هر روز دارم شقالقمر میکنم. هر روز دارم نفس میکشم و اکسیژن دنیا را به گند میکشم. گاهی نفسم را حبس میکنم که درد وجدانم کم شود... البته اگر دردم مال وجدان باشد. یا اگر واقعاً وجدانی وجود داشته باشد.
چشمم را میبندم و با خودم میگویم دیگر بازشان نمیکنم. اما باز میکنم. بین این پلک زدن طولانی چقدر زمان لیز میخورد و در میرود؟ سرم را از زیر میز بیرون میآورم و به پنجره خیره میشوم. دم غروب است... نه. دم طلوع... دوباره آسمان بازیاش گرفته... از زیر میز میخزم و بیرون میآیم.
از زیر میز که بیرون میآیم همه چیز به نظر عجیب و مسخره میرسد. زندگیام را خاک گرفته. و سر تا پایم را. بعد از دیدن دوبارهی این همه خاک، چهرهی آدمها و وزوز حرفهایشان مرا با خود میبرد... لبهایی که تکان میخورند و صداهایی که ربطی به لبها ندارند. دستهایی که به طرفم میآیند و مرا میگیرند... تصاویر از جلوی چشمانم به ناکجا میروند. بیاختیار دستی به سرم میکشم و مورچهها را میبینم. روی دستم راه میروند. میروم و جلوی روشویی میایستم. گردنم هم از سیل مورچهها سیاه است. خیلی دوستم دارند... این... نقطههای کوچک و شلوغ. سوسکها هم دوستم دارند. چسبناک و شیرین هم که نباشم، میخواهند هر طور شده خودشان را به من برسانند. شیر آب را باز میکنم. دست میکشم و سیل مورچهها را در قعر روشویی میمیرانم. به صورتم آب میزنم و بیهوا کمی آب توی چشمم میرود.
پلک که میزنم توی خیابانم. سرد است... زمستان. کجا میروم...؟ روبروی یک درمانگاه بزرگ ایستادهام. آدمها تنه میزنند و بیرون میآیند. یا داخل میروند. بیمارستان... مریضی... سِرُم... هرچه فکر میکنم یادم نمیآید کی از خانه بیرون آمدهام و آنجا ایستادهام. دنیا از بین این همه آدم مرا برای گیر دادن انتخاب کرده است.
خیابان را میشناسم. آن طرف خیابان میروم و از میان تودهی آدمها راهم را باز میکنم و به طرف خانه میروم. دنیا از کنار من رد میشود و میرود. به انتهای خیابان میرسم و میپیچم که دوباره روبهروی درمانگاه هستم. چه... اتفاقی افتاده؟ این طرف و آن طرفم را نگاه میکنم و به انتهای خیابان چشم میدوزم. جایی که اکنون باید باشم و نیستم. پس از مکثی طولانی، اتفاقی که افتاده را نادیده میگیرم و آن طرف خیابان میروم.
برای یک تاکسی دست تکان میدهم. میایستد. در جلوی تاکسی را باز میکنم و مینشینم. به زحمت لبهایم را که به هم دوخته شدهاند، تکان میدهم و میگویم:
«چهارراه بنفشه.»
پیرمرد راننده سری تکان میدهد و میرود. به صندلی تکیه میدهم و توی جیبهایم دنبال پول میگردم. دستم به چندتا سکهی بزرگ که انگار دویستی است میخورد... چشمم به پیادهرو است. نگاهم از مغازههایی که توی باد باهم قاتی شدهاند میگذرد... یک دفعه مورچهای را میبینم که کنار شیشهی ماشین راه میرود و میخواهد خودش را به من برساند. فوتش میکنم. میافتد و گم میشود. یک دفعه راننده میگوید: «بفرمایید آقا. سیصد.» سکهها را از اعماق جیبم بیرون میکشم و کف دستش میگذارم. پیاده میشوم. پیاده که میشوم... درمانگاه. روبهروی درمانگاه ایستادهام.
به شیشهی راننده میزنم:
«گفتم بنفشه. اینجا باسکوله. برم گردوندی جایی که بودم؟»
راننده چیزی نمیگوید. بقیهی پول را کف دستم میگذارد. شیشه را میکشد بالا و میرود. با نگاهم ماشین را دنبال میکنم تا جایی که ناپدید میشود. به سمت درمانگاه میچرخم. چه اتفاقی دارد میافتد؟ چه خبر است؟ باید کجا بروم؟ با کمی تردید و بیشتر گیجی پایم را داخل درمانگاه میگذارم. نمیدانم باید چکار کنم. نگاهی به پشت سرم میاندازم. نمیدانم اگر برگردم برمیگردم یا نه... دنبال گوشیام میگردم. نیست.... اطرافم را نگاه میکنم. اما... دارم راه میروم. به پاهایم نگاه میکنم. میخواهم بایستم، ولی کر شدهاند. راهشان را گرفتهاند و دارند میروند. مرا کجا میبرند؟ در ذهنم سکوت میکنم و خودم را بهشان میسپارم. از پله ها بالا میروند و بعد از چند دقیقه جلوی در یکی از پزشکها میایستند. چه کار... کنم؟ باید بروم داخل؟ در بزنم؟ گیجم... انگشتانم را بالا میآورم و مشت میکنم. چندبار آرام بر در میزنم. از پشت در صدا میآید:
«بفرمایید.»
در را باز میکنم. با قدمهای خودم... نه قدمهای پاهایم، داخل میروم. دکتر منتظر من است. چهرهاش را که میبینم، یک قدم عقب میروم. همان رانندهی تاکسی است. بیمعطلی به سمتم میآید و میگوید:
«خوبه... خوبه. بشین روی تخت تا معاینهات کنم.»
چیزی نمیگویم. میروم و روی تخت مینشینم. اول با چوب بستنی و چراغ قوهاش گلو و دندانهایم را میبیند. بعد نوبت چشمهایم است... گوشهایم را با دستگاهش وارسی میکند. بعد گوشی پزشکیاش را میآورد. فشارم را میگیرد. و بعد صدای قلبم را گوش میکند. نبضم را که میگیرد میرود و پشت میزش مینشیند. کاغذ کوچکی از روی میزش برمیدارد و چیزی مینویسد. میگوید:
«زمان دقیق احتضار مشخص نیست. اما مدت طولانیایه.»
از روی تخت پایین میآیم. روبهروی میز میایستم. معنی نمیدهد. همه چیز باهم دیوانه شده. میپرسم:
«احتضار؟»
دکتر میگوید:
«بله. شما مردین. مردمکهاتون گشاد شده. ضربان قلب ندارین. نبضتون نمیزنه. تا حالا متوجه نشدین؟»
گوشی پزشکیاش را از روی میز بر میدارم. دو سرش را توی گوشم میکنم و قسمت گرد و بزرگش را روی سینهام میگذارم. چشمهایم را میبندم. هرچه منتظر میشوم... نمیزند. هیچ صدایی نمیآید. هیچی. بعد نبضم را میگیرم. خبری نیست. آرام میروم جلوی آینهی گوشهی مطب. چشمهایم... مردمکهایم آنقدر گشاد شدهاند که قرنیهام را نمیبینم. یعنی واقعاً مردهام؟ چاقوی جیبیام را در میآورم. با نوکش سر انگشتم را خیلی آرام میبرم... دردی حس نمیکنم. خون نمیآید. دکتر با برگهای به طرفم میآید و میگوید:
«با این حکم میتونی هروقت خواستی دفن بشی. به سلامت.»
حکم مرگم را میگیرم. مردهام... هنوز درست مطمئن نیستم که مردهام اما... تمام نشانههای یک آدم مرده را دارم. از اتاق دکتری که رانندهی تاکسی بود بیرون میآیم. مردهام... قدم بر میدارم. باید کجا بروم؟ قبرستان؟ خانه؟ فکر نمیکنم آمادگی دفن شدن را داشته باشم... به خانه میروم. توی خیابان راه میروم. از پیچی که مدتی قبل برایم نمیپیچید، میپیچم و رد میشوم و بعد از مدتی پیادهروی به خانهام می رسم. پلهها را بالا میروم و خودم را به تختم میرسانم. مثل برکهای عمیق به نظر میرسد که وسطش گود شده فقط برای این که مرا ببلعد. خودم را با صورت روی تخت میاندازم و برگهی مرگم را که هنوز در دستم است محکمتر از قبل میفشارم. هیچ چیز به یاد نمیآورم. تنها مفهوم آشنای ذهنم... خودم، خانه. میز. پرتقال... کی مردهام؟ چرا مردهام؟ پلک میزنم... و زمان دوباره میلغزد.
چشمهایم را باز میکنم. همه جایم را مورچهها گرفتهاند. بلند میشوم و خودم را میتکانم. توی آینه به جنازهام خیره میشوم. چشمهایم تغییری نکردهاند. و زخم سر انگشتم... پلک میزنم و زمان دوباره پا به فرار میگذارد. زیر دوش ایستادهام... پلک... چند پرتقال له کرده میخورم. پلک... توی تختم هستم. پلک... زیر میز خوابیدهام. تا به خودم میآیم تصمیم میگیرم دیگر پلک نزنم. برگهی مرگم در دستم است. جلوی صورتم میگیرمش و میخوانم:
فردی که این برگه را به شما تحویل میدهد، مرده است. جهت تدفین وی همکاری لازم را به عمل آورید. با تشکر
نمیفهمم... نه مثل مردههای دیگر توی گورم هستم... نه پیش آدمهای دیگر توی خیابان... کاغذ را توی جیبم میچپانم و بیهوا بلند میشوم. سرم به میز میخورد. دردی حس نمیکنم... لباس میپوشم و پیاده به سمت قبرستانی که میشناسم میروم. بهتر است با سوار تاکسی شدن مردم را نترسانم. هر چند، کسی چه می فهمد من مردهام؟ ولی خودم که میدانم.
همهی خیابانهایی را که میشناسم و نمیشناسم رد میکنم و بعد از گذشت مدتی طولانی به قبرستان میرسم. در فلزی میلهای را هل میدهم و وارد میشوم.
اولین چیزی که میبینم، هیکل یک پیرمرد است. یک پیرمرد دارد بیل میزند. پیرمرد بیلزن توی قبرستان، همان دکتر است. همان رانندهی تاکسی است. یکی در میان قبرها را بی آنکه پایم را رویشان بگذارم رد میکنم و روبهروی پیرمرد میایستم. میگویم:
«تو چندتا شغل داری؟»
پیرمرد بیل را به زمین میزند و وزنش را رویش میاندازد. میگوید:
«ده قدم برو راست. میبینیش. مرمر سفید. بی شعر.»
و بعد دوباره مشغول بیل زدن میشود. ده قدم به سمت راست میروم. آرامآرام... بالای قبرم میرسم. اسم و تاریخ تولد و تاریخ وفاتم رویش نوشته شده. همین... اثری از نام پدر و دعا و شعر نیست. مینشینم و دو انگشتم را روی قبر میگذارم. نمیدانم میتوانم برای خودم فاتحه بخوانم یا نه. پیرمرد بیلزن دکتر و راننده میآید و میگوید:
«قبرت تنگ بود. زدی بیرون. یه جدید کندم. بیا ببرمت غسلت کنم.»
سر تکان میدهم و حکم مرگم را در میآورم و دستش میدهم. غسل نمیخواهم. تابوت و کفن هم نمیخواهم... لای کفن و توی تابوت آدم احساس خفگی میکند. حتا اگر مرده باشد. میگویم:
«جامو نشونم بده.»
به همان جای قبلی که در حال کندنش بود اشاره میکند. میروم و بالای گودال میایستم. قبر جدیدم. هیچ چیز یادم نمیآید. مرگ. بیرون آمدن از قبر... شاید یک خواب است. یا شاید آخرین ترشحات مغزم قبل از مردن است که مرا به یک مرگ بیوحشت دعوت میکند. نمیدانم... فقط میخواهم برای خودم کاری بکنم.
توی گودال قبرم میپرم. به پشت میخوابم. قبله را نمیدانم. روی دست راست غلت میزنم و میگویم:
«بریز.»
اولین مشت گل روی کمرم میریزد. بعدی روی پاهایم. و بالاخره بعدی روی صورتم... چشمانم بازند. دیگر چشمانم را نمیبندم. وقتی میبندمشان دنیا مرا با خود میبرد. میخواهم بمانم.
همینطور که این فکرها در سرم میچرخد با چشم باز خاک میشوم. گل تمام صورتم را میگیرد. تمام بدنم را. سنگینیاش را حس میکنم.
دستهایی که همیشه میدیدم به طرفم میآیند و صداها آنقدر بلند میشوند که انگار قرار است کر شوم. صورتهای خالی...
بالاخره دنیا تا ابد سیاه میشود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: