سنگ

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر

 

 عجب مرد بی عرضه ای است و....

 

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت

 

و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود،

 

 کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن نوشته بود :

 

" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد".


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان زیبا ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 شهريور 1395برچسب:, | 18:52 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود