«خیکتو جم کن انگو!»
ممصاحبِِ خوبِ ما عزادارِِ شوهرش بود. نباید فکر کنید همیشه ما را اینطور صدا میکند. خب گفتن نداره که مردنِ آقا باعث شده اخراجمون بکنه. منتهی ما بهش حق میدیم. خرج و مخارجمون رو چیکار بایست میکرد؟ چطوری بایست از پس این همه مرد بر میاومد؟
دستهی کفن و دفن مثلِِ قیر، زیر ِتابوت بود. هشت نفر سیاه مال ِ تَه مَههای سومالی. راه ِ سنگفرش باریک بود، بابت همین هم جلوتر میپیچید توی گورستون.
سواد خوندن تابلو ندارم منتهی تصویر ِ روش میگه گورستون، گورستون ِ غیر ِمسیحیهاست.
توی گورستون میپیچیم. مثل قیری که داره داغ میشه، کش میایم و میپیچیم.
پشت ِ سر، فقط ممصاحب اشک ریزون میاد. آقای خودم رو داریم شبونه خاکش میکنیم.
کاتمای چراغشو روشن میکنه. یه چراغ قوهی اصل ِ فرانسوی با دو تا باتری ِ کت و کلفت ِ فرانسوی.
بعد جلوتر یک تاریکی ِ گود با یک چیز براق درست وسطش، پیدا میشه.
«آمادهست خارو؟! قبر ِ شوهر بیچارهی من آمادهست؟!»
چیز براق تبدیل میشه به دو تا چشم! بعد شصت آدم خبردار میشه که گورکن ِ ارباباش با سر ِ تاسش تو گور ِ ارباباش ایستاده.
«بله خانوم! گود ِ گودش کردم!»
نور ِ چراغ که مثل دستهی ملخا پهن میشه رو گورستون ملتفت میشی که رو لبهی گور ِ تازه یه هامگا هست!
ما که قیر هستیم جمع میشیم تو خودمون و تابوت رو میذاریم زمین!
***
ارباب، لخت تو تابوته.
سینهاش جر خورده! هامگا اوراد میخونه! صدای بماش میاد!
بعد دستاش رو میکنه توی پارهگی ِ سینهای که خودش جرش داده! قلب ِ آقای خودم رو میکشه بیرون و رگ و پیهاش رو میبره! انگار که موی ِ زن ِ بیوهای چیزی باشه رگ و پیها.
حالا میباست شروع کنه به مرثیه خونی. این جاش نوبت ماست که گریمونو بدیم هوا! ما که مثل ِ قیر ولو شدیم.
«مرد ِ شفا دیده! دستهاش دو تا مزرعه بود! برکت داشت.»
هامگا هه میگه و ممصاحب زیر گریه میزنه! ماهام شروع میکنیم.
«پاهاش پای ِ یه مرد بود. رو زمین میرفت و سرهای له شده باقی میگذاشت. پیتکو پیتکو! پاهاش مال ِ اسب بود! اسب ِ سیاه! شمشیر تو حلق ِ فرشته میکرد.»
***
ممصاحب حسابی داغ کرده بود. هامگای احمق چی داشت میگفت خدا میدونه! داشت جای مرثیه و چیز میزای خوب مزخرف میبافت. منتهی ما گریمونو قطع نکردیم هیچ! ولی بعد وقتی هامگا افتاد رو زمین مجبور شدیم که قطعاش بکنیم. افتاده بود، مثه کرم میلولید تو خودش، بیخیال ِ هذیون هم نمیشد.
«بال ِ فرشتهها می سوزه!»
***
«به پیش! آتـــش! به پیــش! برانید! برانید!»
فکر کردیم یاروهه مُردنیه! رفتیم بالا سرش. چشمهاش انگار بمب اتم باشه، از توی حدقه زده بود بیرون. بلندش کردیم سه نفری. سرفه کرد و فکر کردیم الانه که حالش خوب بشه. بعد دود ِ سیاه بود. از توی حلقاش دود ِ سیاه بیرون میاومد. بو نا میداد دوده.
***
«و شب بر فراز دشتهای پیانته گسترده میشد! هالهای مرتفع از سایهها فرماندهی سپاهیانات را فرا گرفته بود فرمانروای تاریکی! بادا که خون ملائک فوارهکنان دستهامان را بشوید!»
هیکل سیاهی که بر غول ِ اسب تیرهاش ایستاده بود چنین گفت. آنگاه مهمیزی از استخوان را بر پهلوی اسب فرود آورد. اسب کنده شد و پیش راند.
نبرد در آستانهی پایان یافتن، به سوی آخرین استحکامات ارتش پادشاهان مچاله میشد و پیش میرفت.
پیشروی اهریمنهای سرباز، جنهای پیاده و اژدهایان، سور عظیم را بر فرماندهی سپاهیان تاریکی فرود میآورد!
بوی آب سیاه که پشت سر مانده بود مشام فرمانده را مینواخت. رود درخشان پادشاهان زمین – هانولوت – را با نفساش کبود کرده بود و اکنون میرفت تا پایان انسان را شاهد باشد.
سپاهیانش، قیر گداختهی دوزخ، بر اندام شهر متروک فرود میآمدند و پیروزی اتفاق میافتاد.
روی قوز تپهای کم ارتفاع ایستاد و نگاه کرد. تا دوردستها را دید. تا جایی که پایان همه چیز بود چشم انداخت و آنگاه احساس کرد چیزی پاشنهاش را میشکافد.
از مکاشفه بیرون آمد و پنجهی زنانهای دید با ناخنهایی که در پاشنهاش فرو رفته بودند. زن، با بالهای سوخته روی کمرش نیمه جان بود. لابد از میان مردگان دشت برخاسته، خود را به ناخدای تاریک رسانده بود.
فرمانده پاشنهاش را که از زره برهنه بود از ناخنها جدا کرد. خم شد مثل برج بابل، گلوی مهاجم را فشرد و تا مقابل چشمانش بالا آورد. شمشیرش را عقب برد و سپس همهاش را توی گلوی زن بالدار فرو برد.
زن همچنان با خشم، خیره نگاهش میکرد. اتفاقی نیفتاده بود.
سپس دوباره احساس سوراخ شدن پاشنههایش بازگشت. تیرهایی مدام پاشنههایش را میشکافتند.
چرخید و زنان نیمهجانی را دید که دورش حلقه زدهاند و ناخنهایشان را توی پاشنههای او فرو میکنند.
«آه فرمانروای سایهها! آیا خادمات را در سور پیروزی عذاب میدهی؟!»
فرمانده چیزی را زیر لب زمزمه کرد. به زبانی تیره زمزمه کرد.
هالهی سایههای بلند اطرافش منفجر شد و گسترش یافت. فرشتهها را در خود گرفت. و نگاه کن! همهی چشمانداز در سیاهی ِ غلیظی فرو رفته است.
بعد سایهها به سوی فرمانده عقب نشستند و تاریکی ِ معمول شب از پس سیاهی ِ سایه بیرون آمد.
پایینتر، استخوانها و بالها و پوستها اطراف تپه بودند. زنان بالدار بیچاره! فرشتگان نیست شدهی بیچاره. سایه هورتشان کشیده، پس ماندهها را قی کرده بود.
و پیروزی! پیروزی بر سر دست آمده بود.
***
لعنتی! حرومزاده! عملی! از توی کابوس دارم میام! انگار دود تو دهنش قطع شده لعنتی!
همه مثه خودم انگار تازه دارن از تو کابوس میان. گمونم دوده، دود علفی چیزی بوده. دود گراس بوده!
بیشرف! باز داره دود میکنه! عوضی! سخته دوباره! بو نا میده هنوز دوده!
***
تالارهای خَساگارال – جادوی ابدی – در هیچچیزی که فراز ِ دوزخ را احاطه کرده، معلق است.
این را هر اهریمنی میداند!
تالار را با نور سرخ روشن کردهاند و صدای همآوازان از همهی دیوارها به گوش میرسد.
دیوارها: همآوازان چیرهدست ِ فرمانروای تاریکی، تغییر شکل میدهند، پرندگان غولپیکری میشوند، جابهجا میشوند و باز جای دیگری تبدیل به دیوار میشوند.
زنان برهنه چرخزنان میرقصند و رودی از شراب تیره کف تالار را میخراشد.
جشن ِ پیروزی!
بر سکوی بلندی درست در میان تالارهای جادوی ابدی، دو جمجمهی شکسته میدرخشد.
هر دو لبپر و مملو از چیزی به رنگ خوناند!
هم آوازان ساکت میشوند! رقصندهها دود میشوند و رود شراب تیره یخ زده، به بلندترین مار دوزخ تبدیل میشود!
ابلیس ظهور میکند!
فرمانروای تاریکی، با شنل سیاه ِ ژنده و تاجی از سنگ ِ مذاب که روی چشمهای سرخاش را سایه میاندازد، پیش میآید.
فرماندهی سپاهیان سایه، بازوی چپ شیطان، همگام با ابلیس و کمی عقبتر حرکت میکند.
از پلکانی پای سکوی مرتفع بالا میروند.
ابلیس پیش میرود و جمجمهی سمت راستی را در دست میگیرد.
«اینک در پیروزی ِ بر انسان، خون ِ پسر انسان را مینوشم و آگاهی ِ خدایان بر من افزوده خواهد شد!»
این را به فریاد و در برابر مدعوین جشن خساگارال میگوید.
جام را بالا میآورد.
بعد ناگهان سقوط میکند؛ روی زمین میافتد.
دست ِ تاریکاش را باز میکند و جام فرو میافتد و دستی دیگر دورش میپیچد.
جام دوباره بالا میرود و لبهای فرمانده، لبهی شکستهی جمجمه را در بر میگیرد و خون خورده میشود!
خشم فرمانروای تاریکی – آن فرزند ِ لعنت شده – مثل کودک ِ زاییده شده از تن ِ ابلیس بیرون میآید:
«راســــــادور! تو خود را طرد شده و منفور ما قرار دادی. نفرین بر تو! سیاهترین نفرینها بر تو باد.»
هیکلی که راسادور نام دارد، جام ِ دیگر را بلند میکند! به زودی خود ِ خدا خواهد شد.
لبهاش روی لبهی جمجمه میخزند و بعد این جمجمه است که آتش میگیرد! خون، نوشیده نشده، ناپدید میشود.
دست ابلیس بالا میآید و فرمان میدهد. آنگاه موجی از نور سرخ فراز میآید. راسادور را در خود میگیرد و غرق میکند.
سور پیروزی فرو ریخت و راسادور به هیبت انسان مذکر بر دشتهای مردهی پیانته فرود آمد.
***
هان! خود خودش بود! ارباب ِ لخت، راست وسط ِ بیشه! انگار از آسمون افتاده باشه وقتی بیشههه هنوز بیشه بوده. ارباب ِ من خیلی مسنه. وقتی سومالی نبوده آقای خودم بوده. آقای خودم لابد چند دفعه مرده. آقای خودم شاید باز دوباره زنده بشه تا باز بمیره.
ما عمراً اخراج نمیشیم ممصاحب. حواست جمع باشه. آقای خودم بر میگرده!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: