از قبل آماده شده و خود را پوشاندهای، اما نه تنت را، بلکه ورای آن را؛ که مهم هم همان است.کالبدی با رنگهایی متشکل از آبی، سیاه و طلایی؛ پوششی درخورِ زنی دنیادیده و بانفوذ. در حین این که رویت را از آینه بر میگردانی، تابش نوری ضعیف بر سطح آینه، تصویر غریبهای را در مقابلت مجسم میکند؛ زنی دیگر، با لباسی ابریشمین و کِدر؛ رو در رو و خیره به تو. با جثهای خمیدهتر،کوچکتر و از هر لحاظ تحلیل رفتهتر از تو. همچون تصویری از خاطرهای مبهم که در اعماق پوچی حل شده باشد.
_________________________________________________________
کای بر روی اسکله مشغول تماشای سفینههایی بود که فرود میآمدند. البته میتوانست در هر نقطه از ایستگاه فضایی لانگویتی مستقر شود و اطلاعات مربوط به فرود آنها را از شبکه درخواست داده، به سیستم مسیریابیاش متصل کرده و بعد از نصب کردن آن بر سیستم میدان دید خودکارش، به تماشای سفینهها بپردازد. سفینههایی که به آرامی و رقصان به سوی جایگاههای نطفهمانند خود غوطه میخوردند؛ تو گویی تداعیگرِ تولدی وارونه بودند. اما ایستادن او در این پایگاه پرازدحامِ فضایی بیدلیل نبود؛ او نیازمند آن احساس بود. نیازمند به یک جور حس نزدیکی که نمیتوانست آن را با ایستادن در جایی دیگر همچون معبد اژدهای لاجوردی یا باغ کپور طلایی جبران کند. زیرا فقط در این مکان بهخصوص بود که میتوانست خودش را حس کند؛ با راه رفتن و نفس کشیدن بر لبهی این فضای خالی، فضایی سرد و عاری ازهوا و اکسیژن. مکانی که فقط با تعدادی ورقهی آهنین بین او و جایگاه سفینهها جدایی افکنده بود. همچنین در این مکان بود که میتوانست خود را بیریشه و بدون وابستگی به هیچ چیزی تصور کند. انگار که در نهایت به سرچشمهی همه چیز، یعنی هستی و نیستی بازگشته باشد.
آن روزها مسیر بیشتر سفینهها از کهکشان گذر میکرد؛ جوری که اگر مدیرهای قبلی ایستگاه شاهدش بودند، از استقلال بیحد و مرز آن احساس دلواپسی و ناراحتی میکردند. اما حالا که جنگ تمام شده بود، ایستگاه لانگویتی به منبع خوبی برای جمعآوری درآمد تبدیل شده بود. سفینهها متوقف شده و صفی مرتب از گردشگران را پیاده کردند.گردشگرانی با چشمهای خیره به روبرو که تا حد زیادی گرد بودند. آروارههایشان زیادی زاویهدار بود و رنگ چهرههایشان که سایهای از رنگی صورتی را تداعی میکرد، ناخوش و بیمار به نظر میرسید؛ مثل تکه گوشت پختهای که مدت زیادی زیر نور خورشید مانده باشد. با همان خونسردی و اعتماد به نفس راسخی قدم بر میداشتند که از آنها، یعنی مردمانی با نقابهای نفوذگر بر میآمد. قبل از این که به ایستگاه حمل و نقل شهری برسند، هر ازگاهی برای تماشای شگفتیهای واقع در سر راهشان میایستادند و بعد از این که به اندازهی کافی از آنها تعریف و تمجید میکردند، با اندک کلماتی که از دوران مدرسه و از زبان رُنگی به خاطرشان مانده بود، با رانندهها سر قیمت تاکسی برای رسیدن به هتلهای مورد نظرشان، چانه میزدند.
و این، این نمایش نفرت انگیزِ تکراری، چیزی بود که کای بیشتر زندگیاش را وقف تماشایش کرده بود. اتحادی گسترده بین بیگانگان؛ به سان طاعونی گوشخراش، برخاسته از صدای صدها پا یا صدها زالو. نوعی همصدایی که هر لحظه در ایستگاه رو به خاموشی میرفت.
کای همانطور بیحرکت ایستاده بود و تماشایشان میکرد. این منظره او را به یاد دوران تحصیلاتش در پِرایم میانداخت. دورانی سرشار از بیپروایی، دوران کافه رفتنهای شبانه و سپری کردن آخر هفتهها به طرزی یاغیانه؛ زمان سرسری دوره کردن درسها به هنگام امتحانات. همان دوران سبکسری؛ دورانی که دیگر هیچوقت برایش تکرار نمیشد. در آرزوی برگشت آن روزها حسرت میخورد و در عین حال به خاطر این ضعف احمقانه از خود بیزار بود. تحصیلاتش در پِرایم، جایی که میبایست برایش نقش پلی به سمت درجههای والاتر اجتماعی را ایفا کند، در واقع هیچ چیزی برایش به ارمغان نیاورده بود جز فاصلهای مبهم بین او و خانوادهاش.یک جورحس تنهایی روزافزون، حس نارضایتی و بیهدفی در زندگی، که قادر نبود آن را در کلمات بگنجاند.
اگر علامت چشمکزنی را که نشان دهندهی پیغام جدید بود و توسط سیستم مسیریاب پیشرفتهاش بر گوشهی سیستم میدان دیدش افتاده بود نمیدید، شاید تمام روزش را همانجا میگذراند. پیغامی از طرف دایی دومش.
صورت وی رنگپریده مینمود و زیر چشمانش حلقههای سیاهی مشهود بود که حاکی از نخوابیدنش بود. از آنجایی که کای آخرین بار او وخواهرخودش، تَم را در حال آماده کردن بستهای برای فرستادن به یک مجلس عروسی دیده بود، مطمئن شد که وی نخوابیده است. بستهای متشکل از پنج هزار هندوانهی پرورشی و شش بشکه سس ماهی اعلا از ایستگاه پِراسپِر.
«برگرد رستوران دخترم.»
کای گفت: «اما امروز،روز تعطیلی من است.»
این جمله با لحنی تندتر و بچگانه تر از چیزی که قصدش را داشت، از دهانش خارج شد.
از آنجایی که دایی دوم اندکی حس شوخطبعی داشت، لبخندی گشاده زد؛ اما به دلیل وجود زخمی که بر چهرهاش نشسته بود، صورتش فقط کمی مچاله شد. زخمی که از زمان جنگ تا به حال روی چهرهاش یادگاری مانده بود و جنگی که با هدف رسیدن به استقلال و آزادی در گرفته بود. زخم که بر آن پوست تیره و پر از جای آکنه به سفیدی میگرایید ،آنچنان به همراه اجزای صورتش به حرکت در میآمد که انگار هنوز باعث دردِ او میشد.
«میدانم. اما بهت احتیاج دارم. پای یک مشتریِ مهم در میان است.»
کای با طعنه گفت: «یک مشتری فضایی!»
این تنها دلیل دایی برای فرا خواندنِ کای بود. فقط او و نه یکی از برادرها یا عموزادههایش. زیرا خانوادهاش بر این عقیده بودند که گرچه تحصیلات کای در پِرایم آنطور که آنها انتظارش را داشتند مایهی موفقیتش نبوده، اما حداقل به درد بخور است و در مواقع اینچنینی به کار میآید و همچنین باور داشتند که این تحصیلات، باعث ایجاد نوعی درک درونی از طرز فکر فضاییها در وی شده است.
دایی دوم که هنوز از مقابل میدان دید کای کنار نرفته بود، گفت: «بله. یک آقای مهم. رئیسِ یک شرکت بزرگ تجاری.»
کای که میتوانست منظرهی روبرو را از ورای تصویر داییاش ببیند، سفینههایی را دید که به آرامی خود را در مقابل جایگاههایشان همتراز میکردند و آن جایگاهها نیز همچون ردیفی از گلهای ارکیده، میشکفتند تا آنها را در خود جای دهند. کای هر آن چه را که باید در مورد رستوران مادربزرگ بداند، میدانست. ناسلامتی او خواهر تَم بود و همینطور حسابهای اخیر رستوران را نیز دیده بود. او از کم شدن تدریجی مشتریها خبر داشت. این را هم میدانست که مشتریهای گرانقدر و ثروتمندشان به محلههای بهتری برای زندگی نقل مکان کردهاند که البته این رویداد هم دلایل بهخصوص خودش را داشت؛ هجوم ناگهانی توریستها، اثرات چشمگیر آنها برافزایش درآمد ایستگاه، و همچنین نداشتن وقت کافی برای خوردن غذاهای گرانقیمتی که توسط باکیفیتترین مواد ممکن تهیه میشدند. کای گفت: «باشد... الان میآیم.»
_________________________________________________________
موقع صبحانه.
به غذاهایی که روی میز چیده شدهاند، خیره میشوی. نان و مربا به همراه یک جور نوشیدنی سیاه رنگ... قبل از این که نقابِ نفوذگرت سیخونکی به تو بزند و یادت بیندازد که این قهوه است، برای لحظهای ذهنت خاموش و خالی میشود.
بله قهوه!
به همان غلیظی و سیاهی که همیشه میپسندیدی.
فنجان را تا لبهایت بالا میبری... درست همانطور که نقاب نفوذگر به انجام این کار وادارت کرده است. به خاطرت میآورَد که فنجان را باید از دستهاش بگیری و با شیکترین و شایستهترین حالت ممکن آن را نزدیک دهانت ببری. مثل همیشه، همچون یک مانکنِ بیعیب و نقص.
همسرت با شرمندگی میگوید: «کمی زیادی غلیظ شد.»
او که در طرف دیگر میز نشسته است و به تو نگاه میکند، حالتی بر چهرهاش نشسته که تو قادر به درک آن نیستی. اما این عجیب نیست؟ مگر قرار بر این نبود که تو همهی چیزهای مربوط به این حالتها را بدانی؟ مگر نقاب نفوذگرت نمیبایست همهی اطلاعاتی را که از فرهنگ فضاییها بر حافظهاش انباشته شده بود، در اختیارت بگذارد؟ مگر نباید مواظب رفتارهایت میبود؟ اما به طور غریبی سکوت کرده است و این قضیه بیشتر از هر چیزی وحشت تو را بر میانگیزد. چرا که نقابهای نفوذگر هیچوقت دچار مشکل نمیشوند. نباید که بشوند.
همسرت میگوید: «خب... برویم؟»
و برای لحظهای دوباره ذهنت خالی میشود و نام او را به یاد نمیآوری. اما بعد اسمی در خاطرت فریاد میزند: گالِن. بله، اسم او گالن است. اسمی که به تقلید از نام یک پزشک در کرهی زمین بر او نهاده بودند.کرهای تاریخی و متعلق به زمان قدیم.
قد و قوارهی وی بلند است و موهای مشکی و پوستی رنگپریده دارد. نقاب نفوذگر او برعکس نقابهای دیگر، فرق چندانی با شکل واقعی او ندارد. این آدمهایی مثل تو هستند که برای مورد قبول واقع شدن باید بیشتر روی خودشان کار کنند؛ چرا که چیزهایی در تو وجود دارند که بیشتراز هر چیز جلب توجه میکنند: چشمان کشیدهای که مانند شبپرههای سیاه چروک چروکاند، پوستی به مراتب تیرهتر و در کل جثهای کوچکتر با شکل و شمایلی خشن که بیشتر آدم را به یاد درختهای زمخت صحرایی میاندازد تا برگهای لطیف بهاری. اما هیچ کدام اینها مهم نیست، چرا که میتوانی از نو و بیعیب و نقص طراحی شوی؛ میتوانی نقاب نفوذگرت را بپوشی و به کلی به آدم دیگری تبدیل شوی، آدمی زیبا و بلند قامت با پوستی سفید و رنگپریده.
در کل ،از زمانی که برای آخرین بار این نقاب را در آوردهای خیلی میگذرد، این طور نیست؟ اما به نظر میرسد که این فکر –در آوردن نقاب- فقط در حد یک فکر گذرا در پس ذهنت باقی میماند؛ فکر و لحظهای کذایی که سریع توسط تبادل اطلاعاتیِ نقاب، از ذهنت پاک میشود. و ناگهان فِلشهای کوچکی که توجهت را به طرف آشپزخانه، غذا، میز فلزی و از این قبیل چیزها معطوف میکنند و جهانِ روبرویت را همچون نیلوفری آبی، در مقابل چشمانت میگشایند. و بعد تو میگویی: «بله، برویم.»
تکان خوردن زبانت را در دهان حس میکنی... و به این فکر میکنی که یک جور ساختار زبانی، یک ضمیر خاص وجود دارد که میتوانستی به جای این جملهی مختصر و مفیدِ فضایی به کار ببری... اما هیچی... چیزی به ذهنت نمیرسد. خودت را مانند یک مزرعهی نیشکر سوخته تصور میکنی... مزرعهای ویران که دیگر حتا ذرهای شیرینی در خود ندارد.
_________________________________________________________
دایی دوم که با زبانی چرب و نرم کای را راضی به پوشیدن نقاب نفوذگرش کرده بود، اضافه کرد: «البته فقط برای این مورد خاص.»
اما اشکال کار جای دیگری بود: نقاب همان جایی نبود که کای قبلاً آن را گذاشته بود. بعد از این که به همهی افراد خانواده پیغام فرستاد و سراغ آن را گرفت، بهترین جوابی که دریافت کرد از طرف پسرداییاش «خان» بود که گفته بود تَم را هنگامی دیده است که هر گوشه از خانه را جستجو میکرده تا هر وسیلهای که به دست فضاییها ساخته و پرداخته شده پیدا کند و در دستانش جای بدهد و با خود ببرد. همچنین در این میان، خالهی سومش که از طریق سیستم شبکهای ارتباطی خانواده صحبتِ خان را قطع کرده بود، با صدای بلند افزود: «تَم هم با آن بلندپروازیهایش! همیشه در رویاهایش سیر میکند! رویا که پول نمیشود!»
کای که خودش هم، بعد از بازگشت از پِرایم نتوانسته بود در امتحانات عالی لانگویتی نمرهی قبولی کسب کند، هیچ چیز نگفت. چرا که رویاهای خودش هم بعد از آن به دست فراموشی سپرده شده بودند و این خوب بود که تَم را در کنارش داشت. کسی که مثل خودش فراتر از امورات خانواده و مسائل مربوط به رستوران را دیده باشد و اگر خواهر خودش هم نمیتوانست او را درک کند، پس دیگر چه کسی میتوانست؟
کای به آسانسوری که به سمت اتاقهای شخصی مادربزرگ میرفت نگاهی انداخت. اما شک داشت که تَم به آنجا رفته باشد، چرا که به خاطر احترام به مادربزرگ هم که شده، جایز نبود به دنبال وسایل فضایی به آن اتاقها برود. همچنین در هیچ کدام از اتاقهای همگانی طبقهی بالا هم نبود. برای همین در جستجوی او، مستقیم به سمت طبقهی پایین رفت؛ جایی که او و تَم همیشه آن را با بچههایی از نسل خودشان تقسیم میکردند.
اتاق واقع در طبقه پایین، درست کنار آشپزخانه قرار داشت که همیشه بوی سیر و سس ماهی همه جایش پخش شده بود. فرزندان کوچک خانواده همیشه طبقهی پایین نصیبشان میشد. جایی که هیچوقت از بوهای مختلف و سر و صدای پیشخدمتهایی که در حال بردن غذا برای مشتریها بودند، در امان نمیماند.
تَم آنجا بود. در سالن عمومی نشسته و وسیلههای جمعآوری شده را مقابلش روی زمین پخش کرده بود که شاملِ دو نقاب نفوذگر -تَم و کای تنها دو عضو از کل خانواده بودند که به نقابهای نفوذگرشان اهمیت نمیدادند و آنها را همینطور در همه جا رها میکردند- یک سیستم کنترل از راه دورِ اسباببازی که از طریق ماهوارههای هوایی صدای قصههایی را که برای بچههای سیارههای دیگر گفته میشد، پخش میکرد و چیز دیگری که برای کای غیرقابل شناسایی بود؛ چرا که تَم قطعاتش را از هم جدا کرده و تکههایش را همچون دل و رودهی ماهی، اما از جنس آهنی، روی میز پخش کرده بود.
با این حال به نظر میرسید که تَم از روند انجام کارش خسته شده باشد، چون در حال حاضر داشت صبحانهاش را میخورد و رشتههای برنجیِ داخل سوپش را هورت میکشید. سوپی که به طور حتم از غذاهای اضافی و باقیماندهی آشپزخانه برداشته بود. کای این بو را به خوبی میشناخت؛ میتوانست مزهی تکتکِ سبزیجات آن را بر زبانش حس کند: دستپخت مادر؛ به اندازهای خوشمزه که با وجود رولِتهای برنجی اعلا، باز هم از فکر آن سوپ شکمش به سر و صدا میافتاد.
کای آهی کشید و گفت: «باز هم کار خودت را کردی؟ میشود دیگر نقاب نفوذگر مرا برای آزمایشات علمیات برنداری، لطفاً؟!»
تَم که حتا از رفتار کای متعجب هم نشده بود، جواب داد: «اما به نظر نمیآید برای پوشیدنش زیاد مشتاق باشی، خواهر جان.»
با این که کای میدانست او درست میگوید، گفت: «اما این دلیل نمیشود که تو صاحب آن شوی.»
درواقع کای هیچ اهمیتی به این قضیه نمیداد؛ حتا خوشحال هم میشد اگر دیگر هیچوقت آن چیز را نمیپوشید. از حسی که این نقابها به او میدادند، بیزار بود. از آن حس مبهمی که از ریشه دواندن سیستم این نقابها در مغزش به او دست میداد. نفوذ کردنشان به درونِ مغزش تا با توجه به دادههای مغز، بتوانند بهترین کالبد لایه مانندی را که به وی می خورد، به دور بدنش بتنند. با این حال، گاهی موقعیتهایی فرا میرسید که از او انتظار میرفت حتماً آن نقاب را بپوشد. موقعیتهایی همچون قرارداد بستن با مشتریها؛ یا راست و ریست کردن ملاقاتهای بزرگ برای مجالس بزرگ. هرچند که اغلب اوقات او فقط کنار میزها میایستاد و هیچ کاری نمیکرد.
و تَم. البته که تَم مجبور نبود کنار میزها بایستد. او بیشترِ وقتش را در مقابل کامپیترها و اینترنتِ ایستگاه میگذراند و ترجیح میداد آن را برای استدلالهای منطقی و محاسبات علمیای صرف کند که مربوط به امورات ایستگاه میشد. کای گفت: «خواهر کوچولو؟»
تَم چوبهای غذاخوریاش را به دیوارهی کاسه تکیه داد و در حالی که با دستهایش ژستِ مخصوصی گرفته بود، گفت: «خیلی خوب! آن را ببر. همیشه میتوانم از مال خودم استفاده کنم.»
کای که به وسایل پخش شده روی میز خیره شده بود، سوالی بیربط پرسید: «پیشرفتت چطور است؟»
تَم که همهی فکر و ذکرش حول و حوشِ چیزهای مربوط به تکنولوژی و وسایل پیشرفتهی مردم فضایی میچرخید، شغلش هم با شبکه و اینترنتِ رستوران مرتبط بود. وی عادت داشت قطعات همه چیز را از هم باز کرده و دوباره از نو آنها را به هم وصل کند. اشتیاقش به این جور مشغولیتها باعث شده بود بتواند برای مشتریهای فضاییشان، با استفاده از مخلوطی از جدیدترین غزلهای گفته شده در زبانِ رُنگ و ملودیهای مربوط به زمانهای گذشته، ترانههایی خاص تدارک ببیند.
اما نقابهای نفوذگر امانش را بریده بودند. این وسیلهها دارای تدابیر حفاظتیِ وحشتناکی بودند و به هیچ وجه نمیشد آنها را از هم باز کرد، مگر برای عوض کردنِ باتری. در طی آخرین تلاشش در راستای انجام این کار، نزدیک بود کارایی دستهایش را از دست بدهد و از حالتی که الان برصورتش نشسته بود، مشخص بود که آمادگی انجام تلاشی دوباره را ندارد. گفت: «باز هم همان استدلالهای تکراری.»
کای که قادر نبود جلوی خودش را بگیرد، پرسید: «چه استدلالیهایی؟»
و بعد نقاب نفوذگر خود را از روی میز برداشت و با نگاهی اجمالی آن را بر انداز کرد تا مطمئن شود هنوز شماره شناساییاش روی آن نوشته شده است.
تَم به قطعات پخش شده روی میز اشاره کرد و گفت: «یک نویسندهی ادبیِ مصنوعی. وسیلهای کوچک که قادر به خلق داستانهایی است که به منظور ایجاد سرگرمیهای ساده گفته شدهاند.»
«اما این که... خب این قضیه که تکراری نیست.» کای این را گفت و منتظر توضیح بیشتری از سمت تَم شد.
تم گفت: «وسیلهای که تمام اطلاعات مربوط به تمدنها را در خود ذخیره دارد و این اطلاعات را به منظور ایجاد داستانی قابل فهم، به طور حرفهای کنار هم ردیف میکند. مثلِ داستان انسانهایی که برای به تصرف در آوردن یک سیاره با فضاییها وارد جنگ شدند تا از آن سیاره، محلی مناسب برای زندگی کردن خود بسازند. از همان نوع داستانهایی که به سختی برای ماهایی که در لانگویتی ساکن هستیم قابل درک است. منظورم این است که... خب ما که هیچوقت با چشم خودمان از نزدیک سیارهای ندیدیم!»
تَم آه بلندی کشید و در حالی که یک چشمش به نویسندهی ادبی مصنوعی و چشم دیگرش به چیزهایی بود که بر میدان دیدش ثبت شده بود، گفت: «درست مثل نقابهای نفوذگر که اطلاعاتِ ذخیره شده در مورد فرهنگ یک تمدن را، به صورت مجموعهای از زبان، حالات و رفتار و شکل و شمایلِ همان تمدن، بر صاحب خود سوار میکنند. به نظر میآید که طراح این نقابها و نویسندههای مصنوعی یک نفر باشد.»
کای گفت: «اما من هنوز هم مطمئن نیستم که این چیزها چرا برایت مهم هستند.»
سپس نقابش را بر سر گذاشت. نقابِ نازک و پیشرفتهی آهنی را طوری بر سر گذاشت که کاملاً دور سرش قرار گرفت و آن را احاطه کرد. کای از ارتباطی که بین مغزش و خط اتصالِ نقاب برقرار میشد، به خود لرزید. به منظور دستکاری کردنِ تنظیمات شرکتی به وضعیتی بهتر، دستهایش را بالا برد؛ چرا که این نقاب لعنتی، همیشه از نو تنظیمات خود را با تنظیمات اصلی شرکت مطابقت میداد و کای میدانست که این اتفاقها اصلاً تصادفی نیستند.
یک لایهی شبکهمانند، سوسوکنان اطرافش را احاطه کرد. یک کالبد. کالبدی که آرام آرام دور بدنش شکل میگرفت. اتاق هنوز قابل دیدن بود، چرا که لایه شفاف مینمود... اما خداوندا! که او چقدر از حسی که این کالبد به او میداد، بیزار بود. حسی بین بودن و در عین حال نبودن در اتاق. او گفت: «قیافهام چطور است؟»
تَم گفت: «افتضاح! انگارکه مُردهای.»
کای گفت: «هاها، بانمک.»
کالبدِ او که از خودش رنگپریدهتر و بلند قامتتر مینمود، او را به دختری زیبا تبدیل میکرد که مورد تأیید بسیاری از مشتریان بود. در چنین مواقعی، یعنی درهنگام مواجه شدن با مشتریها، کای از وجود این کالبد خوشحال و راضی بود؛ چرا که در غیر این صورت آنها قادر بودند عصبانیت نشسته بر صورت وی را ببینند. او گفت: «هنوز به سوال من جواب ندادهای.»
چشمهای تَم برقی زد و گفت: «فقط به این فکر کن که چه کارهایی نمیتوانستیم با این وسیله بکنیم! این نقابها بهترین نمونه از تکنولوژی است که مردم فضایی به لانگویتی آوردهاند.»
کای با این فرضیه موافق نبود، اما نمیخواست این را بلند بیان کند. تَم که دقیقاً میدانست کای چه حسی به مردم فضایی و حرفهای توخالیشان دارد، اضافه کرد: «و همینطور هم بهترین سلاحشان.»
چیزهای رو میز را به کناری هل داد و دوباره اضافه کرد: «درست مثل کتابها، پوسترهای تبلیغاتی و آن رقابتهای زندهشان. همهی اینها برای منافع خودشان است. آنها تنظیمات نقابهای نفوذگر را جوری تنظیم میکنند که از طریق آن به خواستههای خود برسند. آنها هر آن چه را که لازم دارند، یعنی اطلاعاتی که توسط آن سیستم مسخرهی رُنگ ترجمه میشوند و بر این نقابها تعبیه شده است، به دست میآورند. هر چیزی که با آن بتوانند خارجیها را دنبال کرده و جاسوسیشان را بکنند. و اما ما... ما آنها را میپرستیم! ما پی در پی آن نقابهای نفوذگر را که ساختهی دست آنهاست، میپوشیم و خودمان را به شکل و شمایل آنها در میآوریم. چرا؟ به این دلیل که آنها ترغیبمان میکنند و همچنین به این دلیل که آنقدر سادهلوح و خام هستیم که تسلیمشان میشویم.»
کای دوباره نتوانست جلوی خودش را بگیرد و نگوید: «حالا تو فکر میکنی که میتوانی این وضعیت را بهتر کنی؟»
این سوال را برای این نپرسیده بود که خودش را متقاعد کند؛ بلکه یاد پِرایم افتاده بود. او در پِرایم هیچوقت حتا یک نقابِ نفوذگر هم ندیده بود. همه در آنجا شکل توریستهای معمولی را داشتند و حتا مواقعی که میخواستند از یک شهر به شهری دیگر سفر کنند، وابسته به دانستههای خود و اطلاعاتی که بلد بودند این کار را میکردند؛ و این ایستگاههای فضایی بودند که همیشه از نقابهای نفوذگر پُر بودند.
چشمان تَم، درست مثل یکی از همان افراد داخل پوسترهای تبلیغاتی درخشید و گفت: «اگر بتوانم قطعات این نقابها را از هم جدا کنم، بعدش میتوانم دوباره از نوع به هم وصلشان کرده و از سیستم مدارهای جاسوسی قطعشان کنم. میتوانم کاری کنم که با استفاده از زبان و ابزار ساختهی خودمان با آنها ارتباط برقرار کنیم؛ بدون این که دیگر تحت نظر و کنترل آنها باشیم.»
خالهی سومش گفته بود که او بلندپرواز است. تا به حال هیچکس نتوانسته بود تَم را به بلندپروازی متهم نکند و همچنین هیچکس هم نتوانسته بود قانعش کند که قبل از این که چیزهایی را در سر بپروراند، خوب به آنها فکر کند. ولی هر انقلابی یک نقطهی شروع دارد. مگر این جنگ لانگویتی نبود که برای کسب آزادی و استقلال، از یک شعر ساده شروع شد؟ شعری که منجر به حبس شاعر آن شده بود؟
کای که به تَم ایمان داشت، اما نمیدانست تا چه حد، سری تکان داد و گفت: «به نکتهی خوبی اشاره کردی. خُب... من دیگر باید بروم، وگرنه دایی پوستم را میکَند.بعداً میبینمت خواهر کوچولو.»
_________________________________________________________
در همان بین که همراه شوهرت از زیر طاق فراخ رستوران رد میشوی، نگاهی به سمت بالا میاندازی و چشمت به نوشتهای میافتد که با خط خوشی نورافشانی میکند. نقاب نفوذگرت آن را برایت ترجمه میکند: «رستوران خواهران های». جزئیاتی دقیق از سابقهی این رستوران را در اختیارت قرار میدهد؛ و همچنین لیست غذاها و نیز پرطرفدارترینِ آنها.
همچنان که از بین میزهای مختلف رستوران میگذری، نقاب نفوذگرت غذاهایی را که فکر میکند به مذاقت خوش میآیند، از رولت برنج گرفته تا پودینگ میوه و میگوی سرخ شده، به تو پیشنهاد میکند. با این حال در مورد غذاهایی که بیگانه و عجیب و غریب هستند هم هشدار میدهد؛ مثل کباب گوشت خوکِ ترش، گوشت خمیری (باید حسابی در مورد این یکی مراقب باشی، چون دستور پخت این غذا بسته به این که با زبان و لهجهی کدام ایستگاه سفارشش میدهی،تغییر میکند) یا دوریَن، میوهای با بویی تند و شدید، که مردمان بومی (آسیای جنوبی) عاشقش هستند.
همچنان که سعی میکنی از گالن، که همین الان هم بسیار جلوتر از توست و با همان اعتماد به نفس همیشگی قدمهایی بلند به سمت جلو بر میدارد عقب نمانی، فکر میکنی و به نظرت می آید که اشکالی در کار است. مردم از سر راه گالن کنار میروند و به او اجازه میدهند رد شود؛ دخترِ پیشخدمتی که آنجا ایستاده است، با کالبدِ زیبایی که به تن دارد، در مقابل او تعظیم میکند؛ هرچند که گالن اصلاً توجهی به او نشان نمیدهد. تو خوب میدانی که چنین چاپلوسیهایی چقدر او را عصبانی میکند. او همیشه از پوششهای از مُد افتاده، از عدم وجود یک دولت دموکرات و به دنبال آن، از وجود اختلاف طبقاتی در لانگویتی ناراضی است و همچنین معتقد است که به زودیِ زود، وضع این مردم تغییر کرده و خودشان را با جامعهی فضاییها جور خواهند کرد. ناگهان خاطرهای ضعیف از جر و بحثی که با او داشتی در ذهنت جرقه میزند؛ خیلی وقتِ پیش... اما در حال حاضر، قادر نیستی آن را به خاطر بیاوری... حتا یک کلمهاش را؛ حتا این که دعوا سر چه موضوعی در گرفته بود هم برایت مبهم است. و بعد همه چیز برایت آشکار میشود. همهی این اتفاقات با هم جور در میآیند.
روزی روزگاری، مردم فضایی بر علیه ظلم و ستمی که از سیارهای قدیمی به نام کرهی زمین بر آنها روا داشته میشد، به پا خواستند و خود را از قید و بندی که به ریششان بسته شده بود، آزاد کردند. بعد از آن موفق شدند قوانین خودشان را وضع کرده و بر ارادهی خودشان استوار شوند؛ هر سیاره یا ایستگاه فضایی دیگری هم بود همین کار را میکرد و بعد از این هم خواهد کرد. اگر لازم باشد، علیه هر حکومتِ دیکتاتوری که مانع پیشرفتشان شود، شورش خواهند کرد و رهایی خواهند یافت و این کار، کاری درست است. همیشه هم خواهد بود.
به طرزی غیرمنتظره، کنار یک میز میایستی و به دو زن جوانی نگاه میکنی که پشت آن نشسته و با چوبهای غذاخوریشان تکههای مرغ را به سمت دهان میبرند؛ بوی تندِ سس ماهی و بوی روغن لیمو در هوا میپیچد، بویی به همان تندی و به همان افتضاحی که از گوشت فاسد شده بر میخیزد. اما نه... نه... این درست نیست... تصویر زنی با پوست تیره در مقابلت شکل میگیرد، زنی که با بشقابی از برنج بخارپز به سمتت میآید و آب دهانت را طبق معمول به راه میاندازد. دستهای زن همان بو را میدهد... بوی سس ماهی و روغن لیمو...
آن دو زن جوان دارند نگاهت میکنند. هر دویشان کالبدهای استانداردی به تن دارند، اما قدیمیترین مدل آنها را. لباسهایشان مخلوطی براق از رنگ قرمز و زرد است که انگار به دست یک طراح غیرعادی و سطح پایین مدل خورده باشد. حالتی متعجب به چهرهشان گرفتهاند؛ چهرههایی که به تو اجازه میدهند به راحتی بتوانی سایهی تیرهرنگی از پوستشان را که زیر گونههایی سرخ و بدلی به سختی پنهان شده است، ببینی. ظواهری بسیار سطح پایین و زرق و برقدار که روی هم رفته شدیداً نامناسب و ناجور مینمایند و تو بسیار خوشحالی که مثل یکی از این زنها نیستی.
یکی از آنها میپرسد: «میتوانم کمکی بهت بکنم، خواهرِ بزرگ؟»
خواهر بزرگ. ضمیری که درگذشته با آن صدایت میزدند. یکی از همان کلماتی که به کلی از ذهنت پاک شده بود. در ذهنت به دنبال کلمات میگردی، اما به نظر میرسد تنها چیزی که نقابِ نفوذگرت میتواند به تو پیشنهاد دهد، ضمیری خنثی و بدونِ فاعل است. ضمیری که به طور غریزی میدانی اشتباه است و این فقط خارجیها و بیگانهها هستند که از چنین ساختارهایی در زبانشان استفاده میکنند و در آخر فقط میتوانی آن را تکرار کنی: «خواهر بزرگ.»
چرا که توانایی به یاد آوردنِ کلمه ای غیر از این را نداری.
«اَگنِس!»
صدای گالن به گوش میرسد که از فاصلهای دور صدایت میزند. برای لحظهای کوتاه به نظر میرسد که نقاب نفوذگرت میخواهد دوباره درمانده و سرخوردهات کند؛ اما اینطور نشد، چرا که به خاطر داری که تو دارای چندین و چند اسم هستی و اَگنِس همان اسمی است که با آن، درهمان دورانی که در یک مدرسهی فضایی درس میخواندی، صدایت میزدند. از آن نوع اسمهایی که نه گالن و نه حتا دوستانش نمیتوانستند در هنگام تلفظ آن مسخرهبازی در آورند و عوضش کنند. به یاد نامهای رُنگی میافتی که وقتی در لانگویتی بودی، مادرت بر تو نهاده بود. نامی برای دورانِ عطوفتآمیز کودکی و بعد از آن نامی مناسب لایق خانمی بزرگسال: «بِنهو و بِیو.»
همهی اینها همچون برگریزانی پاییزه از برگهای سرخ درخت اَفرا، بر زمین خاطراتت که برایت همچون سیارهای ناشناخته مینمود، فرو میریزد.
در حالی که سعی داری لرزش دستانت را مخفی کنی، از آن میز فاصله میگیری.
_________________________________________________________
هنگامی که سرانجام کای رسید، دایی دوم و همینطور مشتریها مدت زمانی بود که منتظرش مانده بودند. دایی در سیستم ارتباطی شبکه، پیغامی خصوصی به کای فرستاد و گفت: «دیر کردی.»
اما لحنش جوری نبود که به نظر بسیار جدی بیاید؛ انگار از اول هم انتظار نداشت کای سر وقت برسد؛ طوری که انگار هیچوقت نمیتوانست روی کای، این دخترک حواسپرت، حساب باز کند.
دایی سر صحبت را با مردی که کنارش ایستاده بود، با استفاده از زبانِ فضاییها باز کرد و گفت: «معرفی میکنم. ایشان خواهرزادهی بنده، کای است.»
نقاب نفوذگرِ آن مرد که داشت برایش به خوبی و با دقت بسیار جزجزءِ نامِ کای را به زبان رُنگی ترجمه میکرد، گفت: «همم. کای.»
آن مرد دقیقاً همان ظاهری را داشت که کای از قبل تصورش را کرده بود: بلندبالا و پوشیده با لایهای نازک و ظریف از کالبدی که فقط باعث شده بود چانه و چشمهایش باریکتر از حد عادی دیده شوند؛ طوری که به نظر میآمد قفسهی سینهاش از حالت طبیعی بزرگتر است.پس او جدیدترین مدل نقابهای نفوذگر را داشت.او به عنوان یک فردِ فضایی، بسیار خوشقیافه بود و سر تا پایش بسیار برازنده و سنجیده مینمود. مرد با زبان فضایی ادامه داد: «اسم من گالن سانتوس است و از دیدن شما خوشوقتم؛ ایشان هم همسر من اَگنس است.»
اَگنس؟ کای سرش را برگرداند و برای اولین بار چشمش به او افتاد. ناگهان پاهایش شل شدند. هیچ فردی آنجا نبود! فقط یک لایهی بسیار ضخیم از یک کالبد! آنقدر ضخیم و غیرقابل نفوذ که چشمان کای قادر نبودند از ورای آن عبور کرده و شخصِ مورد نظرِ درون آن را بینند.
کای گفت: «از دیدن شما بسیار خوشوقتم.»
کای در همان حال که با روش رُنگی، همانطور که مرسوم بود، هر دو دستش را به هم داده و در مقابل آن زنِ بزرگتر از خودش خم شده بود و تعظیم میکرد، لرزش خفیف بدن زن را دید. آنقدر خفیف که قابل مشاهده نبود، اما نه برای کای که همیشه بسیار هوشیار بوده و هست. نقاب نفوذگر کای که تقریباً داشت بر سرش فریاد میزد، پشت سر هم به او میگفت که طبق روش فضاییها سریعاً کفِ دستهایش را به سمت بیرون گرفته و ادای احترام کند.کای دکمهی آن را فشار داد و خاموشش کرد؛ چرا که هنوز این توانایی را داشت که مرز بین فکرهای خود و فکرهای آن نقاب را تشخیص داده و با ارادهی خود عمل کند.
دایی دوم که کالبدش یک نمونهی روشنتر و رنگپریدهتر ازخود واقعیِ او بود، دوباره شروع به حرف زدن کرد: «بله، پس شما دنبال یک محل مناسب برای گرفتن یک مهمانی بزرگ میگردید.»
گالن صندلیای به سمت خود کشید، نشست و به نرمی در آن فرو رفت. با این که صندلیهای رستوران از آن نوع صندلیهایی نبودند که نوعی مایع رقیق در آنها شناور است، اما به مقدار کافی نرم و راحت بودند. هنگامی که اگنس نشست، کای متوجه حالت مات و مبهوت گونهی او شد؛ حالتی که تو گویی به طور ناگهانی به یاد چیز ناراحت کنندهای افتاده باشد.
گالن گفت: «بله، همینطور است. ما قصد داریم سالگرد پنجمین سال ازدواجمان را جشن بگیریم، از همین رو جفتمان تصمیم گرفتهایم که حتماً این جشن را در جایی فوقالعاده و راحت برگزار کنیم.»
دایی دوم در حالی که چانهاش را می خاراند، سری تکان داد و گفت: «بله، متوجه هستم. تبریک مرا بپذیرید.»
گالن هم سری تکان داد و گفت: «ما فکر کردیم و دیدیم بهتر است که...»
حرفش را بُرید، چرا که متوجه همسرش شده بود.کالبد اگنس به طور ناگهانی از رنگ افتاد و به سفیدی زد؛ اتفاقی که کای نمیتوانست دلیل قانع کنندهای برایش بیاورد. اما چیزی بسیار آشنا فکرش را به خود مشغول کرده بود، چیزی که به سختی میتوانست نامی برایش پیدا کند.
گالن ادامه داد: «اوه، از همان اختلالات رُنگی... بله، داشتم میگفتم؛ بهتر است محلی باشد جادار برای حدود هزار نفر و لطفاً غذاهای سنتی در آن سِرو شود.»
کای تقریباً میتوانست رضایت خاطر و خشنودی داییاش را حس کند. تدارک دیدن برای یک همچین ضیافتی بسیار دشوار مینمود، اما اگر از پسش بر میآمدند و اگر دستمزد درست و درمانی میگرفتند، رستوران قادر بود یک سال تمام یا حتا بیشتر با آن پول سر کند. اما چیزی این وسط اشتباه بود... چیزی غلط...
کای نه از گالن، بلکه از همسرش پرسید: «به یاد چیزی افتادهاید؟»
همسر گالن، اگنس، که در واقع این همان نامی نبود که با آن به دنیا آمده بود، زنی که کالبدی ضخیم و در این حد نفوذ ناپذیر به تن کرده بود، به نظر نمیآمد که بخواهد جواب داده یا اصلاً حرفی بزند. تصویری ناخوشایند در ذهن کای شکل گرفت. اگنس جواب نداده بود. اتفاقی قابل پیشبینی.
دایی دومکه این کار را مثل خروسی بیمحل در میان خشنودیاش میدید و یکسره با دستانش بازی میکرد، میدان را دوباره به دست گرفت و گفت: «خوک کبابی بزرگ هم جزء لیست غذاها باشد، بله؟»
او کف دستانش را مرتباً به هم میمالید، رفتارعجیبی که کای هیچوقت ندیده بود از وی سر بزند. رفتاری حاکی از رضایتی شدید که همیشه از مردمان فضایی بروز میداد.
او ادامه داد: «و همینطور سوپ هندوانهی تلخ، بشقابِ میکس گوشت اژدها و ققنوس، خوک کبابی...»
او داشت همهی غذاهایی را که مخصوصِ مجلسهای عروسی بودند و برای فضاییها مناسب نبودند، پشت هم ردیف میکرد، بدون این که مطمئن باشد که صاحب مهمانی فضاییاش آنها را ترجیح میدهد یا نه. حتا غذاهای عجیب دیگری هم اضافه کرد، همچون: بالهی کوسه یا سوپ شیرین لوبیا قرمز.
گالن گفت: «بله.این دقیقاً همان چیزی است که ما خواستارش هستیم، این طور نیست عزیز دلم؟»
اما همسرش نه حرفی زد و نه حتا تکانی خورد. گالن رویش را به طرف او برگرداند و بالاخره کای متوجه حالت چهرهی او شد. ابتدا فکر کرد حالتی آمیخته از تحقیر و نفرت بر چهرهاش نشسته است؛ اما اینطور نبود.حالتی بود غمانگیز و نگران و کاملاً مشخص بود که همسرش را از ته دل دوست دارد و نمیتوانست درک کند چه اتفاقی دارد برای او میافتد.
فضاییها! واقعاً نمیتوانست با یک نگاه به یک نقاب نفوذگرِ به درد نخور بفهمد که از کار افتاده است؟ اما بعد به یاد گفتهی تَم افتاد که میگفت فضاییها به ندرت به چنین مشکلاتی بر میخورند؛ چرا که آنها بیشتر از چند روز محدود، نقابهای نفوذگر خود را نمیپوشند و وقتی هم که این کار را میکنند، تنظیماتِ خودکار آن را تا حد ممکن پایین میآورند و فقط وقتهایی که میخواهند از خانه بیرون بروند برای حفظ ظاهر آنها را میپوشند.
دایی و گالن مشغول چانهزنی بودند و در مورد قیمتها و ویژگیهای جشن با هم سر و کله میزدند. هر لحظه که از این مراوده میگذشت، صدای دایی بیشتر و بیشتر شبیه مردم فضایی میشد و هر چه بیشتر با پیشنهاداتی با قیمتِ پایینتر مواجه میشد، بیشتر و بیشتر جوش میآورد. اما این مسائل دیگر برای کای کوچکترین اهمیتی نداشت؛ او به اگنس نگاه کرد. به آن کالبد نفوذناپذیر خیره شد. زنی با موهای قرمز که به طبق آخرین مد پِرایم خودش را پوشانده است.کک و مکهای متعددی بر پوست و نشانهای کمرنگ از یک ستارهی قهوهایِ مایل به زرد بر صورتش دارد.
اما این همان کسی نیست که قبلاً بود؛ نه این او نبود، نه از درون. نقاب نفوذگرش با او چه کرده بود؟
او به هیچ وجه همان کسی نیست که قبلاً بود... تَم راست میگفت؛ همهی نقاب های نفوذگر باید نابود میشدند، چه اشکالی داشت اگر همهشان منفجر و نیست و نابود میشدند؟ دیگر به اندازهی کافی آدمها را قربانی خود کرده بودند.
کای از ته دل می خواست که برخیزد و نقاب نفوذگرش را از هم بدرد، اما نمیتوانست، نه در مقابل دایی و گالن. به جای این کار ،بلند شد و به کنار اگنس رفت؛ آن دو مرد متوجه آنها نمی شدند، چرا که به سختی مشغول چانهزنی بودند. کای بسیار آرام، طوری که به سختی شنیده میشد، با زبان رُنگی گفت: «تو تنها نیستی.»
و همان واکنش قبلی: دوباره نوری سفید از کالبد اگنس چشمک زد و خاموش شد. کای گفت: «باید درش بیاوری.»
اما دیگر جوابی نگرفت. در یک لحظه، عملی ناخودآگاه حاکی از حسی ناگهانی از کای سر زد. او که گذر دستش را از ورای آن کالبد ضخیم حس میکرد، گرمای دست اگنس را با تماس دست خودش احساس کرد.
_________________________________________________________
صدای گالن و آن مرد از پس ذهنت شنیده میشود. جر و بحثی ناتمام و ملالآور؛ مرد رُنگی سرسختانه به موضع خود چسبیده و اصلاً حاضر نیست میدان را کمی برای اظهارات گالن خالی کند.
همه ی این سر و صداها را از فاصلهای بس دور میشنوی، همینطور درس اخلاقی که نقاب نفوذگرت در گوشت زمزمه میکند. درسی که هر چند مدت یک بار به تو گوشزد میشود: ایما و اشارههایی که مدام به انجام حرکاتی ترغیبت میکنند یا سقلمههایی که پیدرپی یادت میاندازند چطور و چگونه آنها را انجام دهی؛ باید صاف بنشینی و سکوت اختیار کنی؛ باید پشتوانهی شوهرت باشی و از او دفاع کنی. و تو در نهایت لبخند میزنی، با لب هایی که انگار به هم چسبیده و خشک شدهاند.
و بعد به طور ناگهانی، نگاه خیرهی دخترک را همچون نگاه سوزان یک اژدها، بر خود حس میکنی. او به تو چسبیده و خیال هم ندارد از تو فاصله بگیرد. به تو میگوید: «باید درش بیاوری.»
تو واکنشی از خودت نشان نمیدهی، اما سرگردان به این میاندیشی که او دارد در مورد چه چیزی صحبت میکند؟
دستش را به طرفت میآورد و با چنان قدرتی مچ دستت را در چنگ میگیرد که فکرش را هم نمیکردی این قدرت از او سر بزند. کالبدش فقط یک لایهی نازک است که از ورای آن میتوانی صورتش را ببینی: صورتی به گِردی قرص ماه، با پوستی به رنگی که نه به زردی میزند و نه به شکلاتی؛ اما به رنگی که همهی عمر جلوی چشمانت بوده است.
درش بیاور. درش بیاور. چه را در بیاورم؟
نقابِ نفوذگرت را.
ناگهان آن شبی را که با گالن و دوستانش شام میخوردی به خاطر میآوری. همان شبی که آنان به لطیفههایی میخندیدند که تو هیچ سررشتهای از آنها نداشته و اصلاً ازشان سر در نمیآوردی.
در حالی که از ناراحتی اشک میریختی، به خانه برگشتی و وقتی به خودت آمدی دیدی خیره به نقابِ نفوذگری هستی که بر میز کنارت قرار دارد. وزن آن را در دستانت سنجیدی و با خود گفتی آنقدرها هم سنگین نیست و بعد با خود اندیشیدی که چقدر گالن خوشحال میشد اگر تو به زبان او حرف میزدی. در آن صورت او دیگر از طرز حرف زدن تو که نشانهی نادانی و بیفرهنگی تو بود، در مقابل دوستانش خجالتزده نمیشد...
و بعد به یاد میآوری بعد از این که تنظیمات نقاب را تا آخرین حد ممکن بالا بردی و دیگر هرگز حاضر به پایین آوردن آن نشدی، همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. اما بعد از مدتی، دیگر به آن معتاد شدی. هر کجا که میرفتی آن را به تن داشتی، همراه آن به تختخواب میرفتی و به دنیا هیچ چیز دیگری نشان نمیدادی مگر آن کالبدی را که نقاب نفوذگر دورت تنیده بود.
عادت کردی که دیگر هیچ چیز به جز آن چیزهایی را که نقاب به جای تو و برای تو میدید و انتخاب میکرد، هرگز نبینی و انتخاب نکنی.
و سرانجامش چه شد؟ همه چیز خراب شد... اینطور نیست؟ دیگر قادر به برنامهنویسی برای شبکههای اینترنتی نبودی، دیگر نمیتوانستی از سیستم درونی ماشینهای کامپیوتری سر در بیاوری؛ از این رو شغلت را در شرکت تکنولوژیِ روز از دست داده و مجبور شدی به قسمتی که گالن مدیر آن بود، تغییر شغل بدهی؛ در اتاقی که کاری نداشتی جز بیکار گشتن همچون یک جسم توخالی و روحی سرگردان که از آنِ خودت بود.درست مثل این بود که مُرده باشی و از خانه و هر چیزی که برایت ارزشمند است، دور افتاده باشی. بعد از این... آن نقاب نفوذگر دیگر هرگز از بدنت در نیامد.
_________________________________________________________
ناگهان صدای دایی دوم شنیده شد که گفت: «هیچ با خودت فکر کردی که چی کار داری میکنی خانم جوان؟»
دایی که کالبدش از عصبانیت سرخ شده و به طرز ناخوشایندی بر صورت رنگپریدهاش لکههای قرمز پدیدار شده بود، به سمت کای آمد و ادامه داد: «مثلاً ما بزرگترها در حال مشاجره بر سر یک مسالهی بسیار مهم هستیمها! البته اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشد!»
اگر کای در موقعیت دیگری قرار داشت، ممکن بود از این رفتار داییاش بسیار سرخورده شود؛ اما حالا به چیز دیگری توجه داشت و آن این که لحن و حرکات داییاش به طرز شدیدی همچون یک آدم فضاییِ تمام عیار مینمود.طوری حرف میزد که انگار برای کای کسی نیست جز یک غریبه. غریبهای خارجی که از این که کای فراموش کرده است سفارش غذایش را بگیرد، بسیار عصبانی و شاکی شده است. از همان نوع اتفاقات بدی که بعدش وقتی کای در اتاق تَم، درحالی که فنجان چایی را در دامنش نگه داشته بود مینشست و در موردش با تَم درد و دل میکرد، تَم با دلداریهای همیشگیاش به او دلگرمی و قوت قلب میداد.
کای که ذرهای از کار خود پشیمان نبود، گفت: «معذرت میخواهم.»
گالن گفت: «نه... خواهش میکنم... منظورم این است که... من اصلاً نباید او را با خودم به اینجا میآوردم.»
کای گفت: «باید او را به یک دکتر نشان بدهید.»
خودش هم از بیتعارفی خودش جا خورده بود.
گالن با صدایی بس دردناک گفت: «فکر میکنی تا حالا این کار را نکردهام؟ من حتا او را به بهترین بیمارستانهای پِرایم هم بردم. معاینهاش کردند و تنها چیزی که گفتند این بود که نمیتوانند نقاب را از تنش در بیاورند، چرا که ممکن است از شوک حاصل از در آوردن آن بمیرد...» بعد دستانش را از هم باز کرد، گویی میخواست هوای مقابلش را در آغوش بکشد. سپس با صدای لرزانی ادامه داد: «کسی میداند که او ممکن است برگردد یا نه؟»
کای که این بار از ته دل از گفتهی خود پشیمان بود،گفت: «متأسفم...»
گالن با اشارهی آرامِ دستش او را مرخص کرد، اما کای میتوانست دردی را که بر چهرهی وی نشسته بود و به سختی سعی میکرد تا پنهانش کند، ببیند. به خاطر آورد که فضاییها گریه را برای یک مرد مناسب نمیدانند.
در آخر گالن از دایی دوم پرسید: «خوب پس توافق انجام شد؟ قیمت نهایی شد یک میلیون سکه؟»
کای به این مهمانی فکر کرد که قرار بود برگزار شود؛ به غذاهایی که بنا بود بر میزها چیده شود؛ به گالن که فکر میکرد شاید این چیزها اَگنس را بیدار کند؛ و به این برنامه که در آخر حاصلش چیزی نخواهد بود جز شکست؛ چرا که همهی این یادآوریها به دست نقاب نفوذگر زایل میشدند. جشنی که هیچ فایدهای برای اَگنس نداشت، جز تجربهای مبهم از یک جشن عجیب و بیگانه با غذاهایی با طمعهای بیگانهتر.
کای دوباره گفت: «متأسفم.»
اما کسی صدای او را نشنید. با قلبی آکنده از درد و رنج، پشتش را به اَگنس کرد. با حسی فزاینده از این که همهی این کارهایش، چیزی جز نتیجهای توخالی در بر نداشته است.
_________________________________________________________
دستان آن دختر از دست تو جدا میشود و بعد از این که میایستد، میگوید: «متأسفم.»
و تو... احساس میکنی که انگار دردی جانفرسا درونت را میسوزاند؛ انگار موجودی وحشی میخواهد با زور چنگ و دندان از درونت بیرون بجهد. میخواهی بگویی نرو! لطفاً نرو، من را اینجا تنها نگذار...
اما گالن و مرد رُنگی در حال دست دادن هستند و از این که در نهایت معاملهشان سر گرفته است، با خشنودی به هم لبخند میزنند. حتا آن دختر رُنگی هم پشتش را به تو کرده و تو را اینگونه ناامید و بیامان تنها گذاشته است. او و داییاش دارند میروند، از راهروی پشتی که در قسمتهای خصوصی رستوران قرار دارد عبور میکنند و به سمت خانهشان میروند.
خواهش میکنم نرو...
به نظرت میآید که انگار چیزی غیر از آن نقاب ،کنترل بدنت را به دست گرفته است؛ قدرتی که تا به حال از وجودش در خود خبر نداشتی. در حالی که گالن به سمت سالن غذاخوری رستوران میرود، همان سالن حباب مانندی که از رایحههای وسوسهانگیز غذا و بوی روغن لیمو و برنج بخارپز، همانگونه که همیشه مادرت آن را درست میکرد، پُر شده است؛ از شوهرت فاصله گرفته و به دنبال دخترک راه میافتی. ابتدا آرامآرام از فاصلهای دور از پشت او قدم بر میداری، اما بعد شروع به دویدن میکنی؛ بله، اینگونه دیگر هیچکس نمیتواند جلویت را بگیرد. دخترک با قدمهای سریع راه میرود. او را میبینی که با خشونت نقابِ نفوذگرش را از صورتش برداشته و بعد با نفرت آن را به طرف میزی که کنارش است، پرتاب میکند؛ سپس به درون اتاقی پا میگذارد و تو هم به دنبال او، همین کار را میکنی.
هر دو دختر به تو خیره شدهاند. هم آن دختری که تعقیبش کردی و هم یک دختر کمسن و سالتر. دختر کوچکتر از روی میزی که بر آن نشسته است پایین میآید و همچنان نگاهت میکند. هر دوی آنها به طرز غیرقابل انکاری، هم غریب هستند و هم آشنا. دهانهایشان از تعجب باز مانده است، اما هیج یک حرفی نمیزنند.
در همان لحظاتِ کوتاهی که به هم خیره شدهاید، لحظاتی که گویی در بیزمانی سپری میشوند، چشمت به اجزای درونیِ ماشینهای فضایی میافتد که روی میز پخش شدهاند. به آن تکههای درهم و برهم ماشینهای از کار افتاده و همچنین به نقاب نفوذگری که همچون تخممرغ شکستهای از وسط باز شده است. و در همان لحظه است که متوجه میشوی؛ میفهمی که آنها در تلاش آن بودند که این نقاب را از هم باز کرده و سپس دوباره آن را از نو برنامهنویسی کنند.
اما تو میدانی... میدانی که هیچوقت موفق به انجام این کار نمیشوند؛ نه به خاطر وجود تدابیر شدید امنیتی که بر این نقابها سوار شده و نه به خاطر رمزگذاریهایی که به هدف حفظ تدابیر فکری و معنویِ ذخیره شده دراین دستگاهها بر آنها تعبیه شده؛ بلکه به خاطر وجود چیزهایی بس اساسیتر و بنیانیتر.
این نقابها، همچون اسباببازیهای فضایی هستند که توسط یک ذهن فضایی ساخته شدهاند. هر لایه از آنها و هر ذره که اجزای آنها را به هم متصل کرده است، توسط ذهنی ساخته شده است که همانقدر برای این دخترها عجیب و دست نیافتنی است، که این نقابها.
به اندازهی عظمت یک کهکشان طول خواهد کشید تا بفهمی نمیتوانی فرهنگی عظیم را دستخوش تغییرات قرار دهی؛ تا بفهمی زبانی که با آن حرف میزنی و لباسی که به تن داری به راحتی میتوانند در یک لحظهی کوتاه، توسط یک قانون ساده و تعبیه شده در این نقابها، نیست و نابود شوند.آن دو هیچوقت درک نخواهند کرد که یک نقاب نفوذگر چطور کار میکند، چرا که آن ها نمیتوانند مانند یک آدم فضایی فکر کنند و هیچوقت نمیتوانند مانند یکی از آنها باشند. هیچکس نمیتواند، تو هم نمیتوانی، مگر این که به عنوان یکی از آنها به دنیا آمده باشی.
یا مگر این که سال به سال بیشتر در این نقابها غوطهور شده تا در نهایت غرق شوی...
در حالی که احساس میکنی از ورای مایعی غلیظ همچون عسل حرکت میکنی، دستت را بالا میبری؛ و در همان حال که از میان لایهلایههایی که توسط نقاب نفوذگر در مغزت رسوخ کردهاند به دنبال واژههای صحیح میگردی، بالاخره زبان باز میکنی.
«من همه چیز را میدانم...»
صدای خودت را میشنوی که خرخرکنان حرف میزنی، و کلماتت انگار که توسط اشعهی لیرز این گونه پشت هم ردیف میشوند و همچنین مطمئنی که داری آنها را درست به کار میبری؛ آنچنان که از هیچ چیز در این پنج سال اینقدر مطمئن نبودی.
«اجازه بدهید کمکتان کنم، خواهرکوچولوهای من.»
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: