....
صدای هق هق گریهٔ عادل کبابم کرد. من هم همراهش اشک ریختم. بالاخره بعد از مدتی پرسیدم: واسهٔ طلاق اذیتم نمیکنی؟ میای؟
- درباره اش فکر میکنم.
- خب کاری نداری؟
- نه. خدانگهدار.
گوشی را که گذاشتم، مادربزرگ گفت: خدایی هم اون بالا هست ها. انقدر به این پسر ظلم نکن. بد کنی، بد میبینی. گول گرگای خیابونو نخور، همهٔ وعده ها سرابه ننه. همه بعد هواس.
مادربزرگ مهربان پاسخ گریه های مرا با نوازش و نصیحت داد، اما من خیلی دلم گرفته بود.
فردای آن روز نزدیک ظهر عادل به خانهٔ مادربزرگ آمد. با او مثل یک مهمان رفتار کردم و به او احترام گذاشتم. سپیده را در آغوش گرفت و بوسید. پرسیدم: خب، فکرهاتو کردی؟
- بیا بریم خونه مینا.
- اومدی این چیزها رو بگی دوباره؟ میبینی به چه قیمتی سر حرفم هستم.
- طلاق حرف آخرته؟
- آره.
سکوت بین ما برقرار شد. با ناراحتی گفت: باشه. هر موقع خواستی بریم محضر.
- سپیده رو بهم میدی؟
- فعلاً تا خونهٔ مادربزرگتی آره. اما بعدش نه.
- حالا تا هفت سال که مال منه. بعدش هم خدا بزرگه. تو آدمی نیستی که بچه رو از مادرش جدا کنی.
- بله هرگز این کارو نمیکنم. منتها به دو شرط. شرط اول اینکه بتونم هر موقع خواستم ببینمش و دوم اینکه گرفتار یه دیوونه اش نکنم. معلوم نیست شوهر آیندهٔ تو کیه.
- من بهت قول دادم.
- فکر کردی همه مثل من میشینن حاضر جوابیها و گستاخیهای تورو تماشا کنن؟
- من به خاطر بچه ام خفه خون میگیرم. خوبه؟
- آخه چرا؟ چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی؟
- همه باید سرشون به سنگ بخوره تا قدر عافیتو بدونن.
- به هر حال من تورو اذیت نمیکنم. فقط وقتی بده تا مهریه تو آماده کنم. جهیزیه تو هم بیا ببر.
- من مهریه نمیخوام. خودم تقاضای طلاق دادم. اما جهیزیه مو با شرمندگی میخام، چون وسیلهٔ زندگی میخوام.
- میدونم. من نمیذارم به بچه ام بد بگذره.
- من از تو توقعی ندارم. فقط خرج سپیده رو بده. چون نه کاری دارم، نه پولی. سند مغازه دست پدرمه. اجاره شو هم میگیره و برام پس انداز میکنه. اینه که دستم خالیه.
مادربزرگ برای عادل چایی آورد و از او خواست میوه بخورد. عادل طبق عادت خیار را نصف کرد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. گفت: بردار. هنوز زن منی.
نیمهٔ خیار را برداشتم و گفتم: تو رو از تار و پود محبت ساختن و منو از سنگ، عادل.
- وظیفهٔ منه که به همسر و بچه ام برسم. من فقط وظیفه مو انجام داده ام. صبوریم هم بذار پای ایمان و عشقم.
- به هر حال ممنونم.
مادربزرگ گفت: عادل جون، من زنتو خیلی نصیحت میکنم، اما به خرجش نمیره. شیطون به جلدش رفته.
- میدونم، عزیز خانم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. مینا زن خوبی بود، منتها ازم گرفتنش. من هم واگزارش کردم به خدا.
- منو؟
- از خدا خواستم همیشه سلامت باشی، مینا، اما یه روزی مثل من درد روحی بکشی. دردی که من کشیدم و بیصدا تحملش کردم و میکنم. دلمو شکستی، مینا. امیدوارم دلت بشکنه و یه روزی آرزوی منو بکنی و افسوس بخوری. همین. اردشیر هم تاوان بدی پس میده. مطمئنم.
- پس خدا به فریادم برسه. تو آه بکشی، دنیا میلرزه، عادل.
- نه اینتورها هم نیست. خب من دیگه میرم.
- زحمت کشیدی. پس دنبال کارها میری؟
- خبرت میکنم. مواظب سپیده باش.
وقتی عادل رفت مادربزرگ گفت: از آه این پسر بترس. یه پناه میبرم به خدا بگو و برو سر زندگیت. داشتی واسهٔ خودت خانمی میکردی. مردم چشمت کردن. خدا کورشون کنه.
- به مردم چه مربوطه مدربزرگ؟ من از اول عادلو نمیخواستم.
سه هفته بعد با وجود التماس و نصیحت دایی و عمه و خاله و همه به هدفم رسیدم و از عادل جدا شدم. آن روز در محضر یکبار دیگر از من خواست به زندگیم برگردم. حالش خیلی خراب بود. دایی ام هم گفت : مینا پشیمون میشی. اون وقت دیگه بازگشتت به این محترمی نخواهد بود.
حرفهای دایی را باور داشتم، اما باور خوشبختی در کنار اردشیر عمیقتر بود. با وجود دودلی و وحشت از آینده، به طلاق رضایت دادم. بعد از طلاق از عادل بابت پرداخت مهریه که آپارتمانی نقلی به نام خودم بود تشکر کردم و گفتم: من زندگیتو نابود کردم، عادل. مهریه واسهٔ چی بود؟
- بالاخره تو و سپیده نیاز به سرپناه دارین. جهیزیه تو هم بردم تو اون خونه چیدم. ماهی یه مبلغی هم واسهٔ سپیده میریزم به حسابت برو بگیر.
طاقت نیاوردم و گریه ام گرفت. عادل گفت: از بچه ام خوب نگهداری کن که نیام بگیرمش.
- قول میدم. ازت ممنونم.
سپیده را از من گرفت و بوسید و به او گفت: گاهی میام بهت سر میزنم، دخترم.
- هر موقع دوست داشتی بیا عادل. خونهٔ خودته. کاری نداری؟
- نه دیگه، برین به سلامت. مشکلی داشتی به خودم بگو. تو که در عذاب باشی انگار سپیده در عذابه. پس با من راحت باش.
- الان کار داری؟
- امروز روز واژگونی رویاهام بود. آخه الان با این ذهن خراب و درهم و برهم چه کاری میتوانم انجام بدم؟
- میخواستم زحمت بکشی خودت مارو ببری خونمون.
- مادربزرگت منتظر نیست؟
- بهش زنگ میزنم، میگم که نمیام.
دایی گفت: من میبرمت. مزاحم عادل نشو. رنگ به رو نداره مینا. اون دیگه مسٔولیتی در برابر تو نداره.
عادل گفت: نه خسته نیستم. من ببرمشون بهتره. کمی هم در مورد خونه براش توضیح بدم که راه و چاهو یاد بگیره.
دایی از ما خداحافظی کرد و رفت. سوار ماشین شدیم و به سمت منزل جدیدمان حرکت کردیم. در برابر خانه هایی که تا آن موقع در آنها زندگی کرده بودم نقلی بود. عادل همهٔ وسایلم را مرتب چیده بود و حتی لباسهایم را در کمد آویزان کرده بود. چیزهایی از وسایل خودش را هم برایمان گذاشته بود، مثل ضبط صوت و تلویزیون.
خلاصه کمی با ساختمان آشنایم کرد و پرسید: میخوای اینجا بمونی یا بری خونهٔ مادربزرگت؟
- میمونم. روی روبه رو شدن با کسی رو ندارم.
- پس تا تو سپیده رو عوض میکنی و به عزیزخانم خبر میدی، من میرم غذا میگیرم میام.
- نمیخواد. میل ندارم.
- اینطوری میخوای از بچه ام مواظبت کنی؟ سپیده از شیر تو تغذیه میکنه. الان بر میگردم.
- پس برای خودت هم بگیر با هم بخوریم.
- نهار آخر آره؟ باشه.
عادل رفت و من نشستم زار زدم و از خدا گله کردم که چرا اردشیر را سر راه من قرار داده. اگر اردشیر نبود، با عادل بهترین زندگی را میکردم. سپیده را عوض کردم به مادربزرگ هم خبر دادم که میمانم. ظرفهای غذا را آماده کردم تا عادل آمد. سه پرس باقالی پلو با گوشت خریده بود. پرسیدم: چرا سه ظرف گرفتی؟ سپیده بی دندونو هم آدم حساب کردی؟
- نه میدونم که دندونهای دخترم تازه جوونه زده. یکی هم واسهٔ شبت گرفتم.
- هی خجالتم بده تا آخر سرمو بزنم به دیوار.
- گفتم که منتی روی تو نیست، چون این رسیدگیها با بچه ام برمیگرده، مینا.
عادل انسانی واقعی بود. وارسته بود. اما واقعیت این بود که او عاشق بود. عادل مرا میپرستید و از راحتی و رفاه من لذت میبرد. واقعا دوستم داشت. رسیدگیهایش به خاطر سپیده نبود، به خاطر خودم بود، چون میدانست من برای بچه مان چیزی کم نمیگذارم. همیشه بهترین خوردنیها، بهترین لباسها، بهترین گل سرها را برایش میخریدم. عادل مرا خوب میشناخت، فقط سپیده را بهانه کرده بود که بتواند خودش را ارضا کند و به من رسیدگی کند. آن موقع اینها را به این خوبی و واضحی نمیدانستم. بعدها با تلنگرهای روزگار با بالا رفتن سن و درک و فهم و شعورم فهمیدم. فهمیدم که حتی به خاطر رفاه و آرامش من طلاقم داده بود. میخواست خودش شکنجه شود، اما من به خواسته هایم برسم.
خلاصه عادل آن روز تا ساعت چهار بعدازظهر با ما بود. بعد خداحافظی کرد و رفت. غروب آنروز دلتنگترین و زشترین غروبی بود که به یاد دارم. آخر به اردشیر زنگ زدم و به او گفتم که جدا شده ام. گفت: آره. افسانه بهم گفت. تبریک بگم یا تسلیت؟
- خوشحال نیستم. عادل کلی خجالتم داد.
- عادل از اولش خر بود.
- این حرفو نزن اردشیر. عادل از ادب و شعور چیزی کم نداره.
- پس چرا ازش جدا شدی؟
- چون تو ازم خواستی. گفتی دوستت دارم. من هم دوستت داشتم. زندگی با تورو بیشتر دوست دارم.
- زندگی با من؟
- آره مگه همینو نمیخواستی؟
- زده به سرت، دختر؟
- شوخی نکن اردشیر حوصله ندارم.
- من کی گفتم طلاق بگیر؟
- اردشیر بازی در نیار.
- بازی در نمیارم. آدم رو هوا یه چیزی میگه. من گفتم دوستت دارم، تو چرا باور کردی؟ - اردشیر!
- ببین مینا تو یه بچه داری. آخه فامیل بهم چی میگن؟ زن پسرعمومو عقد کنم که مسخرهٔ عام و خاص بشم؟ خونواده ام سرمو میبرن. اون علی محمد واسهٔ انتقام هم شده، افسانه رو طلاق میده. فکر این چیزها رو کردی؟
در قلبم ضعف شدیدی حس کردم. تمام تنم یخ کرد و عرق سردی روی بدنم نشست. دنیا را تیره و تار دیدم. با هر جان کندنی بود گفتم: تو خیلی پستی اردشیر.
خندید و گفت: یادته سنگ رو یخم کردی؟ حالا همه چیز به من بستگی داره مگه نه؟ اما من آنقدر احمق نیستم که اعتبارمو واسهٔ زنی از دست بدم که به شوهرش خیانت کرده و حتی برای بچه اش دل نسوزونده و دست از خونواده اش کشیده. آدمی که اینطوره، برای من هم دل نمیسوزونه. دست از سرم بردار، مینا.
ارتباط را قطع کرد. بیرمق به دیوار تکیه دادم. تمام سقفهایی که ساخته بودم روی سرم خراب شد. تمام آرزوهایم اوهام شد. حالا آنها به درک که مربوط به آینده بود، پلهای پشت سرم را هم خراب کرده بودم. حماقتی کرده بودم باور نکردنی، و حالا نمیدانستم باید چه غلطی بکنم. فقط وقتی دیدم آن لحظه از عهدهٔ نگهداری سپیده برنمی آیم و خودم به حال مرگم، لباس به تن کردم و او را برداشتم و به سمت خانهٔ مادربزرگ راه افتادم. گفتم شاید سکته کنم و سپیده تنها در خانه تلف شود. من به عادل قول داده بودم.
مادربزرگ حال نزار مرا که دید، سپیده را گرفت و گفت: خاک عالم به سرم کنن، چی شده، مینا؟
در حیاط غش کردم. وقتی به هوش آمدم، دیدم مادربزرگ و دو تا از همسایه هایش دارند به من میرسند. بغضم شکست. آنقدر اشک ریختم که حد نداشت. تازه یاد بچه ام افتادم. پرسیدم: سپیده کوش؟
گفتند در اتاق خوابیده. داشتم شربت قند میخوردم و کمی به خودم مسلط میشدم که یکمرتبه صدای جیغ دلخراش سپیده لرزه به تنم انداخت. نمیدانم از کجا بنیه پیدا کردم و به سمت اتاق دویدم، و بقیه هم به دنبالم. سماور را برگردانده بود و آب جوش روی پاهایش ریخته بود. تازه کلی خدا رحم کرده بود که فقط پاهایش آسیب دیده بود. یکی از همسایه ها شوهرش را صدا زد و او را به بیمارستان رساندیم. باید در بیمارستان بستری میشد، و همین امر باعث شد به عادل خبر بدهم و کلی خجالت بکشم. اردشیر را لعنت کردم و آرزوی مرگش را کردم. عادل خیلی سریع آمد. آنقدر ترسیده بود که منِ از حال رفته با دیدنش حالم بدتر شد. ولی وقتی دید فقط یک پایه سپیده است، کمی به خودش آمد. او را بوسید و گفت: جون به لبم کردی، بابا. بعد به طرف پنجره بیمارستان رفت و غرق افکار خودش شد.
گفتم: میدونم، حتماً داری پیش خودت میگی منِ لیاقت نگهداری سپیده رو ندارم. آره، عادل؟
- میدونم که با تمام وجود از سپیده مراقبت میکنی. اما میخوام بدونم چرا خودت به اون روز افتادی. موضوعی پیش اومده؟
مادربزرگ گفت: منِ دیدم مینا با حال عجیبی اومد خونه و سپیده رو به دست منِ داد و غش کرد. منِ هم چون سپیده خواب بود، گذاشتمش تو اتاق و رفتم سراغ همسایه ها. خودم دست و پام رو گم کرده بودم. بعد که مینا به هوش اومد صدای جیغ سپیده بلند شد. کوتاهی از منه. نباید سماورو میذاشتم اونجا.
- حالا به خیر گذشته. اما مینا باید بگه چرا از حال رفته.
- هر چی پرسیدم دم نزده، مادرجون.
- خب به اعصابم فشار اومده. مگه راحته پشت پا زدن به همه چیز؟ نمیتونم به احساسم غلبه کنم. وجدانم هم آزارم میده.
- خب خودت خواستی. مگه از منِ بدت نمیاد. مگه دنبال روحیات بهتر نمیگردی؟
میخواستم بی رودربایستی فریاد بزنم: نه، تورو میخوام. دوستت دارم. غلط کردم. اما فقط اشک ریختم. نتوانستم غرور شکسته ام را شکسته تر ببینم. عادل اگر میفهمید اردشیر پسم زده، دیگر خر مراد را سوار میشد.
عادل دلش سوخت. نزدیکتر آمد، مقابلم زانو زد و گفت: کسی اذیتت کرده، مینا؟ تو اون ساختمون راحتی؟ آخه د بگو چی شده. واسهٔ چی این همه گریه کرده ای که چشمهات ورم کرده؟
مادربزرگ گفت: نکنه پشیمون شدی مادر و خجالت میکشی بگی. میخوای برگردی سر زندگییت؟
سکوتم باعث شد عادل با دنیایی امید کنارم بنشیند و با نگاه قشنگش آرام به منِ بگوید: هنوزم در خونهٔ منِ به روی تو بازه، مینا. دیر نشده. فکر نکنی اگه برگردی سرکوفتت میزنم. منو که میشناسی. تازه بهت افتخار هم میکنم. میفهمم همسرم زن عاقلیه و میتونم یه عمر روش حساب کنم.
بغضم چنان ترکید که باعث شد پرستار به اتاق بیاید. مرا با آن حال و روز که دید، گفت: خانم، دخترت چیزیش نشده که. بهش رسیدگی کردیم. مسکن هم زدیم. میبینی که خوابه. خودت داری از بین میری. اتفاقه دیگه.
عادل دوباره به طرف پنجره رفت. اگر آن پرستار مزاحم سر نرسیده بود، شاید عادل اسرارش را ادامه میداد و منِ برمیگشتم. اما از وقتی برخاست و به طرف پنجره رفت، دیگر از بازگشت منِ حرفی نزد.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: