با کارهای احمقانهاش مثل بادی سهمگین به دست سبز زندگیم که ملکه گلهاش تو بودی وزید و همه چیزو نابود کرد. شدم کویری تشنه و داغ. کویری که منتظر بارون رحمت الهیه. منتظر ورود کسی که از پنجرهٔ کوچیک قلبم داری ساخت و تمام محبتهای دنیا رو وارد قلبم کرد، طوری که دیگه محبت هیچ مردی راضییم نمیکنه. تشنهٔ محبتشم. تشنهٔ اینکه یه بار صدام بزنه مینا. تشنهٔ نگاهش. تشنهٔ نوازشش. تشنهٔ اینکه یه بار بهم بگه چشم آهوییه من. دلم میخواد یه روز به عمرم مونده، تو آغوشش فرو برم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم و چقدر انتظار کشیدم و میخوام کنیزیشو بکنم. فقط اطاعتش میکنم. با خدای خودم عهد کردم که فقط اطاعتش کنم. ولی به دلم افتاده که اون روزو به چشم نمیبینم. اما حالا میدونم که دست کم کسی هست صدای منو به گوش اون برسونه. و اون تویی، سپیده جون. اقلأ شاید روحم آرامش بگیره.
مادر را در آغوش کشیدم و گفتم: تورو خدا اینطور حرف نزن، مامان. تو به آرزوت میرسی. سنی نداری. همش سی و نه سالته. قلبتو هم عمل میکنی. هیچ اتفاقی نمیفته. من تازه میخوام کنار شما دوتا با افتخار زندگی کنم.
- ایشالله، عزیزم. ایشالله. فقط یه کار دیگه باهات دارم. اینکه اگه من عمرم به دنیا نبود، به افسانه حقیقتو بگی.
- بس کنین دیگه. عمرم به دنیا نبود چیه؟ خوشحالی منو با این حرفها خراب نکن. پدر بیاد یه جشن حسابی میگیریم. وای، اگه بدونی چه حالی دارم. الهی شکرت. سالهاس منتظرم بشنوم پدرم زندس یا مرده. الهی شکر. خدا، قربونت برم.
- خوب دیگه، دختر گلم، نیمه شبه. بریم بخوابیم که حالم اصلا خوب نیست. سبک شدم، اما سنگینی نگاه تو داره عذابم میده.
- من که چیزی نگفتم، مامان. اصلا اعتراضی کردم؟
- همین منو بیشتر عذاب داد. شرمنده شدم. اما خواهش میکنم درکم کن.
- هزارها هزار چراغ امید تو دلم روشن کردی. درکت که میکنم هیچ، دعات هم میکنم. شب به خیر.
- شب به خیر عزیزم. خدا تو رو از من نگیره.
به اتاقم پناه بردم تا عقدههای آن چند سال را بیرون بریزم. دلم برای خودم میسوخت. برای بیست سال پوچی و سردرگمی، بیست سال دروغ و بازی کردن با احساساتم. برای خود احمقم میگریستم که چطور مثل بچهای کوچک دروغهای اطرافیان را باور کردم. چطور لذت نعمت پدر داشتن برایم به غم از دست رفتن شده بود. چه پدری داشتم و چقدر افسوس خوردم که چرا پدرم از بین رفته و آن همه لعنت بدرقهٔ راه آخرتش است. بیچاره پدرم! آخر تا چه حد فداکاری؟ پانزده سال از بهترین روزهای زندگیش را پشت میلههای زندان گذرانده بود، آن هم برای زنی که آنقدر آزارش داده بود. میتوانست برای خودش زنی بگیرد و آسوده زندگی کند. واقعا نمیفهمیدم او چطور عاشقی بوده. عمو علی راست میگفت، ارزشش را نداشت. شاید هم عاشق نبوده و فقط انسانیت به خرج داده. درست است که مادرم از خودگذشتگی کرده و جان او را نجات داده بود، اما خودش را مسئول میدانسته. پدر که دینی به مادر نداشت، چطور دلش آمده بود پانزده سال از ما بگذرد؟
از عظمت کار پدر گیج شدم. سر در نمیآوردم. حالا که پاسخ همهٔ سوالاتم را گرفته بودم، سوالات تازهای در ذهنم پدید آمده بود، و مهمترین آنها اینکه آیا پدر دوباره از مادر خواستگاری میکرد؟اعصابم خورد شد. به پهلو خوابیدم. آرامش به ما نیامده بود.دلم برای خودم میسوخت. برای مغزم که همیشه باید فعالیت میکرد و کنجکاوی میکرد. حس میکردم مغزم متورم شده. سپیده زده بود و کم کم هوا روشن میشد، بنابرین بهتر دیدم تا انفجاری در مغزم رخ نداده، خواب را در آغوش بکشم و دل و دیده بر مشکلات ببندم. بالاخره فردا و فرداها هم میامدند و میرفتند. چارهای نبود باید انتظار میکشیدم و صبوری میکردم تا ببینم خدا چه میخواهد. همین که سایهٔ پدر و مادرم را بالای سرم حس میکردم، مایهٔ سرور و خوشحالی بود و شکری واجب داشت.
دوروز بعد به دیدن عمو علی رفتم. این بار عمو علی محمد هم بود. عمو علی گفت: بالاخره قبول شدی، سپیده جون؟
- با نمرهٔ عالی. مادر همه چیزو برام تعریف کرد.
عمو علی محمد با تعجب پرسید: همه چیز؟
- اگه بدونین که چقدر خوشحالم که پدرم زنده اس! نمیدونم باید این سه ماه چطور تحمل بکنم.
عمو علی گفت: میخای به رئیس زندون بگم بکندش یه سال که سه ماه واست قابل تحمل باشه، عمو؟
- اِه، عمو!
عمو علی محمد گفت: جون عمو بگو مامانت نسبت به بابات چه احساسی داره. ما پونزده سال میخوایم اینو بدونیم.
- عاشق و دلباختهٔ بابامه، اما مأیوس و ناامید.
- واسهٔ چی ناامید؟
- میگه با این قلبم عمر زیادی ندارم. پدرت هم منو نمیخواد. عمو علی محمد، شما خبر ندارین چرا بابام نخواسته مامانمو ببینه؟
- خوب حتما طاقت نداره اونو از پشت شیشه ببینه.
- خوب بالاخره از قدیم گفتن کاچی بعض هیچی. آدم دلش تنگ میشه.
- نمیدونم باید از خودش بپرسیم که چرا عقل از سرش پریده. اما اون تورو هم نخواست ببینه، پس منظور نفرت نبوده.
عمو علی گفت: من میگم مینا خانم چماقو تو سر عادل هم زده، منتها نفهمیده.
همه خندیدیم. پرسیدم: مگه شما میدونین حقیقت چیه؟
- ما از همون اول میدونستیم. اما فقط ما، یعنی من و علی و مامان و خونوادهٔ مادرت.
- عمو علی محمد، شما از دل بابام خبر ندارین؟
- یه کم شکم آورده بود، اما انگار با ورزش آبش کرده. هنوز همونطور خوش هیکله. نگران نباش.
فریاد خندهام بلند شد. گفتم: نه، عمو، منظورم اینه که بابا به مامان چه احساسی داره؟
حالا عمو علی و عمو علی محمد به خنده افتادند. عمو علی محمد گفت: من چه میدونم، بچه جون؟ چه سوالها میکنی!
- خب بالاخره این همه به ملاقاتش میرین، یه چیزهایی فهمیدین دیگه.
- دخترهٔ ورپریده، ما پونزده ساله نفهمیدیم تو خیال بابات چی میگذره، اون وقت تو میخوای یه روزه پونزده سالو از حلقوم ما بکشی بیرون؟ چه زمونهای شده؟
- آخه میخوام مطمئن شم که به مامانم انرژی مثبت بدم. خیلی ناامیده.
- این کارو نکن سپیده جون. هنوز از زندون آزاد نشده. بذار همه چیز روال طبیعی خودشو طی کنه. اینطور که من فهمیدم، عادل خیال ازدواج نداره.
- آخه چرا؟ بابام هنوز پنجاه سالش نشده. چهل و هشت نه سالشه، مگه نه؟
- خب حالا بیرون اومد، تو واسعش زن بگیر.
- میخوام اولین قندساب عقدشون باشم. جالبه، نه؟ ببینم عمو، پدرم میدونه من چه شکلی شدم؟
- سالی چند تا عکس میندازی؟
- خیلی.
- چند تاشو به من دادی؟
- بیشتر از خیلی.
- هیچ از خودت پرسیدی چرا اصرار دارم این همه عکس از تو داشته باشم؟
- خب از بس دوستم دارین دیگه. مگه غیر از اینه؟
- معلومه که غیر از اینه.
- یعنی زیاد دوستم ندارین؟
- زیاد دوستت ندارم. بی اندازه دوستت دارم، قربونت برم. واسهٔ همین غیر از اینه، خوشگل خانم.
- من هم شما رو خیلی دوست دارم. مامانم که دیگه هیچ. پس عکسها دست بابامه. چه جالب!
- ببینم یعنی اول مامانتو دوست داری؟
- عمو، مثل اینکه شما امروز صبحونه نخوردین. هیچ حرفهای من واستون جا نمیفته.
- به جون خودت نخوردم. افسانه باهام قهر کرده، گرسنه موندم.
- واسهٔ چی قهر کرده؟
- اول بگو کی رو بیشتر دوست داری.
- منظورم این بود که مامانم شما رو بی نهایت دوست داره. دیشب مرتب از خوبیها و پشتیبانیهای شما میگفت.
- علی این بچه حق داره. من خیلی گیج میزنم. اصلا عوضی میفهمم.
- با افسانه چرا قهری؟
- من قهر نیستم. اون قهر کرده. میگه بریم مسافرت، خسته شدم. من هم گرفتارم. اما انگار باید ببرمش. اوضاع خیلی وخیمه. دیشب رویا هم باهام سرسنگین بود. مادر و دختر دست به یکی کردن.
- امروز بهش زنگ میزنم میگم همینطور ادامه بده. بابات داره شکست میخوره.
- تو اینکارو بکن تا من هم بگم باباتو حالا حالاها آزاد نکنن.
- مگه دست شماس؟
- خب آره. من با کارکنان زندان خیلی دوستم. برای رئیس زندون دارم خونه میسازم. نمیدونی، بدون.
- پس تورو خدا بگین همین هفته بابامو آزاد کنن.
- اتفاقاً همه از پدرت خیلی راضین. شاید زودتر آزاد شد.
- خدا کنه. اگه به مامانم بگم، از خوشحالی سکته میکنه.
عمو علی گفت: پس نگو، بچه. مگه آزار داری؟
عمو علی محمد خیلی جدی گفت: عادل بیاد، بلکه مینا خانمو راضی کنه بره عمل کنه. خیلی وضعیتش نگران کننده است.
- نمیشه یه جوری راضیش کنیم تا بابا نیومده عمل کنه؟
- اون تا تو رو تحویل پدرت نده، زیر بار عمل نمیره. اصرار ما بیفایده است.
حرف عمو تمام نشده بود که چند ضربه به در خورد. با تعارف عمو علی، ماری جوان و خوشتیپ وارد شد. در حالی که پرونده هایی در دستش بود، سلام کرد. به احترامش برخاستم. عمو علی گفت: مهندس سپهری، از همکاران ما هستند سپیده جون. ایشون هم برادرزادهٔ ما هستن.
- خوشبختم خانم.
- منم همینطور.
- بفرمایین، خواهش میکنم.
نشستم. مهندس سپهری پروندهها را به عمو علی داد و گفت: بالاخره شهرداری موافقت کرد.
- به به، چه عالی! دستت درد نکنه آرش جون. کارو باید دست کاردان سپرد.
- کاری نکردم. فقط با مهندس برزگر هماهنگ کنین، بریم برای بازدید.
- همین فردا ترتیبشو میدم. بشین بگم برات قهوه بیارن.
- نه ممنونم. مزاحم نمیشم.
- بگیر بشین. مزاحمتی واسهٔ ما نداری.
به اصرار نشست و کمی صحبت کردیم. چند دقیقه بعد من برخاستم و گفتم: با اجازتون من میرم.
- بشین، سپیده جون. ماشین که آوردی؟
- نه تصادف کوچولویی کردم، گذاشتمش آقای یوسفی درستش کنه.
- خب من میبرمت.
- نه، عمو جون. ممنونم. کلاس دارم. مسیر سرراسته. با یه تاکسی میرم.
- خب من میرسونمت، قربونت برم.
- تعارف ندارم. شما به کارتون برسین.
مهندس سپهری گفت: من دارم میرم سر ساختمون. میتونم تا جایی شما رو برسونم.
- ممنونم نیازی نیست.
عمو علی محمد گفت: خب با ایشون برو، عمو جون. غریبه نیستن. مسیرت کجاس آرش جون؟
- مسیرم اول مسیر سپیده خانمه.
با تشکر از آرش، از عموها خداحافظی کردم و دنبال آرش راهی شدم. در ماشین شیکش را باز کرد و گفت: بفرمایین، خانم رادش.
نشستم. او هم رفت پشت فرمان نشست. گفتم: مزاحمتون شدم.
- باعث افتخارم بود که امروز با شما آشنا شدم. شما باید دختر مهندس عادل باشین.
- همینطوره. شما ایشونو میشناسین؟
- پدرم با ایشون آشنا بودن. من خودم ندیدمشون. اما به اجازه ایشون مشغول کار در شرکتشون شدم. حالشون خوبه؟
- الحمدلله.
- خب، شما کجا تشریف میبرین؟
- دوتا خیابون پایینتر.
- بسیار خب. رشتهٔ تحصیلیتون چیه؟
- ادبیات فارسی.
- خیلی عالیه. چرا این رشته رو انتخاب کردین؟
- خب برای اینکه مورد علاقهام بوده.
- خیلی خوبه. به خاطر این سوال کردم چون خودم از رشتهام خوشم نمیاد و به اصرار پدرم تو این کار وارد شدم. آخه من عاشق پزشکی بودم.
- حالا خیلی عذاب میکشین؟
- نه، الان کارمو دوست دارم. خیلی هم توش موفق هستم. اما تصور کنین اگه پزشک میشودم، چی میشودم!
هر دو خندیدیم.
- از وقتی با آقای رادش همکاری میکنم، به کارم خیلی علاقه مند شدم. شاید قسمت این بوده که با شما آشنا بشم. و نگاهی عجیب به من کرد.
- خب شاید پزشک هم میشدین من یه روز به عنوان بیمار بهتون مراجعه میکردم.
- خدانکنه. آخه من عاشق رشتهٔ مغز و اعصاب بودم. شاید هم روان پزشک میشودم.
این بار هر دو بلندتر خندیدیم. خلاصه تا مقصد از هر داری سخن گفتیم. مقابل دانشگاه پیاده شدم و از او خداحافظی کردم.
دماه گذشت و عمو علی محمد ناگهانی خبر داد که دو سه روز دیگر پدرم آزاد میشود. آنشب من و مادرا از خوشحالی باران اشک میریختیم. یکماه زودتر از آنچه تصور میکردیم، برایمان حکم یک سال را داشت.
فردای آنروز وقتی دیدم مادر وسایلش را جمع میکند و چیزهایی را در چمدان میگذارد، پرسیدم: مگه مسافرت در پیش داریم؟
- نه تازه پدرت داره میاد. چی بهتر از این میتونه روحیهٔ آدمو عوض کنه؟ چه وقت مسافرته؟
- پس چرا وسایلتو جمع میکنی؟
- خب من دیگه باید برم خونهٔ خودم، عزیز دلم.
- پدرم ازت خسته اینجا زندگی کنی تا برگرده. مگه نه؟
- خب داره برمیگرده دیگه. ما که به هم محرم نیستیم. از این گذشته، دوست ندارم خودمو بهش تحمیل کنم. اینجا باشم که روش نمیشه زن بگیره.
- آخه مگه من میذارم زنی پاشو اینجا بذاره؟ حرفها میزنی! آدم شاخ در میاره.
- سپیده جون، بذار پدرت هرطور دوست داره زندگی کنه. بیست سال به خاطر ما زندگی کرد، بذار دیگه آزاد باشه. اگه بهش اصرار کنی که با من ازدواج کنه یا چون این همه سال منتظرش بودم جلو بیاد، ازت راضی نیستم. کلمهای از حرفهای من، از عشق من، از علاقهٔ منو بهش نمیگی. میفهمی؟ مگه مُرده باشم. اونموقع قلبمو باراش بشکاف. اشکالی نداره. اما الان نه.
- اما اون باید بدونه چقدر دوستش داری. باید بدونه چه فرصتهایی رو به خاطرش از دست دادی.
- اون عاقله. میدونه. خیلی تیز و باهوشه. لازم نیست بهش گوشزد کنی، قربونت برم.
- اما پدر ناراحت میشه تورو اینجا نبینه. من هم طاقت دوریتو ندارم. آخه این چه کاریه؟ من تازه داشتم خوشحالی میکردم.
- سپیده، تو که دوست نداری من خرد و ذلیل بشم. دوست داری؟
- هرگز.
- بذار ته موندهٔ غرورم جلوی پدرت حفظ بشه. بذار خودش قدم برداره. اون اگه از ندیدن من ناراحت میشد، پونزده سال منو محروم نمیکرد. من در خیال پدرت مردم. اینو باور کن، سپیده. خیلی به خاطر من اذیت شده. خیلی. چطور میتونه فراموش کنه؟ تو هم هرروز بیا بهم سر بزن. ماشالله واسهٔ خودت خانمی شدی.
- پس چرا بابا منو نخواست ببینه؟ لابد من هم در خیالش مردم.
- نمیخواست تو اونو تو زندون ببینی. میخواست فکر کنی مُرده. چون خبر نداشت پونزده سال زنده میمونه یا نه. اما منو که میتونست ببینه. حتی اون موقع که ضعف اعصاب گرفتم و مثل دیوونهها حرف میزدم و مات بودم و مدام راه میرفتم هم اجازه نداد به دیدنش برم، با اینکه پزشکها معتقد بودن دیدن پدرت میتونه اثر مثبت داشته باشه. اونوقت چطور الان دوست داره منو ببینه؟ غیر ممکنه.
نشستم اشک ریختم. طاقت جدایی مادرم را نداشتم. کنارم نشست. نوازشم کرد و گفت: من به پدرت سر میزنم. وظیفه دارم بهش خوشامد بگم. فکر نکن اصلا همدیگه رو نمیبینیم. میخوام بشم مینا زرباف، ببینم باز هم میاد سراغم یا نه. میخوام ببینم باز هم میاد مثل زن ندیدهها بشینه پای در خونمون یا نه.
- اون تصور کنه دوستش نداری، هرگز پا پیش نمیگذاره. من هم که نباید حرف بزنم.
- عادل مرد باهوشیه. تو هم با جملههای درست میتونی بدون اینکه غرور منو خرد کنی، به پدرت حالی کنی که منتظرش بودم، اما ازش گله مندم. این کارو برام میکنی؟
- کی میخوای بری؟
- عموت میگفت به احتمال زیاد پدرت سه شنبه ظهر خونه اس. من صبحش رفع زحمت میکنم. از پدرت خوب پذیرایی کنی ها. میخوام نشون بعدی که چه دسته گلی تحویل اجتماع دادم. آبرومو نباری.
- نرو، مامان. التماست میکنم. اقلأ یکی دوروز اولو باش.
- روی دیدنشو ندارم.
- بابا الان دلش واسهٔ دیدن تو پرم میکشه.
- شاید.اما اگه اینطور نباشه و من اینجا بمونم و هرگز عزم درخواست ازدواج نکنه و تازه بخواد زن هم بگیره، اونوقت چی کار میکنی سپیده؟ من که دیگه زنده نمیمونم. تو هم یه عمر خودتو سرزنش میکنی. پس بذار برم. هر چی خدا بخواد، همون میشه. بذار اصلا بابات بیاد، شاید زشت و بدترکیب شده باشه، من نخوامش.
به مادر لبخند زدم. لپم را گرفت و گفت: بابات داره میاد خوشگلم. بخند.
شب آخر مامان نصرت و عمو علی شام منزل ما بودند. مامان نصرت وقتی فهمید مادرم دارد آنجا را ترک میکند، با ناراحتی وصف ناپذیری گفت: عادل داره به امید تو میاد خونه، این کارها چیه؟
- من روی دیدنشو ندارم. تشکری بهش بدهکارم که در فرصتی مناسب میبینمش.
- اگه بری، دیگه نه من نه تو.
- عادل اگه میخواست منو ببینه، پونزده سال آزارم نمیداد، مادر جون.
- حتما برای این کارش دلیلی داشته. تا اونجا که ما میدونیم، دلش برای هر دوتون پرم میکشه.
عمو علی گفت: مینا خانم، عادل خیلی ناراحت میشه شما رو اینجا نبینه. اونوقت فکر میکنه ما دستورهاشو انجام ندادیم.
- اون میدونه که شما چه پشتیبانهای خوبی برای ما بودین. از همه تون ممنونم. اجازه بدین راحت باشم.
- آخه نمیشه که تو جشن ما شما نباشین. خونوادهٔ خودتون هم میان.
- پدرم بیست سال نیومد دیدن من. چطور ممکنه بیاد؟
-پدرتون شاید نیان، اما مادرتون و مهناز خانم حتما میان.
- ایشالله بهتون خوش بگذره. من غذاهارو آماده میکنم، پذیراییش با سپیده.
- ما وجود خودتون برامون مهمه.
- ممنونم. نه قالب یکباره دیدن عادلو دارم، نه روشو. میترسم پس بیفتم، جشنتونو هم خراب کنم.
آن شب من و مادر تا صبح نخوابیدیم. کلی با هم حرف زدیم. غذاها را آماده کردیم و خانه را مرتب کردیم. بعد هم که اصلا خوابمان نبرد.
روز بعد مادر از صبح دنبال خرید و آماده کردن میوه و شیرینی بود. آخر سر هم با سبد گل بزرگی به خانه آمد. آن گوشهٔ سالن جلوی چشم گذاشت و شروع کرد به نوشتن نامهای و آن را روی گلها زد. جلو رفتم. نوشته بود:
جناب مهندس رادش، سلام
به خانهٔ خودت خوش آمدی. از اینکه برای استقبالت نماندم، معذرت میخوام. اما این طوری هر دو راحت تریم. سپیده را صحیح و سالم و یک دسته گل تحویلت میدم. دو ماه است همه چیز را میداند و به وجودت افتخار میکند. لحظات این پانزده سال را به امید دیدن چنین روزی سپری کردم، اما امروز که آن لحظه زیبا فرا میرسد، تاب ماندن ندارم.
شرمنده و خجالتزدهٔ تو، مینا.
مادر وقتی دید اشکهای من درآمده، گفت: پس بذار جعبه دستمال کاغذی رو هم بذارم بغلش که پذیرایی کامل باشه. بچه. چرا گریه میکنی؟
خندهام گرفت. ادامه داد: فیلمبرداری یادت نره ها. میخوام ببینم دیگه کی با خوندن نامهٔ من گریه میکنه. از همه چیز فیلم بگیر.
- پس کی پذیرایی کنه؟ کی به بابام برسه؟
- بعده رویا فیلمبرداری کنه. مهناز هم کمکت میکنه.
- بدبخت دایی مرده امروز کارش دراومد. نمیدانام چرا قلبم انقدر تند تند میزنه، مامان.
- ذوقزده ای. من هم همینطورم. دیگه سفارش نمیکنم. میزو کامل چیدم. فقط غذاها رو خوشگل تزیین کن.
- چشم. اهشم.
- من رفتم. الان میان، اونوقت نمیذارن برم.
- جات خیلی خالیه. نمیشه نری؟
- نه عزیزم. بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
مادر سوار ماشینش شد و به خانهٔ خودش رفت. ده دقیقهای حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم، تا اینکه با صدای زنگ از جا پریدم. خاله مهناز و مادربزرگ بودند. اما پدربزرگ نیامده بود. حرصم گرفت، گفتم: آخه آدم انقدر یه دنده.
خاله مهناز گفت: به بابا گفتیم مینا نمیمونه، گفت شما برین، اگه رفته بود زنگ بزنین میام. گفت: استقبال از عادل وظیفهٔ منه. حالا مینا هست یا رفت؟
- رفت.
- پس به بابا زنگ بزنم بگم بیاد.
مادربزرگ روی مبل نشست و گفت: دختره خجالت نمیکشه. پونزده سال واست حبس کشید، دیگه غرورت چیه؟ یه امروزو میموندی ازش پذیرایی میکردی، بی چشم و رو.
- حالش خوب نبود. رنگ و روش غیر طبیعی بود. من هم اصرار نکردم. ترسیدام تاب دیدن بابا رو نداشته باشه. شاید بابا خیلی پیر شده باشه.
خاله مهناز گفت: باید بهش حق بدیم. عادل نباید پونزده سال محرومش میکرد. آخه این چه تنبیهی بود؟
- خاله راست میگین ها. شاید هم خواسته مامانو تنبیه کنه. چطور به فکرم نرسیده بود؟
یکمرتبه مادربزرگ گفت: عادل دلش نمیاد شلوارشو بالا بکشه، مبادا شلواره دردش بیاد. اونوقت بیاد مینا رو تنبیه کنه؟
من و خاله مهناز از خنده غاش کردیم. خاله مهناز پرسید: عمو علیت چرا نیومده؟ چه بی خیالن اینها.
- عمو علی رفته که با گوسفند بیاد. نظر کرده امروز شما بله رو بگین، گوسفند بکشه.
- این مامانت نه خودش نشست با عادل زندگی کنه، نه گذاشت ما فیضی ببریم.
- به خدا عموم گناه داره. کلی هم خاطرخواه داره. منتهی هوای شما رو داره. گناه داره، خاله.
- بابا نمیذاره. میگه با اتفاقهایی که پیش اومده، زبونمون کوتاهه. هی حرف پیش میاد. تا دعواتون بشه، اون میگه خواهرت داداشمو بببخت کرده. تو میگی از کجا معلوم داداشت قاتل نباشه. میگه به صلاح نیست. یه بچه شون بدبخت شد بسه.
- تا ساعت دوازده ظهر همهٔ مهمانها آمدند به جز زن عمو افسانه. خوب حق هم داشت. چطور به استقبال قاتل برادرش میامد؟ اما رویا و روهام از مدرسه به منزل ما آمدند. ساعت یک و پانزده دقیقه بود و از پدر خبری نبود. ثانیه به ثانیه لحظه شماری میکردم. قلبم برایش میتپید. عمو علی محمد داشت میگفت: من گفتم میام دنبالت، گفت: میخوام خودم بیام. میترسین خونمو بلد نباشم؟ که زنگ به صدا در آمد. همه سه متر پریدیم. رکورد پرش را مامان نصرت شکاند. گوشی اف اف را برداشت و گفت: بله؟ سلام. بفرمایین حسین آقا.
باد همه خوابید. تا حالا ندیده بودم کسی از آمدن پدربزرگم ناامید شود، اما آن روز به چشم دیدم که همه وا رفتند. حتی مامان اعظم. خاله مهناز نه گذاشت نه برداشت گفت: بعد از این همه سال بنده خدا گذاشت چه موقعی اومد.
فریاد خنده بلند شد. مامان اعظم گفت: تا حالا انقدر از اومدنش ناامید نشده بودم به خدا.
باز فریاد خنده بلند شد. به استقبال پدربزرگ رفتیم. اولین بار بود که به خانهٔ ما میامد. آن هم چون مادر حضور نداشت، این سعادت به ما رو کرده بود. سبد گل بزرگی در دست داشت و خیلی سرحال بود. در آغوشش پریدم. به قول خودش چند تا ماچ آبدار ازم کرد و قربان صدقهام رفت. البته من خودم گاهی به منزل آنها میرفتم و به آنها سر میزدم. پدربزرگ با من مشکلی نداشت. خیلی هم جانش برایم در میرفت. به هر حال استقبال گرمی از پدربزرگ به عمل آوردیم.
هنوز همه کامل سر جایشان ننشسته بودند که صدای زنگ یکبار دیگر بلند شد. بی اختیار به سمت حیاط دویدم تا او را که همهٔ آرامش و راحتیم را مدیونش بودم ببینم. هنوز به وسط حیاط نرسیده بودم که از اف اف در را باز کردند. سر جایم ایستادم. پاهایم دیگر توان رفتن نداشت. تازه آن لحظه خدا را شکر کردم که مادرم با آن قالب ضعیفش نماند.
پدرم پا به داخل منزل گذاشت. لبخندی به لب داشت. خیلی جوانتر از آن چیزی بود که تصور میکردم. فقط موهایش کمی با رنگ سفیف تزیین شده بود، که همان جذاب ترس کرده بود. قد بلند و هیکلی موزون داشت و معلوم بود اهل ورزش است. کاپشن سورمهای و شلوار لی به تن داشت. او هم به من خیره شده بود و سر تا پای مرا برانداز میکرد. هر لحظه لبخندش عمیقتر میشد. انگار عکسهای من هم با سیمای واقعیم هماهنگی نداشت. تا پدر صدایم زد، به سمتش دویدم و در آغوشش غرق شدم. مرا محکم به خودش فشرد و به سر و صورتم بوسه زد. با بغض گفت: الهی قربونت بشم. خیلی خوشگلتر از عکسهاتی. به عشق تو زنده موندم، بابا. ماشالله.
باز گونهٔ پدر را بوسیدم و گفتم: شما هم خیلی جوونتر و بهتر از چیزی که فکر میکردم هستین. قربونتون برم، بابا. دلم برای دیدنتون پرم میکشید. به خونه خوش اومدین.
صدای خاله نهضت آمد که گفت: بابا، ما هم آدمیم.
پدر مرا رها کرد و دست دور شانهام انداخت. ساکش را از دستش گرفتم. اشکهایش را پاک کرد و گفت: سلام به همه. و تک تک با همه سلام و احوالپرسی کرد. برای مادرش چه اشکی ریخت.
وقتی روبوسیها تمام شد، و تعارفات رد و بدل شد، از پدر پرسیدم: بابا تو این ساک سوغاتیه دیگه؟
- اگه سوغاتی زندونو یه دنیا انتظار و یه دفتر خاطره بدونی، بله.
- همون یه دنیا میارزه.
- بابا انقدر بی فکر نیست که دست خالی بیاد خونه. یه چیز ناقابل برات خریدم، عزیزم.
- ممنونم.
پدر به اطراف نظری انداخت. انگار دنبال کسی میگشت. یکمرتبه عمو علی گفت: داداش، گوسفنده اون وره. دنبال اون میگردین؟
پدر خندید و گفت: توها مارو گرفتی ها، علی جون. دنبال یه گل میگردم، نه گوسفند.
همه خندیدیم.عمو علی لنخند زد و گفت: بیچاره گُله.
پدر خیلی جدی پرسید: پس مینا کجاس؟
خنده به لبها خشک شد. هر کس به طرفی رفت و سرش را به چیزی مشغول کرد. رنگ از رخسار پدر پرید. با ناراحتی گفت: پرسیدم مینا کجاس؟
مامان اعظم گفت: حالا بریم تو پسرم.
- اتفاقی براش افتاده؟
مامان نصرت گفت: نه، عزیز دلم. مینا حالش خوبه. فقط هر کاریش کردیم، نموند. گفت: از قولش بهت خوشامد بگیم و معذرت خواهی کنیم. حالا تو برات نوشته گذاشته.
- آخه چطور رفت؟ من فکر میکردم مینا اولین کسیه که درو روم باز میکنه.
مامان اعظم گفت: روی دیدن تورو نداره. جدا از اینکه هیجان براش خوب نیست، پسرم.
پدر خیلی در هم رفت. عمو علی محمد گفت: عادل، صبر کن تا گوسفندو سر ببریم.
پدر ایستاد و بعضیها که دوست نداشتند شاهد یک قتل دیگر باشند تو رفتند. مرد قصاب گوسفند را جلوی پای پدرم قربانی کرد. من تو رفتم تا ناهار را آماده کنم. پدر و بقیه وارد منزل شدند. پدر روی مبل نشست و مامان نصرت گفت: پسرم، اون سبد گلو مینا جون برات گرفته. اون کاغذ روش هم مال توئه. اما همه قبل از تو اونو خوندیم.
همه خندیدیم. پدر گفت: پس دیگه لازم نیست من بخونم.
دلم از پدر گرفت. حق با مادر بود. چه ساده از مسئله گذشت. اصلا بلند نشد نامه را بخواند. فقط گفت: دستش درد نکنه. وجودش بیشتر خوشحالم میکرد. بعد رو به من گفت: سپیده جون، بیا بشین پیش بابا. چقدر شبیه مادرت شودی.
وقتی کنارش نشستم، همه شروع به تعریف و ستایش من کردند که دختری چنین است و چنان است. پدر گفت: پس باز هم از مینا خانم متشکریم.
پس از مدتی همه را برای صرف غذا به سمت میز دعوت کردیم. پدر برای شستن سر و صورتش به دستشویی رفت. وقت بازگشت، راهش را به سمت سبد گل کج کرد. خوشحال شدم، فکر کردم میخواهد نامه را بخواند. اما فقط نگاهی به سبد گل انداخت و دستمال کاغذیای برداشت و در حالی که دستش را خشک میکرد، به سمت میز غذاخوری آمد و گفت: به به، بوی غذای خونه چیز دیگه است. الهی شکر که باز همه دور هم هستیم.
مامان نصرت گفت: جای مینا و افسانه هم خالی.
همه مشغول صرف غذا شدیم. پدر گفت: این غذاها دست پخت مینا خانمه، مگه نه؟
پدربزرگ گفت: عادل جون، نکنه زیر دندونت سنگ رفته که یاد اون کردی؟
پدر گفت: به یاد ندارم تو غذاهاش سنگ پیدا کرده باشم. اون خیلی دقیق و تمیز بود. همیشه هم دستمالهای سفره رو همینطوری به شکل پاپیون تزئین میکرد. به هر حال دستش درد نکنه. خیلی تو زحمت افتاده. باز مارو خجالت داد.
خلاصه غروب همهٔ مهمانها خداحافظی کردند و رفتند. حتی مامان نصرت. هر چه کردیم، نماند. گفت: صبح باید برم آزمایشگاه. شما پدر و دختر هم حرف واسهٔ گفتم زیاد دارین، من تنها میمونم.
بالاخره به سمت سبد گل رفت. نامه را برداشت و خواند و تا کرد و در جیبش گذاشت. بعد هوس کرد از طبقهٔ بالا دیدن کند. همراهیش کردم. اول به اتاق من آمد و گفت: خیلی با سلیقه اطاقتو چیدی.
- ممنونم. نصفش سلیقه مامانه.
پدر جلو رفت، عکس من و مادر را از روی میز برداشت و گفت: بی معرفت! تو مثل این نشی ها.
- مامان برای این کارش دلایلی آورد که منطقی بود، بابا. از دستش دلخور نشین.
- چه دلیلی جیز غرور؟
چقدر باهوش بود. گفتم: اینطور نیست. زود قضاوت نکنین.
- مثلا تو یکیشو بگو که از همه منطقی تره.
- اینکه هیجان باراش سمه.
- و دوّمیش؟
- نمیشه دیگه، همه رو میفهمین.
- جون بابا. دوّمیش؟
- اینکه از دست شما ناراحته.
- من اصلا کجا بودم که ناراحتش کرده باشم؟
- از آخرین دیدار خاطرهٔ خوشی نداره.
- من هم برای اونکار دلیلی داشتم.
- چه دلیلی؟ شما خواستین اونو تنبیه کنین.
- که جون منو نجات داده؟ یا قراره سرپرستی بچهٔ منو به تنهایی پونزده سال به عهده بگیره؟
- من نمیدونم. فقط میدونم خیلی دلش واسهٔ شما تنگ شده بود و منتظرتون بود.
- معنی دلتنگی و انتظار رو هم فهمیدیم. خوبه. انگار تو این پونزده سال خیلی چیزها عوض شده.
- بابا!
- اصلا منم که ازش گله دارم. بهش گفته بودم که تورو تحویل خودم بده. این چه وضع امانتداریه؟
- گلههای غیر منطقی نکنین دیگه. مامان یکی رو میخواد از خودش نگهداری کنه. شما فکر کردین مامان مینای پونزده سال پیشه؟
-عکسش که اینطور میگه، ماشالله.
- اینطور نیست. قلب مادر درست پمپاژ نمیکنه. چند ساله باید شارژ قلب بذاره، اما واسهٔ خاطر اینکه من تو این دنیا بی پناه نمونم و منو به شما تحویل بده، زیر بار عمل نمیره. مامان هر لحظه در خطر مرگ، بابا.
پدر نگاه وحشتناکی به من کرد. آب دهانش را به سختی فرو داد و آهسته روی تخت نشست. به قدری متاثر شده بود که از حرفم پشیمان شدم. پرسیدم: مگه شما خبر نداشتین، بابا؟
- نه علی و علی محمد چیزی به من نگفته بودن. فکر کردم هیجان برای اعصابش بده.
- من نمیدونستم، وگرنه سریع شما رو در جریان نمیذاشتم. متاسفم.
- عملش خطرناکه؟
- نه مامان بزرگش کرده. دلش میخواست یه بار دیگه شما رو ببینه. احتمال داره دیگه به عمل رضایت بده.
- الان حالش خوبه؟
- راستش نه. چند روز پیش که عمو علی محمد یهو خبر داد که شما یه ماه زودتر آزاد میشین، حالش به هم خورد. از اون روز یه جوریه.
- یعنی ناراحت شد؟
- نه از خوشحالی هیجانزده شد. از اون روز خیلی خوشحال بود. اما انگار مضطرب هم بود که مدام قرص اضافه میکرد. حتی امروز صبح دیدم با اینکه پی خرید و کاره، دوباره تو آشپزخونه قرص مصرف میکنه. رنگ و روش هم سر جا نبود. من هم ترجیح دادم بره. گفتم شما رو ببینه، دیگه راهی بیمارستان میشه، خدایی ناکرده.
- آخه این علی محمد چرا به من نگفت؟
- نخواسته نگران باشین.
- خوب میشد همون چند سال پیش ازش بخوام بیاد ملاقاتم، باهاش صحبت میکردم. راضییش میکردم تا به این وضع نمیافتاد. اینها به من بد کردن که نگفتن.
- پس چرا وقتی ناراحتی اعصاب داشت نخواستین به ملاقاتتون بیاد؟ اون موقع پزشکها دیدن شما رو باراش اثربخش میدونستن. مادر خیلی غصه خورد و خیلی گله مانده. اتفاقاً پریشب در جواب سوال من اینو ازم پرسید.
-- مینا کی ناراحتی اعصاب داشت؟ تو چی میگی، دختر؟
- اینو هم به شما نگفتن؟
- نه به جون خودت. نه به جون مینا. من خبر نداشتم. بهم میگفتن افسرده و بی حوصله است.
- همون یه سال اول زندونتون. آخر امام رضا شفاش داد. کم مونده بود راهی تیمارستان بشه. پس فکر کردین قلبشو واسهٔ چی از دست داده؟ اگه شما تو زندون سختی کشیدین، اون هم اینجا مریضی تنهایی و عذاب وجدان کشیده. تازه باید از من هم مراقبت میکرده که جلوی شما روسفید باشه.
پدر دوباره به عکس مادر خیره شد. نگاه نگران و شرمندهاش دلم را سوزاند. گفت: من آدمی نیستم که بفهمم کسی بهم احتیاج داره و نخوام ببینمش. اون هم مینا! اینها با ملاحظه شون منو یه عمر شرمنده مینا کردن. درسته که دوست نداشتم منو تو زندون ببینه، اما برای سلامتیش قبول میکردم. دست کم یه بار میآوردنش.
- چی کار میکنین؟
- میخوام به علی محمد زنگ بزنم، حقشو کف دستش بذارم.
- بابا زشته. فکر میکنن من شکایت کردم. حالا وقتش نیست. به اعصابتون مسلط باشین.
- آخه من اینو چطور از ذهن مینا پاک کنم، سپیده؟ اون حتما از من متنفر شده که نمونده.
- به خدا اینطور نیست، بابا. مامان شما رو خیلی دوست داره. متنفر چی چیه؟
اولین جرقهٔ عشق را از اضطراب و نگرانی پدر تشخیص دادم. توجه و رضایت مادر هنوز برایش خیلی ارزش داشت، و این میتوانست شروع خوبی باشد. پرسید: پس چرا یه زنگ نزده؟
- تازه ساعت هشت شبه، وقت هست.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: