تا اینکه پدربزرگم که فوت میکنه چون دیگه کسی نبوده از باغ نگهداری کنه میفروشنش و سهم اون قسمت از باغ که این درخت توش بوده رو یکی از خدمتکارهای پدربزرگم که واسشون تو باغ کار می کرده می خره... بعد از مدتی تو کل بابل می پیچه که فلانی 2 میلیارد تومن تو حساب بانکیش پوله و چون آدم ساده ای بوده کل پول رو به یک حساب ریخته بود برای همین تو شهرستان کوچیک هم که همه چی زود می پیچه!! بعدآ معلوم شد که انگار همون درخته به خاطر عمر زیادش فرسوده شده بوده و از ریشه در میاد!
اون آقایی هم که سهم مارو خریده بوده می بینه از جایی که ریشه درخت دراومده چیزی مثل فکر کنم یک صندوقچه مشخصه و درش میاره و خیلی به راحتی صاحب گنجی میشه که سالها تو زمین ما بیده
خاطرات و داستانهای ترسناک۳
دخترخالم می گفت یکی از استادهاشون تو دانشگاه (فکر کنم استاد معارفشون بوده) طریقه ی احضار کردن همزاد رو بهشون گفته بوده که یکسری اعمال خیلی سختی داشته که تا جایی که یادم میاد فکر کنم تا 40 روز چندین چیز مثل گوشت و شکلات و شیر و ... رو نباید بخوری و یکسری اعمال دیگه که چون خودم دلم نمی خواست، ازش دقیق نپرسیدم.
اینارو هم همینطوری گذری بهم گفت... بعد از انجام همه ی این اعمال بعد از 40 روز همزادت رو می بینی که حتی اینم یک شرایط خاصی داره و به راحتی برای هر کسی نمیشه... می گفت مثلآ اگر اولین بار که دیدیش بترسی و وحشت کنی میره و دیگه برنمی گرده. باید قابلیت دیدنش رو داشته باشی.... حتی می تونه در خیلی موارد کمکت کنه.ولی نباید ازش هر چیزی بخوای منظورم چیزیه که مثلآ از نظر اخلاقی درست نباشه یا چیزای دیگه چون ممکنه که بره ... اینو هم یادمه که گفت اگرم ازش بخوای کاری رو نکنه چون ناراحتت میکنه گوش میده...
چون اینو دخترخالم پارسال برام تعریف کرده بود و منم دیگه اصلآ بهش فکر نکردم چیز زیادی یادم نیست ولی اینطور که تو میگی فکر نمی کنم همزادت باشه چون همزاد بیشتر جنبه ی کمک داره ولی اینی که تو میگه بیشتر انگار آزارت میده در ضمن همزاد هر وقت که تو بخوای حاضر میشه نه اینکه خودسر باشه..... راستش این قضیه ی تو شبیهه قضیه ی خواهرمه البته برای اون به این شدت نیست... یه مدتی بود که خواهرم می گفت شب ها که می خوام بخوابم یه صداهایی می شنوم مثلآ یه روز صبح گفت دیشب کسی داشت دعوا می کرد؟
ما بهش گفتیم نه ولی اون می گفت اما من صداشونو میشنیدم... یا گاهی می گفت می خوام بخوابم یه دفعه می شنوم کسی صدام میکنه بیدار میشم می بینم کسی نیست... یا یه بار به من گفت دیشب که داشتم می خوابیدم صدای راه رفتن اومد فکر کردم تو پاشدی بری دستشویی یا آب بخوری ولی بلند شدم دیدم چراغ اتاقت خاموشه و خوابیدی.......... من خوب مطمئنم که خواهرم دروغ نمیگه ولی همیشه بهش می گفتیم حتمآ خواب دیدی یا تو خواب و بیداری بودی شاید دچار توهم شدی ولی می گفت بیدار بودم........
تا اینکه یکی دو هفته پیش که داشته از دانشگاه برمیگشته توی راه تو اتوبوس اتفاقی به یک خانومی برمی خوره که خیلی اهل خدا و قرآن و... بوده و به مرتبه ای رسیده بوده که خیلی چیزارو درک می کرده وقتی خواهرم این جریانو بهش میگه اون تایید میکنه و میگه تو به نحوی باهاشون ارتباط داری...........
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: