.
- من سپیده رو نمیدم. تا هفت سالگی نگهداریش با منه.
اردشیر با عصبانیت گوشی را از من گرفت و گفت: افسانه میشه خواهش بکنم واسهٔ ما میونجی گری نکنی؟ زن من عقل نداره. تو چرا نمیفهمی؟ خب باباشه، دلش تنگ شده. بهش بگو غروب سپیده رو میبریم بهش میدیم. اِه، یعنی چی صبح کلهٔ سحر اعصاب آدمو خورد میکنین؟
- من بدون سپیده نمیمونم، اردشیر. اینو قبلاً هم بهت گفتم. یه کاری کن که بعداً پشیمون نشی.
- نمیمونی، نمون. چی کار کنم زنیکهٔ الاغ؟ چرا نمیفهمی؟ باباش دلش نمیخواد دست من به بچه اش بخوره.
- اون با من سر لج اوفتاده. با تو کاری نداره.
- مگه من و تو داریم؟ من حوصلهٔ این گرفتاریها رو ندارم. عجب غلطی کردم تورو گرفتم به خدا.
- من چه غلطی کردم به تو اعتماد کردم.
- حرف مفت نزن، حوصله ندارم ها. بعد به افسانه گفت: به اون عادل بیشرف بگو زنگولشو حواله میکنم. بگو تو که عرضه نداشتی نگهداریشون کنی، چرا قمپز در میکنی، مرتیکه؟
تو هم خودتو از این ماجرا بکش کنار، افسانه. بابت همه چیز ازت ممنونم. خدانگهدار.
با گریه گفتم: سپیده رو از من دور کنی بد میبینی، اردشیر.
- بفهم، من واسهٔ نگهداری سپیده حرفی ندارم. باباش نمیخواد.
- خب تو حوصله نمیکنی، میخوای زود بدیش بره.
- مثلا حوصله کنم که چی بشه؟
- با عادل صحبت کنیم.
- من و عادل به خون هم تشنه ایم. چی چی رو با هم صحبت کنیم؟
- من باهاش حرف میزنم. اون دل رحمه. تازه قانوناً سپیده به من میرسه.
- بفهمم یه کلمه با عادل حرف بزنی، روزگارتو سیاه میکنم، مینا. حواستو جمع کن.
- خب افسانه رو هم که دخالت نمیدی. تو چه کمکی میخوای به من بکنی، اردشیر؟
- همین که گرفتمت، برو خدارو شکر کن.
- آدمهای زیادی تشنهٔ من بودن و هستن.
- یه بار دیگه تکرار کن.
از جمله اش وحشت کردم و خفه خون گرفتم. سپیده را بغل کردم و به اتاق خوابش بردم و زار زدم. به هق هق افتادم. جدایی از او برایم مرگ بود.
اردشیر در را باز کرد و گفت: من دارم میرم مغازه. شاید نهار نیام. میخوام برم بازار. تو هم انقدر آبغوره نگیر. دوروز نگهداریش کنه، پسش میده.
- اردشیر تورو روح مادرت عجله نکن. بعدازظهر سپیده رو نبریم، ببینیم چی میشه.
- مادرم هم راضی نیست مسئولیت بچهٔ عادلو قبول کنم. پسش بدیم، روحش آرامش میگیره. چون میدونه اعصاب معصاب ندارم، یهو سوتش میکنم تو کوچه.
اردشیر رفت و دوباره سریع برگشت. در را باز کرد و گفت: به کسی زنگ منگ نزنی ها، میکشمت. حرف آخر اینه. سپیده فعلاً باید بره پیش باباش.
از پنجره نگاه کردم و مطمئن شدم که رفت. سریع بساطمان را جمع کردم و به خانه*ای که عادل به ما داده بود رفتیم. اردشیر باید میدانست که من زیر بار حرف زور نمیروم.
ساعت حدود سهٔ بعدازظهر بود. روی تخت دراز کشیده بودم و به سپیده شیر میدادم که با صدای زنگ از جا پریدم. سپیده دنبالم گریه کرد. از گوشهٔ پرده اردشیر را دیدم. مثل شیر زخمی بود. سعی کردم او را آرام کنم. نمیخواستم بفهمد خانه ایم. زنگ آپارتمان پی در پی به صدا درمیامد. صدای گریه های سپیده اعصابم را خرد کرده بود. او را در اتاقش گذاشتم و باز از پنجره نگاه کردم. هنوز ماشینش آنجا بود، اما صدای زنگ در نمیامد. وحشت کردم. حدس زدم زنگ همسایه ها را زده و بالا آمده. درست هم حدس زدم. زنگ آپارتمان پی در پی به صدا درآمد. دوباره سپیده به گریه افتاد و او فهمید ما خانه ایم. نگران دخترم بودم. اردشیر همهٔ دق دلیهایش را سر او خالی میکرد تا من بیشتر عذاب بکشم. به در میکوبید و میگفت: باز کن تا دررو نشکستم.
از ترس آبرویم در را باز کردم. اما قبلش سپیده را در اتاقش گذاشتم و در را قفل کردم و کلیدش را جایی پنهان کردم.
- چته چرا اینطوری میکنی؟
در را بست و فریاد کشید: واسهٔ چی دررو باز نمیکنی، آشغال؟
- دیگه نمیخوام با تو زیر یه سقف زندگی کنم. تو اونی نیستی که من تصور میکردم. فقط منو شرمنده عادل و همه کردی.
زیر مشت و لگدش ثانیه به ثانیه رمق از کف میدادم. فریاد میکشید: دیگه خرت از پول ما گذشت، منو نمیخوای، نه؟ عادلو میخوای؟ زنیکهٔ هوسباز، تویی که منو بدبخت کردی. پدری ازت درمیارم که دیگه هوس عشق و عاشقی نکنی.
- اره، من همه رو بدبخت کردم. ولم کن. از خونهٔ من برو بیرون، بیشرف. تو دزد ناموس مردمی. دست مادرت درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش.
مرا رو زمین خواباند و دستش را روی بینی و دهانم گذاشت. نفسم بالا نمیامد و مرگ را به چشم میدیدم. هر چه دست و پا زدنم را در مردمک چشمهایش تماشا کردم و التماس کردم، دلش نسوخت. بالاخره دستش را برداشت و گفت: بگو غلط کردم.
صدای گریه و به در کوبیدن سپیده و مامان مامان گفتنش دلم را ریش کرده بود. اما غرورم من باز شدن زبانم بود. سکوت کردم. تکرار کار: بگو غلط کردم، مینا. میکشمت ها.
باز سکوت کردم. مرگ یک بار، شیون یک بار. دوباره قصد خفه کردم من را کرد. دست و پا میزدم اما از رو نمیرفتم. شاید چون میدانستم آنقدر دوستم دارد که مرا راهی قبرستان نکند. انگار دید ادامه بدهد، راستی راستی از بین میروم که دستش را برداشت. از جا بلند شد و گفت: حالا نشونت میدم. به طرف اتاق سپیده رفت. دسته در را پایین و بالا کرد و گفت: کلید کوش؟
هنوز داشتم تند تند نفس میکشیدم که کمبود اکسیژن بدنم را جبران کنم. به آشپزخانه رفت و با یک کارد میوه خوری برگشت و با در ور رفت. گفت: کلید کوش، لامصب؟
از ترسم برخاستم و گفتم: به اون چی کار داری؟
میخوام راحتش کنم که دیگه نه باباش غصه شو بخوره، نه مامانش.
- اردشیر تورو به روح مادرت ولش کن.
- فکر کردی من مثل اون پپه ام؟
- مگه دیوونه ای؟
- تو دیوونم کردی. تورو که نمیتونم بکشم. میخوامت. اما اینو میتونم سر به نیست کنم.
با گریه به التماس افتادم. گفت: بگو غلط کردم. بگو دیگه رو حرف تو حرف نمیزنم سپیده رو هم پس میدم، به خونه هم برمیگردم. بگو هر چی من بگم گوش میکنی تا دست از سرش بردارم، وگرنه امشب جنازشو تحویل باباش میدم.
غرور را فدای عشق مادری کردم و تمام جملات را تکرار کردم. دست از کارش کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن. پدرسگ بیشرف فکر کرده میتونه با من در بیفته. واسهٔ من قهر میکنه. میاد اینجا. مگه نگفتم حق از خونه بیرون اومدن رونداری ؟
نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم و به حال آینده ای که در انتظارمان بود اشک میریختم. هنوز یه هفته از شروع زندگیم با اردشیر نگذشته بود که چنین پذیرایی ازم کرده بود. در دلم عادل را میخواستم و ستایشش میکردم. او چطور یک هفته قهر مرا پاسخ گفت و اردشیر چطور! بیچاره هرروز معصومانه به خانهٔ پدرم میامد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده، کلی هم التماس میکرد که به خانه برگردیم. وقتی میدید زیر بار نمیروم و نهضت مینا خانم هنوز ادامه دارد، نهایت کاری که میکرد این بود که شب همان جا میخوابید. تازه من تنهایش میگذاشتم و به اتاق مهناز نقل مکان میکردم. فردا سر کارش میرفت و غروب دوباره برمیگشت و روز از نو روزی از نو. مگر او نمیتوانست مثل اردشیر مرا به باد فحش بگیرد؟ مگر نمیتوانست کتکم بزند؟ اما به من احترام میگذاشت. به قول مادربزرگم اتفاقاً اردشیر همان کسی بود که اصلاً روحیاتش به من نمیخورد. حالا لحظه به لحظهٔ زندگی کنار عادل برایم ارزش پیدا کرده بود، آرزو شده بود. حالا محبت و سکوت او برگ برنده ای در دستش بود. راست میگویند که همیشه محبت پیروز است. حالا عادل پیروز شده بود و من حسرت میخوردم و اشک میریختم. لحظه به لحظهٔ آن زندگی را با این زندگی مقایسه میکردم و از خدا کمک میخواستم. شاید اگر سپیده نبود زبانم درازتر بود، اما به خاطر سلامتی او و به خاطر قولی که به پدرش داده بودم باید با فدا کردن غرورم از او حمایت میکردم.
اردشیر فریاد کشید: بلند شو ساکتش کن، سرم رفت.
برخاستم و کلید را آوردم و در را باز کردم. سپیده آنقدر گریه کرده بود که تمام آب بینی اش راه افتاده بود و صورتش سرخ و برافروخته شده بود.
او را در آغوش گرفتم و با هق هق هایی که در سینه اش جمع شده بود اشک ریختم. ناز و نوازشش کردم تا ساکت شد. در سینه ام فرو رفت و درخواست شیر کرد، اما نمیخواستم از آن شیر پر غصه به او بدهم. بلند شدم شیشه اش را شستم و برایش شیرخشک درست کردم. اردشیر روی مبل ام داده بود و کارهای مرا نگاه میکرد. نفهمیدم چرا یک لحظه دلسوزانه نگاهم کرد. به هر حال به اتاق سپیده برگشتم و او را در آغوش گرفتم و شیشه را در دهانش چپاندم. دیگر تنها کاری که عرضه اش را داشتم همین بود. چقدر افسوس سالاری سابقم را خوردم، بماند. مدام عادل در نظرم بود و محبتهایش. اصلاً به کار اردشیر فکر نمیکردم. انگار عصبانیت و توهینهای او به من فقط و فقط باعث یادآوری خاطرات شیری بود که از عادل داشتم. اشتباهات اردشیر مرا بیشتر و بیشتر به او نزدیک میکرد. بهتر است بگویم روز به روز در آتش بیشتر دوریش میسوختم و به خودم میگفتم: خوشبختیهامو به چه قیمتی فروختم؟ چرا عادلو آزردم و با این نکبت عوض کردم؟
یکمرتبه حس کردم اردشیر در درگاهی ایستاده. برگشتم. حسم درست بود. ما را تماشا میکرد. پرسید: دستمال کاغذی کجاست؟
با اخم و تخم گفتم: تو اون اتاق یکی هست.
رفت و با جعبهٔ دستمال برگشت. چند دستمال نمدار هم دستش بود. گفتم لابد میخواهد آنقدر دستمال در حلق ما بچپاند که خفه شویم. انتظار دیگری از او نداشتم. با تعجب نگاهش کردم. سپیده هم همانطور که شیشه میخورد به او نگاه میکرد و سعی میکرد با دست صورتش را لمس کند. اردشیر مقابلم نشست و گفت: از بینیت خون اومده. میخوام پاکش کنم. نترس، کاری باهاتون ندارم.
- نمیخوام. میرم میشورم.
اهمیت نداد و با دستمال نمدار صورتم را پاک کرد. گفت: آخه چرا من دیونه رو عصبانی میکنی، مینا؟
تازه فهمیدم چرا وقتی برای شستن شیشه رفتم، با تعجب و دلسوزانه مرا نگاه میکرد. اگر بگویم محبتش به دلم ننشست دروغ گفتم. خب اینطوری بود دیگر. اختیار اعصابش را نداشت. دلیل دیگرش هم این بود که هنوز دوستش داشتم. عشق اردشیر هوس نبود که به این سرعت از دلم کنده شود. من قبل از ازدواج با عادل او را دوست داشتم. محبتش کمی سوزش دل زخمی مرا آرام کرد، اما به او رو ندادم. کارش که تمام شد، رفت دستهایش را شست و برگشت سپیده را با حرف زدنش خنداند. بالاخره بغلش کرد و گفت: مینا، بپوش بریم. نزدیک پنجه. هزار تا کار دارم.
در حالی که وسایل را جمع میکردم پرسید: ناهار خوردی؟
- نه. میل نداشتم. و ندارم.
- تو که به خودت نمیرسی، چطور میخوای به این بچه برسی، هان؟
- تو بهمون رسیدی، کافیه. غصه زیاد خوردیم. جهنم و بهشتو هم جلوی رومون دیدیم. ماه عسل خوبی بود.
- تقصیر خودته. وقتی یه حرفی بهت میزنم، تو کلت فرو کن. وگرنه مگه مرز دارم بیفتم به جونت؟ تازه دوستت دارم، این بود. اگه غریبه بودی که کشته بودمت.
- خیلی ممنون. شما به ما خیلی محبت داری.
- سپیده رو چی کار کنیم؟ والله من حرفی ندارم بمونه. به خدا دوستش هم دارم. به روح مادرم راست میگم. یه جورهایی من هم بهش عادت کردم. هر چند از گوشت و خون اون مرتیکه اس، واسهٔ من عزیزه. شاید چون مال توئه. باباش هی پیله کرده بیارینش.
اول سکوت کردم، ولی بعد بهتر دیدم حرفم را بزنم. گفتم: نمیذاری خودم با عادل حرف بزنم، وگرنه راضی میشد.
- نه که نمیذارم. دو تا سوسه بیاد و دو تا التماس بکنه، تو رو پس گرفته. نه خانم من ساده نیستم.
- خب جلوی روی خودت باهاش حرف میزنم.
- نمیخواد. مگه با افسانه تماس بگیری، اونو واسطه کنی.
- فایده نداره.
- پس دیگه هیچی.
دوباره به گریه افتادم. لباسم را عوض میکردم و هی فین فین میکردم.
اردشیر گفت: آخه من چی کار کنم؟ خب بریم شکایت کنیم.
- کم بالا سر عادل اوردم، حالا شکایت هم بکنم؟ کم بهم محبت کرده؟
- حالا نمیخواد محبتهاش رو به رخ من بکشی. یه خونه به نامت کرده، اون هم مهرت بوده دیگه.
- مهریه به من تعلق نمیگرفت. تازه تنها مهریه نبوده. اون مثل یه پدر از من مراقبت میکرد.
- حالا که چی؟ فعلاً که بچه شو میخواد. میخوای اصلاً به رومون نیاریم ببینیم چی میشه. اما من اعصاب ندارم هی افسانه زنگ بزنه، پیغام پسغام عادلو بده ها. قاطی میکنم. فکرهاتو بکن. چیزی داری بده ببرم تو ماشین. این ساکو ببرم؟
- ببر.
در حالی که میرفت گفت: چه جهازشو هم جمع کرده آورده، فکر کرده میذارم یه ساعت از زیر نظر من خارج بشه.
در همان فرصت کم فکرهایم را کردم. باید سپیده را به عادل پس میدادم. درد دوری از او بهتر و آسانتر از درد خجالت از او و عادل بود. میترسیدم اردشیر با عصبانیتش بلایی سرش بیاورد. آنوقت چه جوابی برای عادل داشتم؟ عادل آنقدر به من محبت کرده بود که جایی برای اعتراض نداشتم. او حقش را میخواست. ماهها بود سپیده پیش من بود و او دم نزده بود. عادل تازه داشت پاسخ محبتهایش را از من میگرفت، بدون اینکه خودش متوجه باشد.
با دنیایی غم و اندوه سپیده را بغل کردم. در را بستم و از پله ها سرازیر شدم. اردشیر مقابل در منتظر ایستاده بود. سوار شدم. از کوچه که خارج شدیم پرسید: بریم خونه یا اینو ببریم بدیم افسانه؟ چی کار کنم؟ افسانه منتظره.
- سپیده رو ببریم بدیم.
تعجب کرد و گفت: تو که میخواستی اینو بدی، چرا اعصاب مارو داغون کردی؟
- پیش پدرش جاش امنتره. من هم خیالم راحتره.
از حرصش گفت: این هم حرفیه. خب اون باباشه ما شوهر ننه شیم.
- من راضی ترم سلامت باشه تا کنارم.
- خوبه تو هم! میمردی خودتو نگه میداشتی بچه دار نمیشدی؟
در بین راه فقط به دست و صورت و سر سپیده بوسه میزدم و سیر نگاهش میکردم. او با اشکای چشمم ور میرفت و معنیش را نمیدانست.
اردشیر کنار در خانه افسانه ایستاد و گفت: برو زود بیا. بعد سپیده را از من گرفت و گفت: داری میری، قربونت برم. بالاخره برمیگردی. بابات تا کی میخواد بهت شیر بده؟ سپیده را بوسید و به من داد و تأکید کرد: زود اومدی ها. نیام دنبالت با علی محمد دهن به دهن بشم.
زنگ در خانهٔ افسانه را فشردم. علی محمد گوشی اف اف را برداشت و گفت: بله؟
گفتم: مینا هستم. باز کنین لطفاً.
بیچاره انگار جا خورد، چون هیچ صدایی از او در نیامد. فقط در باز شد. یک طبقه بالا رفتم. افسانه و علی محمد جلوی در منتظر بودند. سلام و احوالپرسی کردیم و تو رفتیم. بیچاره ها با تعجب به من و سپیده چشم دوخته بودند. افسانه او را از من گرفت و بوسید. بعد علی محمد چنان گونه های او را ماچهای آبدار کرد که دلم به حال هر دو شان سوخت. داشتم برای افسانه توضیح میدادم چه اتفاقی افتاده که ناگهان عادل را پشت علی محمد دیدم. هراس به جانم افتاد. وای اگر اردشیر میفهمید.
با خجالت سلام کردم. مودبانه پاسخ داد و احوالم را پرسید. علی محمد سپیده را به عادل داد و گفت: برو بغل بابا.
سپیده با تعجب به پدرش نگاه میکرد. انگار داشت چیزهایی را به خاطر میاورد. عادل کمی قربان صدقه اش رفت. بعد رو به من گفت: بالاخره به مراد دلت رسیدی؟ روحیاتی که میخواستی توش هست یا نیست؟
اشکهایم را پاک کردم. پاسخی نداشتم جز اینکه قصد رفتن کنم. افسانه گفت: بیا بشین یه شربت برات درست کنم. رنگ به صورتت نیست. این اردشیر داره با تو چه میکنه؟
- خودم کردم.
علی محمد دلسوزانه پرسید: کتکتون زده، مینا خانم؟ صورتتون پر از لکه های خونه. این طرفش هم کبود شده.
گفتم: مهم نیست. هقمه، علی محمد خان. فقط تو رو خدا مواظب سپیده باشین.
عادل جلو آمد و پرسید: تو به خاطر اینکه من بچه رو خواستم انقدر کتک خوردی؟
دوباره بغضم ترکید و گفتم: میگه یا پیش ما یا پیش شما. اعصاب کشمکش نداره. من هم دیدم پیش تو باشه خیالم راحتره. البته سپیده رو دوست داره. فقط میگه نباید با کسی در ارتباط باشم و با تو بده بستون کنم. همین. تو سپیده رو میخواستی که برات آوردم.
بالاخره گاهی میبینمش. بوق میزنه. من رفتم. نفهمه عادل اینجا بوده، افسانه. روزگارمو سیاه میکنه.
- مطمئن باش.
- خب ببخشین مزاحم شدم. خداحافظ.
بعد جلو رفتم تا سپیده را که بغل عادل بود ببوسم. سرم را جلو بردم و گونهٔ او را بوسیدم. عادل چشم از من و اشکهایم برنمیداشت. نگاهی با شرمندگی و حسرت به او انداختم و گفتم: ساعت به ساعت بیشتر میفهمم که زندگی با تو چه شیرین بود. منو ببخش. محبتهات راه دوری نرفته. تنها خاطره شیرینیه که دارم.
نگاهم را از عادل برگرفتم تا از افسانه خداحافظی کنم. دیدم افسانه مثل ابر بهار اشک میریزد. او را در آغوش گرفتم و گفتم: از تو هم ممنونم. تنها امیدم تویی، افسانه. گاهی سپیده رو بیار ببینم.
- حتماً.
از علی محمد هم خداحافظی کردم و دوباره برای سپیده دست تکان دادم. به گریه افتاد و مامان مامان کرد. عادل گفت: مینا بیا سپیده رو ببر. اما اگه حس کردی مزاحم زندگی اردشیره، برش گردون.
عشق تا چه حد؟ دلسوزی تا چه حد؟ دوست داشتن تا چه حد؟ از خودگذشتگی تا چه حد؟ یک دنیا شرمنده شدم، اما گفتم: ممنونم، عادل. حالا فعلاً پیش تو باشه. به خاطر سپیده مجبور به سکوتم. شاید بتونم کمی درستش کنم. الان هم ببرمش، میفهمه تو اینجا بودی و اجازه دادی قاطی میکنه. اگه دیدم تحمل ندارم، میخوامش. به اردشیر گفتم: اگه بزاره من با خودت صحبت کنم راضی میشی، اما نذاشت. نه اینکه سپیده رو نخواد، حرفی نداره به خدا، فقط نمیخواد من و تو سر سپیده با هم ارتباط داشته باشیم.
- میفهمم. پس هر موقع خواستی، بگو سپیده رو بفرستم. ما همیشه مزاحم افسانه شدیم. باز هم به ما محبت میکنه.
- باشه. برم. هی بوق میزنه. خداحافظ.
افسانه تا دم در بدرقه ام کرد. در حالی که او با اردشیر سلام و احوالپرسی میکرد، سوار ماشین شدم. افسانه به اردشیر گفت: اردشیر، مینا به هزار امید پلهای زیبای پشت سرشو خراب کرد و پا به خونهٔ تو گذاشت. خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری کنی.
- مینا زودی رفتی شکایت کردی؟
- مینا چیزی نگفت. ما خودمون از صورت آش و لاشش فهمیدیم. آدم خجالت میکشه.
- میخواست قهر نکنه بره. من که عادل نیستم با سلام و صلوات برش گردونم. با کتک حالیش میکنم.
- گاهی دوست ندارم خواهر تو باشم اردشیر.
- تو نمیخواد غصهٔ اینو بخوری. زبون داره دو کیلومتر. قربونت برم، اگه میخوای در حق مینا و من لطف کنی، با عادل صحبت کن سپیده رو بده ما بزرگ کنیم. ماهی یکی دو دفعه هم تو بیا ببرش باباش ببیندش که مینا هم ناراحت نباشه.
افسانه نگاه خوش و مرموزی به من کرد و گفت: باشه. من عادلو راضی میکنم. مطمئن باش.
- ببینم چه میکنی ها. بگو آخه بچه شیر مادر میخوره، بیرحم. از پستون خودت میخوای به بچه شیر بدی، مرتیکه؟ آخه میتونی؟
- خیلی خب، ادای باباها رو در نیار. نمیخواد به عادل درس رحم و محبت بدی.
- آخه بامزس. به خدا من هم دلم براش تنگ میشه. بهش عادت کردم به جون تو.
افسانه لنخند زد و گفت: پس جون من مینا رو اذیت نکن.
- سعی میکنم، خواهر خوبم. هم به خاطر عزیز ت، هم به خاطر اینکه دوستش دارم. کاری نداری؟
- نه، برین به سلامت.
- لطفاً به علی محمد سلام برسون. خداحافظ.
در راه برگشت دلداریم داد که حالا میاریمش. این چند روز اولو میبرمت جاهایی که تا حالا ندیدی. نمیذارم بهت بد بگذره. و از این حرفها. بعد هم از یک ساندویچ فروشی دو تا ساندویچ گرفت و به خانه رفتیم. از غصهٔ سپیده آب هم از گلویم بایین نمیرفت، اما مجبور بودم بخورم، وگرنه فریاد میکشید. اعصاب مبارزه نداشتم. روی تخت دراز کشیدم. صورت عادل از نظرم محو نمیشد. انگار تازه داشتم عاشق او میشدم و شیرینی نگاه مهربانش را تجربه میکردم که اکنون تا مغز قلب و استخوانم نفوذ کرده بود. لحظه ای آرزو کردم کنار سپیده و عادل بودم. آنوقت چه زندگی آرامی داشتیم. الان خانهٔ افسانه مهمان بودیم و گل میگفتیم و گل میشنیدیم. همه میدانستند عادل چطور عاشقانه زن و بچه اش را میپرستد و همین چه افتخاری داشت. چطور من خاک بر سر تاج ملکه بودنم را زمین گذاشتم و پرچم سفید تسلیم دست گرفتم؟ اردشیر از نظر مالی چیزی از عادل کم نداشت اما تهی از معنویات بود. دوستم داشت، عاشقم بود، اما برای این عشق ارزش و احترام قائل نبود. با آدم مثل حیوان رفتار میکرد. درست برعکس عادل که انسان را مثل یک گل نگاه میکرد. وقتی با او حرف میزدم، با کمال میل به حرفهایم گوش میداد. نازم میکرد، نوازشم میکرد. گاهی که تلویزیون تماشا میکرد و من از جلویش رد میشدم دستم را میگرفت و میگفت: یکم بشین پیش من، الهی فدات شم. اگر هم به من دسترسی نداشت از دور خواهش میکرد کارم را رها کنم و کمی پیشش بشینم.
در افکارم غرق بودم و به حال خودم و سپیده و خانواده ام و عادل اشک میریختم. آخر هیچ کسی راهم نداشتم با او درددل کنم. اردشیر وارد اتاق شد و پرسید: باز تو داری گریه میکنی؟
- برو اون طرف.
دستی روی کبودی صورتم کشید و گفت: دستم بشکنه الهی. صورتش را مقابل صورتم گرفت و گفت: خب معذرت میخوام. وقتی میگی میخوام برم و نمیخوام باهات زندگی کنم دیونه میشم.
- برو اردشیر. برو حوصله ندارم.
- من حوصله تو سر جا میارم.
- ظهر داشتی منو میکشتی. فکر نکن با دو تا ماچ یادم میره.
- چرا قهر کردی؟ مگه نگفتم تنها جایی نمیری؟
- باز هم میکنم. باز هم میرم.
- اونوقت توقع نداشته باش آروم باشم ها. هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
- تو به من احترام نمیذاری. شاید اگه اولین شوهرم بودی تحمل میکردم. اما من مدام تو رو با عادل مقایسه میکنم. نمیتونم بپذیرم. نمیتونم اخلاقتو تحمل کنم.
- حالا آقا عادل شد اسطورهٔ عشق و محبت و سخاوت و احترام؟
- به خاطر اینکه تو با من رفتار بدی داری. من بردهٔ تو نیستم اردشیر. بهم فشار بیاری ازت جدا میشم. به اندازهٔ کافی عذاب وجدان هولم میده. تو دیگه بدتر نکن.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:28 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود