوچکی زدم. نصرت خانم گفت: هنوز وقت بسیاره، غصه نخور پسرم. بعد رو به من گفت: مینا جون، جای تو و مهناز جونو اطاق پایین انداخته ام. همون اطاقی که رفتی لباستو عوض کردی. برای مامان و بابات هم تو اطاق کناریش جا پهن کرده ام. نصفه شب سرگردون نشی مادرجون.
از او تشکر کردم و در دل گفتم: به فرض که سرگردون شدم، همینجا میخوابم شما که از خداتونه.
- تا کی بیدارین؟
- تا وقتی درس ایشون تموم بشه و برای فردا کاری نداشته باشن.
- آره قربونت. تموم کن که فردا اون سه تا زلزله نمیذارن درس بخونی. اعظم جون بیا تو ببین چه پیشرفتی داشته ان ماشاالله.
من و عادل به احترام مادرم هم برخاستیم. مادر گفت: مادر زیاد مزاحم ایشون نشو. شاید بخوان بخوابن.
- ما تازه قهوه خورده ایم اعظم خانم. قراره دو سه ساعت دیگه درس بخونیم. چه مزاحمتی؟
مادرم و نصرت خانم نگاه رضایتمندی به هم کردند و شب به خیر گفتند و رفتند. ما هم مشغول شدیم.
بالاخره ساعت چهار و نیم بود که بساط درس را تعطیل کردیم. عادل سینی میوه و فنجانها را پایین برد. من هم بساطم را جمع کردم. هنگام خروج چنان رودرروی هم قرار گرفتیم که جیغ کشیدم. ببخشیدی گفتیم، اما نمیدانم چرا هیچ کدام از جایمان تکان نخوردیم. خشک شده بودیم. در چشمهای من خیره شده بود و تک تک اجزای صورتم را از نظر میگذراند. نگاهش فریاد خواهش بود و چهره اش دگرگون از فرط عشق. بالاخره تاب نیاورد و گفت: مینا، دوستت دارم. باورم کن. بهم اعتماد کن. خواهش میکنم.
از ترس اینکه مبادا مرا در آغوش بکشد و زار بزند خودم را کنار کشیدم و گفتم: بابت محبتتون ممنونم و از کمکتون بی اندازه راضی. تا قسمت چی باشه.
از جلوی در کنار رفت و گفت: انجام وظیفه بود. کاری نکردم.
موقع رفتن مدتی نگاهش کردم. راستش من هم دلم نمیخواست از پیشش بروم. آرامش را به معنای واقعی کنار او حس کرده بودم. آدمی بود که میشد به او تکیه کرد و سخت ترین کارها را با پشتیبانی اش انجام داد. وقتی به او شب بخیر گفتم و از پله ها سرازیر شدم، قلبم به شدت به قفسهٔ سینه ام میکوبید. حس خاصی داشتم. آن لحظه عادل را به عنوان همسر دوست داشتم، اما نمیخواستم این را بپذیرم. ابراز علاقه اش اینبار به دلم نشسته بود. در رختخوابم که دراز کشیدم و مهناز را غرق خواب دیدم، به او حسودی ام شد. اصلا خوابم نمیبرد. میخواستم باورش کنم. یعنی باورش کرده بودم، اما باز میگفتم نه، بهتر از این هم واسهٔ من هست و آنی که میخواهم عادل نیست.
صبح به هزار مصیبت از خواب بیدارمان کردند. خواب آلود صبحانه را صرف کردم. اما عادل سرحال بود. نزدیکی های ظهر بود که به کرج رسیدیم. نهاری را که نصرت خانم مهربان از قبل برایمان تهیه دیده بود کنار خانوادهٔ رستمی، همانها که سه تا فرزند زلزله داشتند، صرف کردیم. ساسان بیست و هفت هشت ساله بود و مونا و مهتاب به ترتیب بیست و سه ساله و بیست ساله. شاداب بودند و غرق انرژی. از آنها خوشم آمده بود. مرا خیلی تحویل میگرفتند. لحظه ای آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. علی محمد را در استخر پرت کردند، علی را طناب پیچ کردند، و خوردنیهای عادل را میدزدیدند. آن روز خیلی خوش گذشت. من و عادل با هم تخته بازی کردیم. بعد از ظهر هم دسته جمعی وسطی بازی کردیم. عادل من را جزو گروه خودش برداشت. ساسان چنان توپ را محکم به بدن من میزد که صدای عادل را درآورده بود. از نگاه های مونا به عادل برداشت هایی داشتم که درست از آب درآمد. او عادل را تا سر حد جان دوست داشت و از اینکه عادل به من توجه نشان میداد زیاد راضی به نظر نمیرسید. من هم تمام سعی خودم را کردم که به او بفهمانم علاقه یکطرفه است. آخرشب خسته و بی رمق به تهران برگشتیم و نخود نخود هر کسی رفت خانهٔ خود.
هفتهٔ دوم تعطیلات نوروز را با آقای رادش و خانواده اش در شمال سپری کردیم. روز دهم فروردین بود که برادر آقای رادش و خانواده اش به ما ملحق شدند. تا آن وقت آنها را ندیده بودم. زن عموی عادل پنج شش سالی میشد به رحمت خدا رفته بود و عمویش هنوز همسری اختیار نکرده بود. دو پسر و یک دختر داشت. اردشیر که از همه بزرگتر بود بیست و هفت سال بیشتر نداشت. چهره جذابی داشت و خیلی زود توجهم را به خودش جلب کرد. مثل عادل چشم و ابرو مشکی بود، با پوستی گندمی تر. از آن تیپها داشت که من میپسندیدم. قد بلند اما کمی کوتاهتر از عادل بود. همیشه دو تا از دکمه های پیراهنش را باز میگذاشت و یک زنجیر طلا به گردنش و یک انگشتر طلا به دستش بود. تیپ اسپرت میزد و شلوار لی میپوشید و کمربندهایی میبست که سگک های بزرگ داشت. خلاصه درست نقطهٔ مقابل عادل بود. مغازهٔ طلافروشی داشتند و جزو طبقات مرفه اجتماع بودند. چشم های بادامی من از همان برخورد اول اردشیر را به تعظیم وادار کرد و او هم اسیر من شد، و این از چشم عادل مخفی نماند. اردشیر رک بود و بی ملاحظه، شوخ و از خودراضی. روز سوم آشناییمان چنان بی هوا جلویم ظاهر شد و مرا ترساند که زهره ترک شدم و جیغ بنفشی کشیدم. مادرم از اردشیر خوشش نیامد و گفت: این پسره چرا اینطور میکنه؟ ملاحظه سرش نمیشه؟
معترضانه گفتم: اخلاقشه. مگه ندیدین خواهرش هم شیطونه؟ بیچاره ها چی کار کنن؟ کمبود مادرو با این کارها و سرگرمیها جبران میکنن که مثلاً بگن خوشن.
مادر دلرحم و عاطفی من هم دلش سوخت و گفت: طفلکی ها! بی مادری خیلی دردآوره.
خلاصه ساعت به ساعت از اردشیر بیشتر خوشم می آمد و به همان اندازه از عادل دور میشدم. رفتار این دو تا را با هم که مقایسه میکردم، پیش خودم میگفتم: وای آدم با عادل روحش میپوسه. با اردشیر روح آدم تازه میشه. این آدم جفت مانعه، نه عادل سربه زیر و باکلاس.
روز سیزده به در در بین راه چالوس-تهران جای خنک و باصفایی پیدا کردیم و نشستیم. همه مشغول تدارک نهار بودند که اردشیر کنارم آمد و گفت: میتونم ازتون یه خواهشی بکنم، مینا خانم؟
- امر بفرمایین.
- میشه تهران هم با هم در ارتباط باشیم؟ دلم براتون تنگ میشه.
در حال قدم زدن و دور شدن از بقیه به او گفتم: نظر لطف شماس. میتونین با خونواده تشریف بیارین. خوشحال میشیم.
-من منظورم هرروزه، مینا خانم. من به شما عادت کرده ام.
- ممنونم اما من اهلش نیستم.
- اهل چی؟
- دوستی و ارتباطات مخفیانه. ما خونواده سرشناسی هستیم و حفظ آبروی خونواده از وظایف اصلیمونه.
- ما به هر حال باید قبل از ازدواج همدیگه رو بشناسیم یا نه؟
- البته. اما اون میتونه با نظر خونواده هامون باشه، نه مخفیانه.
- یعنی شما با ازدواج با بنده موافقین؟
این پا و آن پا کردم. آخر این چه سال عجولانه ای بود؟ گفتم راستش نمیدونم چی باید بگم. خصوصیاتش اخلاقی شما رو میپسندم، اما نمیدونم میتونم با شما....
- من مطمئنم میتونین روی من حساب کنین. اما تا خونواده رو آماده کنم و بیان خدمتتون، با هم در ارتباط تلفنی باشیم.
سکوت کردم، چون من هم به اردشیر عادت کرده بودم. شمارهٔ مغازه اش را به من داد و من حفظ کردم. گفت: منتظر تماستون هستم.
وقت بازگشت اول چشمم به عادل افتاد که روی تخته سنگی کنار علی محمد نشسته بود و با ناراحتی به من نگاه میکرد. بعد چشمم به پدر افتاد که کنار سفره همراه دیگران هم آمادهٔ صرف غذا بود هم آمادهٔ پریدن به من. چشم غره اش قلبم را لرزاند. سریع از اردشیر فاصله گرفتم و کنار مهناز نشستم. نگاه مادر ناسزایی دیگر به من بود. این بود که هم غذا کوفتم شد، هم سیزده به در.
در راه برگشت در ماشین پدر گفت: تو خجالت نمیکشی جلوی خونوادهٔ عادل با اردشیر راه میری؟
- مگه چی کار کردم بابا؟ مگه راه رفتن گناه؟
- راه رفتن گناه نیست. اما ملاحظه شرط ادبه بچه جون.
مادر گفت: من به تو میگم خونواده عادل تو رو نشون کرده ان. تو اردشیر رو به رخشون میکشی؟ اِاِاِ
- بنده نه جواب بله به کسی داده ام و نه میدم. نشون بی نشون. مگه زوره. میگم عادل رو نمیخوام.
مادر گفت: حالا چی کارت داشت؟
- میخواستین چی کار داشته باشه؟ بنده خدا از زندگی سختشون میگفت. از بی مادری میگفت. میگفت چه مامان و بابای فهیم و باشخصیتی داری. قدرشونو بدون و از این حرف ها.
دوباره مادر ساده و زودباور من گفت: الهی بمیرم. طفلکی اردشیر. خواهرش چه دختر خوبیه. اگه برادر یا پسر داشتم درنگ نمیکردم.
پدر گفت: شاید هم واسهٔ علی محمد گرفتنش.
-اِه، خبریه؟
- اینطور فهمیدم.
مادر سرش را به طرف من چرخاند و گفت: بفرما اون هم میشه جاریت. دیگه چی میخوای؟
در دلم گفتم: موشه تو سوراخ جاش نمیشد،ای جارو هم به دمش بسته بود. گرفتاری شده ایم.
از آن شب دیگر با عشق اردشیر به خواب میرفتم. مراتب به خودم میگفتم: آخه حمید هم آدم بود که دلم رو خوش کرده بودم؟ راست میگن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. زندگی با اردشیر خیلی شیرین تره.
سه چهار روز بعد وقتی مادر از خانه بیرون رفت، شمارهٔ مغازهٔ اردشیر رو گرفتم و کلی با او صحبت کردم، خیلی خوشحال شد. از من خواست به پارک برویم، اما قبول نکردم. این ملاحظه را داشتم که با آبروی خانواده ام بازی نکنم. اما تماسهای تلفنیمان به روزی یکی دوبار کشید. گاهی من تماس میگرفتم و گاهی او. فقط اگر من برمیداشتم صحبت میکرد. بالاخره یک بار خانوادهٔ اردشیر ما را همراه اقای رادش دعوت کردند و بعد ما هم آنها را دعوت کردیم. اینطوری دلتنگیهامون برطرف شد.
پس از گذشت ماهها کار پاساژ به اتمام رسید و تفکیک و آمادهٔ فروش یا اجاره شد. پدر سود خوبی کرد و همین امر باعث شد دوباره با آقای رادش شریک شود.
خرداد ماه فرا رسید و من امتحاناتم را عالی پشت سر گذاشتم، خوشحال از اینکه دیگر دختر کاملی شده ام و دیپلمه هستم. فکر میکردم کاملاً بزرگ شده ام و دیگر نیاز به راهنمایی کسی ندارم. یادم است دقیقا روز آخر خرداد ماه سر میز شام بودیم که مادر با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشت و بعد از صحبت با نصرت خانم گوشی را گذاشت و با ذوق خاصی گفت: حسین میخوان بیان خواستگاری مینا.
وجودم لرزید و قلبم قل خورد افتاد توی شکمم. هرگز نمیتوانستم به عادل جواب مثبت بدهم. اردشیر بدجوری دلم را تسخیر کرده بود.
پدر لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: عادل همسر خوب و مناسبی برای تو مینا جون. بهت تبریک میگم.
میخواستم بلند شوم و میز شام را بهم بریزم. خون توی صورتم دویده بود. کم مانده بود که جاهل بازی دربیاورم که مادر گفت: میخوان بیان شاهزاده خانم زیبای مارو با کالسکهٔ طلایی به قصر خوشبختی ببرن. حسین، من که از خوشحالی سر از پا نمیشناسم. دامادم توی فامیل تکه ماشاالله.
این بار اشک در چشمهایم دوید. اینها بدون رضایت و نظرخواهی از من بله را داده بودند. دیگر نتوانستم تحمل کنم. گفتم من عادلو نمیخوام. شما نمیتونین با زندگی من بازی کنین. معذرت میخوام.
پدر هاج و واج به من خیره شد. مادر که انتظار چنین برخوردی رو از من داشت، با ایما و اشاره به من فهماند که باید از پدرم بترسم. اما عشق اردشیر ترس و وحشت را از من ربوده بود. میدیدم پدرم سرخ شده، اما برایم مهم نبود. از جا برخاستم که مادر گفت: آدم مگه به خوشبختی میگه نمی خوامت؟ مینا عقلت کجا رفته؟
- من با اون خوشبخت نمیشم مامان، دوستش ندارم. هزار بار هم گفته ام. دست از سرم بردارین.
به سوی اتاقم شتافتم و در همین حال اشک میریختم. روی تخت ولو شده بودم که مادر آمد و گفت: عادل چی کم داره که نمیخواهیش؟ خوش قیافه نیست که هست. خوش قد و بالا نیست که هست. با وقار و همه چیز دار نیست که هست. با ادب و تحصیل و خونواده نیست که هست. برای تو هم که دور از جون میمیره. چی میخوای دیگه؟
- چیزایی که من میخوام شاید به نظر شما مسخره بیاد، ولی برای من ارزشه، معیاره. من دلم میخواد شوهرم با سر و زبونش هر مجلسی رو دست بگیره، اهل مهمانی و خوش گذرانی باشه، به شیطنتهای من ایراد نگیره، سن و سالش زیاد نباشه. من و عادل ده سال با هم اختلاف سن داریم. پس فردا من چهل سالمه اون پنجاه سالشه. من نمیتونم با یه پیرمرد زندگی کنم.
- خوب مگه زن چهل ساله دختر هیجده ساله اس؟ همه چیز نسبیه. اون موقع تو روحیهٔ الانو نداری که.
- من نمیدونم. یه جوری ردشون کنین برن.
- مگه زده به سرت؟ ما یک ساله منتظر چنین روزی هستیم. منتظر بودن دیپلم بگیری.
- من میخوام برم دانشگاه.
- خوب عادل از خداشه. کمکت هم میکنه.
- نمیخوام. شما حمیدو نخواستین، امروز نوبت منه. من هم عادلو نمیخوام.
- میزنیم تو سرت و میفرستیمت خونه اش. بدبخت فلکزده، افسانه آرزو داره جای تو باشه.
- لابد افسانه شوهری مثل اون دوست داره.
- اونها پنجشنبه میان و تو با روی باز میگی بله. به خودت باشه، بدبخت روزگاری.
- من هم یا خودمو میکشم، یا میزارم میرم خونه مامان بزرگ.
- برو ببین بابات چی کارت میکنه.
- آینده من بی ارزش نیست که بخوام فدای رودرواسی با این و اون بکنمش. من عادلو نمیخوام. از بابا هم نمیترسم. مگه زوره؟
مادر با دودست توی سرم کوبید و گفت: خاک بر سرت کنن، بی لیاقت. و گذاشت و رفت.
اگر بنا نبود خیلی زود به خانوادهٔ رادش جواب بدهند، اصلا به من اهمیت نمیدادند. اما نیم ساعت بعد پدر آمد روی صندلی پشت میز تحریرم نشست و گفت: من همیشه آرزو داشتم دامادی مثل عادل داشته باشم. پسر که ندارم. میخواستم به وجود اون افتخار کنم. بابا حالا که خدا برامون خواسته، تو چرا دریغ میکنی؟
آرامشی که در صدای پدر بود به من اجازه داد حرفهای دلم را بیرون بریزم. گفتم: ببین بابا من آرزو دارم شوهری با خصوصیات دیگه داشته باشم. آینده دلخواه منو ازم دریغ نکنین.
- اون آدمهایی که تو می پسندی، مایه بدبختی تو میشن، مینا جون. شاید یه مدت با هم خوش باشین، اما بعدش خون دل خوردن و مکافات کشیدنه. اون شخصی که تو می پسندی خیلی زود از تو و زندگی با تو سیر میشه، چون دنبال تنوعه. خیلی به ندرت میتونی بین اینها مرد اهل زندگی و زن و بچه پیدا کنی. حمید به درد تو نمیخورد. دیدی که به خاطر خوشبختی تو برادرمو رنجوندم.
- حق با شماس. حمید به درد من نمیخورد. اما عادل هم به درد من نمیخوره. من با عادل می پوسم، بابا.
- چرا همچین فکری میکنی؟ آدم کنار عادل شخصیت پیدا میکنه، ارزش میگیره. عادل فرد محترمیه. تورو به همه جا میرسونه. ببین تورو چقدر دوست داره که با وجود بی اعتنایی و جواب منفیت، باز هم اومد خواستگاری. اما حمید اومد؟ من تو محیط کار با عادل بوده ام. پسر مغرور و یک کلامیه. وقتی بدونه کارش درسته، محاله در برابر کسی بشکنه یا کوتاه بیاد. اما در برابر تو سر تعظیم فرود آورده. میفهمی چی میگم؟ من مرد هستم و میدونم این یعنی چی. مادر و پدر عادلو میشناسم و میدونم آنقدر به خدایی بالاسرشون باور دارن که هرگز به تو ظلم نمیکنن. تو مو میبینی و من پیچش مو، دختر نازم.
همهٔ حرفهای پدر درست بود. اعتراضی نمیتوانستم بکنم. جرات بیان عشق اردشیر را هم در خود نمیدیدم.
ادامه داد: اگه بهتر از عادل سراغ داری معرفیش کن. من در موردش تحقیق میکنم. اگه حق با تو باشه، آقای رادشو توجیه میکنم و بهشون جواب منفی میدم. اما اگه بهانه میاری، باید به عنوان پدرت جلوی اشتباهتو بگیرم و نذارم تو چاه بیفتی. حتی اگه از من برنجی. تو بچه ایی، خوب و بدو تشخیص نمیدی.
- اگه بچه ام، چرا میخواین زود شوهرم بدین؟
- برای اینکه میترسیم عادل از دستمون بره. کنار اون خوب و بدو یاد میگیری. من اونو تضمین میکنم.
- بگین سه چهار سال صبر کنن تا تصمیم درست بگیرم. بگین میخوام درس بخونم.
- نمیشه عزیزم. نمیشه.
- شما میخواین من با کسی ازدواج کنم که هیچ احساسی بهش ندارم؟ خود عادل بهم گفت این اشتباه بزرگیه و آدم اول باید طرفشو از نظر ظاهر دوست داشته باشه.
- خوب عادل آرزوی هر دختریه. مگه از نظر ظاهر مشکلی داره؟ بهت محبت میکنه، دلتو میبره.
- از کجا آنقدر مطمئنید.
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که مادر وارد اتاقم شد. پدر جواب داد: من سنی گذرونده ام. تجربه دارم، قربونت برم.
- اگه بدبخت شدم، چی بابا؟ اونوقت مینای هیجده ساله نیستم که برام سر و دست بشکنن.
- من شرف و حیثیتمو گرو میذارم. خوبه؟ به شرطی که توهم همسر خوبی واسش باشی و این لجبازی ها رو در نیاری.
مادر گفت: ببین، مینا، الان اگه جواب منفی به اینها بدیم، سعادتو که جواب کرده ایم که هیچ، شراکتمون هم به هم میخوره.
- پس میخواین منو معامله کنین؟
- معامله چیه؟ مگه حمیدو جواب نکردیم و قید ارثمونو هم نزدیم؟
- خوب میدونین که بالاخره مال خودتونه و سرجاشه. امسال نه سال دیگه به فروش میره. تازه گرونتر هم میشه.
پدر گفت: خوب اینها هم مال ما رو که نمیخورن. بچه جون، حرفها میزنی!
مدتی سکوت بین ما برقرار شد. بعد پدر گفت: حالا چی کار کنیم؟ ما دلمون میخواد با لباس عروسی کنار عادل بایستی. مصلحت تو در اینه. دیگه خوددانی.
- دو سه روز دیگه بهتون جواب میدم.
- پنجشنبه میخوان بیان.
- عجله نکنین. یعنی اینقدر اینجا مزاحمم؟
پدر نگاهی به مادر کرد و از جا برخاست. کنارم لبهٔ تخت نشست، دست دور شانه هایم انداخت، به سرم بوسه زد و گفت: تو عزیزمایی. خودت میدونی که طاقت دوریتو ندارم. اما دوست دارم تا زنده ام نوه مو بغل بگیرم آخه! جون بابا یعنی تو یه ذره هم عادلو دوست نداری؟
اگر جان خودش را قسم نداده بود به دروغ میگفتم نه. اما اعتراف کردم: عادل همیشه به من احترام گذاشته و محبت کرده. دوستش دارم، اما شاید بهتر از اون هم باشه.
- خوب همین اندازه کافیه. به خدا بعدا دیوونه اش میشی. و یه لحظه طاقت دوریشو نداری، مادر.
گفتم که فردا جواب قطعی را میده ام. پدر مرا بوسید و گفت: حالا اون اخمهاتو باز کن، بلند شو بیا شامتو تموم کن. بعد در حالی که به سمت در میرفت رو به مامان گفت: میخوایم ملکه اش کنیم که واسهٔ خودش عمری دستور بده، التماسش هم باید بکنیم. اعظم جون، ما که یه عمر غلامی شما رو کردیم، خانم. واسه اش تعریف کن چه خوبه اقلاً یکی هم غلامی اینو بکونه. عادل حیفه.
آنها که رفتند بلند شدم چراغ را خاموش کردم که فکرم را متمرکز کنم. اگر اردشیر نبود همان شب بله را میگفتم. وجود اون زبانم را بسته بود. اما اگر او هم سر کارم گذاشته بود چه؟ تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. هر چه سعی کردم باور کنم که از زندگی مشترک با او لذت میبرم نمیشد. دلم اردشیر را بیشتر میخواست. تا ساعت شش صبح کارت برنده هنوز دست اردشیر بود. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. چشمم را به برگهای سبزی که انگار روی صفحهٔ آبی آسمان با دقت نقاشی شده بود دوخته بودم که مادر آمد و گفت: عروس مگه تا لنگ ظهر میخوابه؟ بلند شو، مامان جون.
- سلام
- سلام دختر نازم.معلومه دیشب نخوابیده ایی و همش فکر کرده ایی.
- اره، درسته. مغزم جوش آورده.
- خوب؟
- تا شب وقت دارم مگه نه؟
- اره قربونت. من و مهناز میریم آرایشگاه. میخوام موهامو رنگ کنم. مهناز هم میخواد یه کم موهاشو کوتاه کنه. غذا رو گازه. حواست باشه نسوزه. برنج هم بار بذار.
- چشم.
- دوباره نگیری بخوابی. پاشو، مادر. صبحونه تو بخور که درست فکر کنی، یه موقع نگی نه.
تا مادر از خانه بیرون رفت به سرم زد به اردشیر زنگ بزنم. دوری توی خانه زدم و مطمئن شدم کسی نیست. یک لیوان شیر خوردم که صدایم باز شود و از آن حالت خواب آلودگی در بیاید. میز را جمع میکردم که زنگ تلفن به صدا درآمد.
- بفرمایین.
- سلام.
- سلام. حال شما چطوره؟
- خوبم البته با شنیدن صدای شما.
- لطف دارین.
- شما چطورین؟
- زیاد سرحال نیستم.
- خدا نکنه. آخه چرا مینا خانم؟
- مهم نیست.
- قرار شد همه چیزو به هم بگیم، مگه نه؟
- خب آره، آقا اردشیر، اما....
- بگین. خواهش میکنم.
- خب خواستگاری برام اومده که باعث ناراحتیم شده.
- خواستگار اومده؟
- بله، خواستگار.
- اون نامرد کیه که در خونه شمارو زده؟
برای اینکه خبر به گوش خانوادهٔ رادش نرسد و ارتباط ما لو نرود گفتم:ای بندهٔ خدا.
- من میشناسمش؟
- نه، غریبه ان.
- چی کاره اس.
- مهندس راه و ساختمونه.
- جوابش چیه؟
- شاید مثبت. یعنی پدر و مادرم اینطور میخوان.
-یه موقع جواب مثبت ندی، مینا.
- چاره ای ندارم. به نظر اونها مرد زندگی من همینه.
- پس من چی؟
- چی رو چی؟
- من تورو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی.
- ممنونم. من هم شما رو دوست دارم. اما کسی جلوتره که زودتر قدم برداشته.
- تو گفتی دارم درس میخونم، من هم صبر کردم. ردشون کن برن، من میام.
- نمیشه. موضوع یه کم پیچیده اس.
- یعنی چی؟
- باهاشون رودرواسی داریم.
- مگه نمیگی غریبه ان؟
- باهامون دوستن.
- نکنه عادله؟
- چرا فکر میکنین اونه؟
- دیگه من بعد از بیست و هفت سال پسر عموی خودمو نشناسم، باید خیلی احمق باشم. اون داره از عشق تو میمیره.
- دور از جون. حالا مثلا اگه اون باشه چی کار میکنین؟
- دق.
- و اگه کسی دیگه باشه؟
- خب عادلو مرتب میبینم. اونوقت مجبورم تورو هم ببینم. میشین آینهٔ دق برام. اما غریبه فرق میکنه. حالا ردشون میکنی دیگه؟
- پدرم گفته اگه بهترشو سراغ دارم معرفی کنم، وگرنه نظرخواهی از من نمیکنن.
- خب منو معرفی کن دیگه.
- از کجا مطمئن باشم بهترین؟ این آدمیه که همه بهش ایمان داریم، اگرچه من نمیخوامش.
- ببین، مینا جون، سر حرفت بایست تا من سریع با خونواده بیام. خودت میدونی که از من عاشقتر واسهٔ تو پیدا نمیشه.
- مگه امشب بیاین. چون من باید غروب جواب بدم.
- امشب غیر ممکنه.
- دیگه شرمنده ام.
- یه چیزی بخواه که امکانش باشه. فکر من بی مادرو بکن دختر.
- من دخترم و تابع خونواده. وگرنه که همیشه به فکر شما هستم.
- جواب مثبت ندی، مینا. من تمام سعیمو میکنم. یه کم لفتش بده.
- من هم تمام سعیمو کرده ام و میکنم. اما میدونم نه شما میتونین امشب بیاین خواستگاری، نه پدر و مادرم به اون طرف جواب منفی میدن.
- فعلا خداحافظ تا ببینم چه خاکی به سرم کنم. راستی مینا....
- بله؟
- مطمئن باشم عادل نیست؟
- حالا یکی هست چه فرقی میکنه؟
- خیلی فرق میکنه.
- نه عادل نیست.
- خیلی خوب، خداحافظ عزیزم.
گوشی را گذاشتم. داشتم دیوانه میشودم. انگار اردشیر با اظهار عشقش صد برابر عاشق ترم کرده بود. به فکر راه چاره بودم، اما هیچ راهی وجود نداشت، چون پدر و مادرم هرگز مرا به اردشیر نمیدادند. میدانستم از او خوششان نمی آید.
ساعت یک و نیم پدر آمد. نیم ساعت بعد هم مادر و مهناز آمدند. پدر تا موهای زیبای مادر را دید گفت: به به! از حالا داری ادای مادر عروس ها رو در میاری اعظم جون.
مادر گفت: اره دیگه حسین. نباید از دخترم کمتر باشم که.
پدر پرسید: مینا جون فکرهاتو کردی بابا؟
- نمیشه یکی دوروز بهم فرصت بدین؟
- نه نمیشه بابا، مردم منتظرن.
- خب صبر کنن جواب بله بگیرن بهتره یا خیلی زود جواب منفی؟
- امروزو فردا نداره دختر چرا بیخود دست دست میکنی؟ آخه عادل نیازی به فکر کردن نداره. والا من اگه جای تو بودم همین پنجشنبه جشن عقد راه مینداختم که زودتر صاحبش بشم.
مادر و مهناز خندیدند اما من باید گریه میکردم. پدر وقتی قیافهٔ ماتم زده مرا دید دلش سوخت و گفت: خب تا فردا صبح هم بهت وقت میدیم که دیگه بهونه ای نمونه. صبح باید به نصرت خانم زنگ بزنیم.
از ان لحظه به بعد همش نذرو نیاز کردم که اردشیر بیاید. اما محال بود او بتواند پدرش را یکی دو ساعته واسهٔ خواستگاری بفرستد. اصلا زشت بود.
همراه مادر میز شام را میچیدم که زنگ تلفن به صدا در آمد. رو به مرگ رفتم. میدانستم نصرت خانم است و جواب میخواهد. پدر از دور گفت: اعظم حتما نصرت خانمه، خودت بردار.
-مادر اطاعت کرد.
- سلام نصرت جون... قربونت بشم. خونواده خوبن؟... الحمدلله همه خوبن. سلام میرسونن... خیلی ممنون... ببخشین، مینا هی فرصت میگیره فکر کنه. شرمنده ام... بفرمایین... بله... بله... بله... درسته... بله...
- حالا بدبختی سوزن مادر روی بله گیر کرده بود.
- بله... نه، خواهش میکنم... بله... خدا رحمتشون کنه.
داشتم دیوانه میشودم. پدر چنان چشمهایش را تنگ کرده و گوش ایستاده بود که آدم فکر میکرد این قانون بهتر شنیدن است که هر چه بیشتر چشم هایت را ببندی، گوشت بیشتر باز میشه. از قیافه اش خنده ام گرفته بود.
مادر ادامه داد: روحش شاد.
خوشحال شدم. گفتم خدا برایم خواسته و یکی مرده، خواستگاری منتفی است.
- شما هم مادرشی. چه فرقی میکنه؟
بابای بدبخت من انگار دید حتی چشمش را ببندد هم چیزی نمیشنود که رفت کنار مادر ایستاد و گوشش را به گوشی چسباند. حالا چشمهایش را یک وجب باز کرده بود.
دیگه تا شما و عادل جون هستین که ما به اونها...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: