خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من.
بهر صورت كار هام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند.
نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم.ضربه اي به شيشه ماشين ،من را به خودم آورد يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين ميزد. شيشه رو پايين دادم وگفت گواهينامه.
منم كه گواهي نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم البته ايندفعه با يكم پياز داغ بيشتر.
طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست.الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم.همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش.
بعد كارت شناسايي راديو تلويزيون رو در آوردم وبهش نشون دادم.
با ديدن كارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جايي واسادين.بعد گفت پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس دادو يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه.
عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميگذاشتي آب ميشد. چه برسه به يه جوجه سروان .
چند دقيقه اي طول كشيد تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه ميكشه . يه بوق زدم .دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد.
گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده .
نازنين سال دوم نطام جديد بود. رشته علوم تجربي .
ماشين رو روشن كردم وحركت كردم. وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازي ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد.
من كه آن لحظه منتظر چنين كاري نبودم .نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود.اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم.
باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسيد منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش كردم .
بعد ازدقايقي رفت سراغ كيفش ويه دفتر رو از توي اون در آورد و دست من داد.
با كنجكاوي شروع به ورق زدن دفتر كردم . خداي من يه آلبوم بود از عكسهاي من. عكسهايي كه در زمان ها ومكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من ويا كس ديگري متوجه بشيم گرفته بود .
اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم.خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم.
من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم. سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه.
دستاش روگرفتم وگفتم نازنين من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع كه تو بخواي. گريه نكن .خواهش ميكنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.
بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم.
نازي بايد به خونه ميرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايل مربوط به شب تولد امير رو كه مال من بود جمع جور كنم و ببرم خونه. واسه همين باهم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يكربع برگردم.
همين كار رو كرديم.
وقتي من درزدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟
من جواب دادم منم زن دايي ، احمد.
با خوشرويي جواب سلامم رو داد و در را باز كرد .وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمه.
به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.
بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شدو سلام كرد انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم.
زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان وبابا اينا وبعد از حال خودم . در پايان هم گفت من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه .
اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تويي.گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو .
ماشا الله هم درسخوني، هم كار با ارزش ومهمي داري هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسوديم ميشه.
تشكر كردم و گفتم زن دايي دل به دل راه داره.منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم.
من نه تا دايي داشتم كه هر كدوم شيش ، هفت تا بجه دارند.
بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم.
گفت اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته و بعد به به نازنين گفت مادر وسايل احمد جان رو نشونش ميدي.
بازم خيط كرده بودم، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم ميگذاشتم و از خونه دايي اينا ميزدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد .نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من ميخواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم.
زن دايي يه چشم غره اي به اون رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر چرا مزاحم احمد جان ميشي شايد كاري داشته باشه.
فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم .من امروز هيچكاري ندارم.واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين خانم رو ميبرم و خودمم برش ميگردونم.
زن دايي گفت آخه باعث زحمت ميشه ......
گفتم دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم.
نازنين هم گفت پس من ميرم حاضر بشم. وفوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه.
منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازي.
وقتي نازي بر گشت. با كمك همديگه استريو وساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم.
وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب به موقع به دادم رسيدي.بازم داشتم خراب ميكردم.
اونم خنديد و گفت عاشق وبيقرار تو .
گفتم نه..... تو مالك قلب من .
و دستش رو توي دستم گرفتم .
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسبها: