من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش كه بزرگ فاميل ما هستند. مجازاتي رو براي كاري كه اين دو مرتكب شدن در نظر گرفتم وشما فاميل همه از كوچك وبزرگ فرقي نمي كند بعنوان هيت منصفه بايد اين مجازات رو يا تاييد ويا رد كنيد . من تصميم نهايي را بعهده همه فاميل ميگذارم
سكوت حضار نشون ميداد كه منتظر شنيدن بقيه حرفهاي دايي هستند.به همين دليل دايي ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجراي اصفر طواف و آقا سيد كمال با خبر شدين من تصميم گرفتم همون بلايي سر اين جناب احمد خان بيارم كه آقا سيد كمال سر اصغر طواف در آورد. از گوشه وكنار سرو صدا بلند شد. يكي ميگفت :نه گناه دارند نكنين اينكارو با هاشون .
يكي ديگه مي گفت : اتفاقا" بايد چنين بلايي سرشون بياد تا درس عبرت بشه ....
خلاصه برعكس دقايقي پيش كه صدا از كسي درنمي اومد.حسابي شلوغ شد
بالاخره بادستور خان دايي كه بزرگتر فاميل بود همه سكوت كردند.
من يواشكي دست نازنين رو تو دستم گرفتم يخ كرده بود ، درست عين خودم .و منتظر نتيجه شديم.
خان دايي ادامه داد : براي روشن شدن نتيجه راي گيري ميكنيم سه نوع راي ميتونين بدين با نظر نصرالله خان موافقيد ، مخالفيد و يا نظري نداريد. واضافه كرد من سوال ميكنم وشما با بلند كردن دست راي ميديد. از مخالفين شروع مي كنيم.كساني كه مخالف اين مجازات هستند دستشون را بالا ببرن.
بعد از چند لحظه اعلام كرد هيچ مخالفي وجود نداره.
باخودم گفتم يعني بابا و مامان هم با اين مجازات كه من هنوز نميدونستم چيه مخالف نيستند.مو به تنم سيخ شد.
ممتنعين دستشون رو بلند كنن.........بعد از لحظه اي اعلام كرد هشت نفر ...........خب ظاهرا" تكليف روشن است. اما براي اينكه جاي هيچ شك وشبهه اي باقي نمونه كساني كه با اين مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا.
و اضافه كرد با اكثريت آرا تصويب شد.
دايي نصرالله دوباره كلام رو به دست گرفت وگفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت خان وخواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع ميكنيم وبعد ادامه داد: بچه ها بيارين او اسباب مجازات رو همه شروع كردن به كف زدن وخوشحالي كردن.
گيج شده بودم يعني اينقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما كه اينجوري هلهله ميكردندو بعد از دقايقي دايي دستور داد چشمان ما را باز كنند تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه.
چشمان مارو باز كردن .
چند لحظه اي طول كشيد تا چشمام به نور محيط عادت كنه.
وقتي چشمام به محيط عادت كرد داشتم پس ميافتادم. خداي من اينجا چه خبره ؟بلافاصله برگشتم كه ببينم نازنين در چه وضعيه.
اشك چشمام رو پر كرد نميتونستم صحنه اي رو كه ميديدم.باور كنم. همه دست ميزدند وميخنديدند.
مادر در حاليكه روبروم واسه بود داشت آروم آروم گريه ميكرد.
دوباره برگشتم و نازنين رو نگاه كردم.
يه لباس حرير سپيد تنش بود و يه تاج با سنگهاي در خشان روي سرش خيلي زيبا تر از گذشته مثل فرشته ها شده بود.
دايي كه ديگه اشگ اونم در اومده بود گفت : ما همه فاميل به اتفاق آرا شما رو از اين لحظه نامزد اعلام ميكنيم. البته شرايطي هست كه احمد ونازنين بايد بپذيرند. وگرنه .....
من ونازي در حاليكه بشدت گريه ميكرديم همصدا گفتيم هرچه باشه ميپذيريم
مامان حلقه اي رو از توكيفش در آورد و به من داد و گفت اينو دست عروسم كن. چنان اين جمله رو با لذت به زبون آوردكه نميتونم وصفش كنم.
زندايي هم يه حلقه به نازنين دادتا دست من كنه.صداي آهنگ مبارك باد فضاي ويلا رو پر كرده بود. همه ميزدند وميرقصيدند ومن نا باورانه دست نازنين رو محكم تو دستم گرفته بودم.در همين زمان سرو كله داريوش پيداشد.در حاليكه مسخره بازي در مياورد و ميخنديد . ناگهان يه چك زد تو گوش من.
جا خوردم . در حاليكه بازم داشت ميخنديد گفت: ديدم گيجي گفتم بزنم كه ببيني خواب نيستي داداش. خنده ام گرفت.
كيك بزرگ سه طبقه اي رو آوردند و من ونازنين اونو بريديم نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم .به اشاره مامان من ونازنين رفتيم تا دست دايي رو ببوسيم كه اون نگذاشت و صورت هر دوي ما رو بوسيد وگفت انشالله خوشبخت باشيد به طرف مامان نازنين وبعد بابا ومامان من رفتيم وهمون صحنه تكرار شد.
بعد از نيم ساعت پيرمرد پير زنها براي استراحت به ويلاها رفتند وفقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد من و نازنين هم كه از بزرگترها خجالت ميكشيديم فرصت كرديم همديگر رو بغل كنيم و ببوسيم.
تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگي كه گذاشتن ما باهاش تانگو رقصيديم.اصلا" دلمون نميخواست ديگه لحظه اي از هم جدا بشيم .
ما ديگه نامزد بوديم تو آسمونا سير مي كرديم تو ابرا نميدونم.من فرشته ام رو بغل كرده بودم اون منو و اين مهمترين چيزي بود كه توي اون لحظه برام مهم بود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسبها: