نویسنده
مدرسهی جلال آلاحمد از آن مدرسههای قدیمی تهران است. پایینتر از باغ فردوس و کاخ قاجاری آن، ساختمان مدرسه قرار داشت که خیلی سال پیش آلمانیها ساخته بودندش. زمستان سال شصت و شش بود؛ امین کنار پنجره نشسته بود و داشت زاغ سیاه آسمان را چوب میزد. زنگ آخر بود و هر بچه مدرسهای میداند که زنگ آخر اصلاً زمان خوبی برای درس ریاضی نیست. ناگهان امین با خودش گفت: «لعنتی!»
و داد زد: «آقا یه موشک تو هوا دیدیم.»
معلم که از شر بچهشرهای هتل جلال – نامی که خود بچهها روی دبیرستانشان گذاشته بودند – خلاصی نداشت، با جدیت تمام گفت: «آقای رحمانی، اگه میخواین کلاس رو به هم بریزین بفر...»
بنگ! صدای انفجار آن قدر نزدیک بود که کل ساختمان قدیمی مدرسه را لرزاند. همهی بچهها دستپاچه بودند که چه کار کنند، اما آژیر قرمز بلافاصله از بلندگوی مدرسه شنیده شد که:
توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حملهی هوایی دشمن نزدیک است. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.
وقتی که همهی بچهها و معلمها در پناهگاه کمنور زیرِ زمین جا گرفتند، امین که کیفش را با خودش آورده بود گوشهای نشست، کتاب ادبیات را از کوله پشتیاش در آورد و شروع به خواندن کرد. جو متشنجتر از آن بود که بتوان تصورش را کرد. برای بسیاری از ساکنان شمال شهر، جنگ تا آن موقع کلمهای بود که صدها کیلومتر آن سوتر اتفاق میافتاد، اما موشکبارانهای پیاپی روزهای اخیر که بسیاریشان هم در مناطق شمالی شهر اتفاق میافتاد، دیگر یک واقعیت قابل لمس بود. واقعیتی که هر آن ممکن بود روی سر آنها و خانوادههایشان خراب شود. اما امین به این وحشت تن نمیداد؛ کتاب ادبیاتش را باز کرد و رفت به شیراز قرن هفتم، آنجا که حافظ از عشق صحبت میکرد. نمیدانست چقدر گذشته، اما معلمها که حواسشان به اوضاع بود بچهها را به ردیف از پناهگاه خارج کردند.
امین و آریا - هممسیر خانهی امین - خیابان مقصودبیگ را بالا میرفتند. خیابانی در گیر و دار کوچهباغهای شمیران که سمت تجریش میرود. سطح آسفالت خیابان خیس بود و شنی که در چند روز گذشته کارش را به خوبی انجام داده بود، حال بیکار و بیعار روی زمین دیده میشد و زیر کفشها صدا میکرد. کپههای برف اما هنوز توی باغچهها و گوشه و کنار خیابان دیده میشدند و هوا کمی سرد بود. آریا زیر لب ترانهای میخواند که:
«آنو چیههای سِن نو آ
دوکو کا نی کیمیو کاکوشیته ایرو کارا...»
«این دیگه چیه داری میخونی؟»
«آهنگ یه کارتون ژاپنیه، دیروز عموم آورده بود. خیلی باحاله!»
امین رو به آریا ایستاد و پرسید: «بتا مکس؟»
و نگاهش طوری بود که انگار میخواهد بگوید حیف که ما ویدیو نداریم، وگرنه من هم دلم میخواست ببینمش.
«احتمالاً بعد امتحانا جمع کنیم بریم شمال. بابام میگه یه مدت اون جا بمونیم بهتره، تا آبا از آسیاب بیفته.»
«امتحانا! آریا فردا امتحان ادبیات داریم، من کتابمو تو پناهگاه جا گذاشتم.»
«خب یعنی الان میخوای برگردی بیاریش؟»
و با دودلی نگاهی به خیابان کرد که به طرزی غیرعادی خالی شده بود، و به این فکر کرد که بامعرفت باشد و منتظر امین بماند یا این که زود برود خانهشان. امین که دودلی را در نگاه آریا خوانده بود، گفت: «تو برو، منم میرم کتابمو بر میدارم و زود بر میگردم خونمون. میبینمت.»
دستی به شانهی آریا زد و از او دور شد و روی قلبش سنگینی تضاد میان کاری که کرده بود و آن چیزی که دلش میخواست اتفاق بیفتد، احساس کرد. سریع خودش را به حیاط مدرسه رساند، پلههای حیاط را تا سکویی که پناهگاه روی آن بود بالا رفت و بار دیگر در آن جا از پلههای پناهگاه پایین آمد. چراغها خاموش بودند و او تنها با نور بسیار اندکی میتوانست جلوی پایش را ببیند که از دنیای بیرون، وارد آن مکان سرد و نمور میشد. به جایی که نشسته بود رسید و دور و برش را خوب برانداز کرد؛ اما هیچ چیز ندید. ناگهان بوی تعفنی در هوا پیچید که باعث شد احساس تنهایی و ترس به وجود امین بدود و آدرنالین وارد خونش شود. در حالی که ترسیده بود و دست و پاهایش کمی سست شده بودند، چهار زانو کورمالکورمال زمین را گشت تا مطمئن شود کتابش آنجا نیست و بعد بیرون بیاید. کتاب آنجا نبود. به طرز عجیبی ترسیده بود، طوری که مایهی تعجب خودش شده بود. خواست بدود و از آنجا بیرون بیاید، اما پاهایش برای این کار بیش از اندازه بیتوان بودند. در حالی که زانوهایش خم شده بودند، آهستهآهسته از پلهها بالا آمد و زمانی که تصور میکرد تپش قلبش دیگر بیش از این به او اجازهی ادامه نمیدهد، از چهار طاقی ورودی پناهگاه گذشت و با ورود به زیر نور دنیای بیرون، از حیطهی آن بو خارج شد و حالش بهتر شد. خودش را زیر ردیف درختهای چنار نزدیک پناهگاه روی زمین ولو کرد و چند دقیقهای نفسهای عمیق کشید تا حالش سر جا بیاید. دیدن مستخدم مدرسه که داشت کمی دورتر آن سوی حیاط را جارو میزد، به او آرامش داد؛ هیچوقت فکر نمیکرد دیدن بابای مدرسه به او چنین احساس خوبی بدهد. بلند شد و به سمت دفتر مدرسه رفت. لحظهها کند میگذشتند و او در طول مسیر فکر میکرد که این احساس عجیب را برای چه کسی میتواند بازگو کند.
«آریا؟ احتمالاً الان تو خونه داره خاویار میخوره!«
این را با خودش گفت و برای تهرنگ حسادتی که در حرفهایش احساس میکرد، اندکی عذاب وجدان گرفت. پشت در دفتر مدرسه که رسید، در کاملاً بسته بود. همیشه از این که مجبور شود گذارش به اینجا بیفتد، ابا داشت. با احتیاط به در نزدیک شد که صدای داد معلم ریاضیشان، انگشت تا شدهاش را روی سطح در قفل کرد.
«من نمیخوام وقتی باور کنید که دندونهاشون روی گردنتون باشه!»
«آقای صدوقی، لطفاً آرامش خودتونو حفظ کنید. میفهمید مملکت تو شرایط عادی نیست. حتا اگه حرف محال شما رو هم به فرض جدی بگیرم – که نمیگیرم – هیچ کاری نمیتونم بکنم. یعنی چی که یه سایه توی پناهگاه ما رو تهدید به مرگ کرده؟!»
در دفتر آن چنان با شدت باز شد که امین به سختی توانست عقب بپرد تا در به او نخورد. معلم ریاضی شق و رق مقابل امین ایستاد. امین ترسید به فال گوش ایستادن متهم شود که آقای صدوقی به او گفت: «کتاب ادبیاتت مونده بود تو پناهگاه. رو میز دفتره. برو برش دار.»
و با دلسوزی نگاهی به امین انداخت و راهش را کشید و رفت.
موقع برگشتن، هنوز اولین پیچ مقصودبیگ را بالا نرفته بود که درخشش فیروزهایرنگی از گوشهی نگاه به چشمش خورد. امین به دور و برش نگاهی انداخت و متوجه امتداد قناتی شد که از دل دیوار یکی از باغها بیرون آمده بود و در گوشهی خیابان بار دیگر وارد زمین میشد.
«چه خوشگله!»
با احتیاط نشست و کیفش را به پاهایش تکیه داد، دستش را در آب قنات کرد؛ آب یخ بود، با دستش کمی زیر میان سنگهای کف آن را گشت و زیر و رو کرد. شکست نور مانع از این میشد که بتواند آن شی را در دستش بگیرد، اما عاقبت به چنگش آورد و آن را بیرون کشید. آن را تکاند و جلوی نور آفتاب گرفت، یک تکه کریستال فیروزهایرنگ بود.
«ایول!»
و نور خورشید را درون آن انداخت و به نقاط متمرکز نور سبزآبی نگاه کرد که روی آسفالت خیابان روی سایهاش افتاده بودند. و بعد تا خانه آن را در دستانش بازی داد.
خوشبختانه هیچ موشکی روی خانهشان نیفتاده بود. کسی خانه نبود و باید صبر میکرد تا کار مادرش تمام شود و خواهر کوچکترش که شیفت بعدازظهر مدرسه میرفت، به خانه بازگردد. تلوزیون را روشن کرد: برنامهی صبحگاهی تلوزیون همچنان تا این ساعت از بعدازظهر ادامه داشت و مجری داشت یکنواخت حرفهای روزهای قبل را تکرار میکرد.تلوزیون را روشن گذاشت که کمتر احساس تنهایی بکند. اصلاً حوصلهی درس خواندن نداشت، پس پاورچین پاورچین از روی اسباببازیهای خواهرش گذشت و وارد اتاق پدرش شد که در جریانات انقلاب کشته شده بود. هر وقت حوصلهاش سر میرفت، به اینجا میآمد و با چیزهای تازهای که میتوانست پیدا کند، خودش را سرگرم میکرد. سراغ ردیفهای متعدد کتابخانه رفت، لحظهای جلوی آن ایستاد و با خودش فکر کرد اگر پدرش شهید نشده بود، لازم نبود مادرش دو شیفت کار کند، یا این که او و خواهر کوچکترش همین الآن میتوانستند جلوی دستگاه ویدیو بنشینند و آن کارتون ژاپنی را که آریا میگفت تماشا کنند. فیلم کارتونی! و با خودش فکر کرد که باید چیز جالبی باشد. اما لحظاتی بعد مثل همیشه به این نتیجه رسید که دیدن و داشتن این چیز و آن چیز، تنها بهانههایی است که ذهنش از خلاء چیز دیگری میسازد، خلائی که با هیچ کدام اینها پر نمیشود. بعد عنوانهای کتابخانه را برای چند دهمین بار، شاید هم چند صدمین بار در طول این سالها مرور کرد: سرمایه، هبوط در کویر و ... ردیف کتابهای سیاسی را با بیحوصلگی رد کرد و به بخش کوچکی در پایین کتابخانه رفت که شامل داستان و کتابهایی میشد که پدرش در کودکی میخوانده: کوههای سفید، سولاریس، کمیکهای تنتن و؛ ناگهان کتابی توجهاش را جلب کرد. کتابی با جلد سیاهرنگ و سخت که مشخص بود مدتها پیش صحافیاش کردهاند.پیش از این هیچ وقت آن را ندیده بود. روی جلد کتاب هیچ چیز نوشته نبود، اما صفحه اول آن را که باز کرد با خطی خوش نوشته شده بود:
عرفان جلی در عجایب هستی
کاغذهای کتاب از جنس خوبی بودند، و گرنه تا حالا باید بارها میپوسیدند. اما صفحاتش حسابی زرد شده بود و موقع ورق زدن، باید مراقب بودی تا نشکنند. امین تا وارد صفحهی بعدی آن شد، دستخط زیبای پدر بزرگش را شناخت. این خط را قبلاً در آلبوم نامههای او که در اتاق پدرش پیدا کرده، دیده بود. نامههایی رسمی و غیررسمی که پدربزرگ امین – که در ولایت شمیران صاحب منصب بود – نوشته بودشان.
«اَه پسر! من چرا تا حالا اینو ندیدم؟»
و سر کتاب خراب شد. اما برای امین شگفتانگیزتر محتوای کتاب بود، مطالبی پیرامون امور خفیه و مسایل خارقالعادهای که رازآلودیشان نفس را در هر صفحه در سینهی امین حبس میکرد. از بسیاری از آنها سر در نمیآورد و بعضیها را که نصفه نیمه میفهمید، با دقت بیشتری میخواند تا این که به مطلب زیر رسید:
در احوالات خوننوشان چنین گویند که آنان را وجهی است دهشتناک که صورتشان رنگپریده باشد و دندانهای نیششان تیز و بس برنده و هراس بسیار در دل افکنند. به هنگام حضور، صیرت خویش را با بوی تعفنی بسیار آشکار سازند و سرما را بر دل نشانند. از آن جا شناختمشان که در حاشیهی قائلهای، تنی چند از مردمان کشته با گردنهایی خونآلود یافت شدند. از نظمیه و بلدیه هیچ کس علت مرگ ایشان نمیدانست، از عرفا جویا شدم، همه اظهار بیاطلاعی کردن جز شیخ میرزا.
آن شب در کاخ از فرنگ میهمان داشتیم، کشیشان فرانسوی بودند که در سفارت ایشان اقامت گزیده بودند. صحبت از اسرار هستی پیش آمد؛ نیک واقف بودند. جفر ما را میشناختند و میگفتند در میان ایشان نیز چنین علومی رواج دارد. برایشان از مرگهای اخیر گفتم که در علم شیخ میرزا نه کار انس بود و نه جن. احوال میت را که شنیدند، رنگ از رخسارشان پرید که کار کار خوننوشان است که ایشان را دور نتوان کرد مگر به بوی سیر و آب قدسی ناصریون و نمیرند مگر آن که نقره بر قلبشان فرو رود و کارگر افتد یا که کسی سرشان ببرد و بر سینهشان دیرکی بنشاند. از روشنایی، علیالخصوص اگر نور روز باشد، بیزارند و به هنگام آشفتگی بر تعدادشان افزوده میشود. مراقب باشید تا مبادا دندانهای نیششان در شاهرگتان باشد...
«دندانهای نیششان در شاهرگتان باشد؟»
انگار که برق سهفاز امین را گرفت. دعوای مدیر و معلم ریاضی را که از پشت در شنیده بود، با پیدا کردن آن سنگ عجیب به کلی فراموش کرده بود و حالا با فکر به این که امکان دارد حقیقتی این چنین عجیب در حرفهای معلمش بوده باشد، مو بر اندامش راست شده بود...
فردا در مدرسه غوغایی بهپا بود. ناظم سراسیمه در راهروها میدوید. دیروز عصر چند موشک دیگر محلههای شهر تهران را لرزانده بودند و اینک مدیر روی ایوان جلوی مدرسه ایستاد و به چند صد دانشآموزی که برای امتحان ساعت هشت صبح جلوی در مدرسه جمع شده بودند، گفت: «برگردید خونههاتون. امتحانها برگزار نمیشه. تا وقتی وضعیت اینطوره، مدرسه هم تعطیله. کسایی که میتونن از تلفن مدرسه تماس بگیرن تا والدینشون بیان دنبالشون.»
والدین! جملهی آخر آقای مدیر بیشتر به جک شبیه بود. آقای صدوقی معلم ریاضی که آن روز قرار بود مراقب سالنها باشد، مثل همیشه – بیتفاوت به شرایط و غرق در افکار خودش – روی صندلی محصلی گوشهای از حیاط نشسته بود و داشت برای خودش سیگاری میگیراند. در این نقطه به سختی میشد او را دید و خیالش از بابت آداب و عرف مدرسه راحت بود. هنوز چند ماهی بیشتر از جبهه برگشتنش نمیگذشت. او را محسن خالی صدا میکردند؛ آخرین رفیقِ شناسش هم که در جنگ کشته شد، بساطش را جمع کرد و آمد تهران. شهر در این سالها بیش از آن چه تصور میکرد تغییر کرده بود. رفت به آموزش و پرورش تا معلمی، آرزوی دیرینهاش را پیش بگیرد. از قضا به آن مدرسهای اعزام شد که خودش سالها پیش آنجا درس خوانده بود. آن زمان که نام مدرسه شاپور بود و جلال آلاحمد خودش در آن کار میکرد و هنوز نامش بر سر در مدرسه ننشسته بود. معلم ادبیاتش بود و محسن خوب به یاد داشت که چندین بار بعد از مدرسه، موقع برگشتن به خانه چگونه او را در کافه قنادی لادن دیده است که با آن تیپ دههی چهلیاش مشغول گپ و گفت با دوستانش است... در همین فکرها بود که بار دیگر آن زمزمه را شنید. سری بالا کرد و از دور دید که حیاط مدرسه از بچهها خالی شده است. نگاهش سمت پناهگاه رفت. از روی نیمکت بلند شد. جرات جبهههای نبرد آنقدر در او باقی مانده بود که با تمام اتفاقات دیروز، باز هم پا به درون آن دخمه بگذارد.
دیروز بعد از کشیده شدن آژیر سفید وقتی که مطمئن شده بود همهی بچهها از پناهگاه خارج شدهاند، بوی تعفنی همه جا را گرفت. داشت بر میگشت بیرون که پایش به کتابی روی زمین خورد. درست زمانی که خم میشد تا آن را بردارد، وجودی را بالای سر خود احساس کرد. جستی به عقب پرید و سایهای را زیر نور لامپ در پناهگاه مقابل خود دید. صدایی در دالانهای زیرزمین پیچید که:
«ما میآییم... روح تک تک شما را میبلعیم، سپس خونتان را مینوشیم و جسمتان را به نیش خواهیم کشید...»
و سایه بعد از آن محو و ناپدید شده بود. اول فکر میکرد شاید تنها وهم و خیال به سراغش آمده باشد. زمانی که با حالی نزار پلههای پناهگاه را تمام میکرد، در هوای آزاد ایستاد و دید که بوی تعفن همچنان در منخرینش مانده و تازه فهمید که ماجرا خیلی واقعیتر از اوهام است.
حالا که دوباره این صدا را شنیده بود، باید پا پیش میگذاشت. میخواست وارد پناهگاه شود تا سر از این ماجرا در بیاورد. به دهانهی آنجا که رسید، صدای قدمهایی را از پشت سرش شنید. قلبش به لرزش افتاد، اما تا برگشت دید که دانشآموزش است.
«آقا ببخشید؟»
«چی میخوای رحمانی؟»
«آقا دلمون نمیخواد فکر کنید... دیروز که کتاب ادبیاتم رو آوردید... بد نیست یه نگاهی به این کتاب بندازید.»
و کتاب قدیمی با جلد سیاهرنگ را در دستان معلمش گذاشت و به دو در رفت.
امین فکر کرده بود این به معلمش کمکی میکند، اما میترسید که جدی گرفته نشود. تنها کاری که به ذهنش رسید این بود که صفحهی مربوط به خونآشام را در کتاب علامت بگذارد و به دستان معلمش بدهد. او تنها امیدوار بود که از مدرسه اخراجش نکنند! با خواهرش مشغول بازی بودند که مادرش با کیسههای خرید وارد خانه شد.
«داره قحطی مییاد! امین معلمت زنگ زده بود سر کارم...»
رنگ از گونهی امین پرید.
«گفت که ازت تشکر کنم. مگه چی کار کردی براش.»
عضلات منقبض امین آن چنان شل شدند که اگر دستانش را حایل نکرده بود، با پشت روی زمین ولو میشد.
«هیچی!»
این را گفت و بلند شد، لباسش را پوشید که از خانه بزند بیرون. خودش را با سریعترین سرعت ممکن به خانهی آریا رساند. مادر آریا از پشت آیفون از او خواست که به حیاط خانه بیاید و آریا هم چند لحظهی بعد آنجا بود. حیاط بزرگی بود با چند درخت گیلاس و گردو. آنها کنار هم روی تاب نشستند و امین دستپاچه شروع کرد همه چیز را از اول برای آریا تعریف کردن. صحبتش که تمام شد آریا گفت: «شوخی میکنی پسر؟!»
و عین شخصیت یکی از فیلم های محبوبش، سینه را سپر کرد و گفت: «!I find a new enemy »
امین چپچپ نگاهش کرد و گفت: «میفهمی صدوقی زنگ زده و تشکر کرده. یعنی این موضوع براش جدیه. وقتی کتابو بهش دادم، داشت میرفت تو زیرزمین. اگه یه بلایی سرش بیاد چی؟»
«خب من و تو چی کار میتونیم بکنیم براش؟ وقتی خودش میخواد...»
«خب برای ما میخواد... حداقل میتونیم یه جوری کمکش کنیم. اگه چیزیش بشه، یکی باید باشه که به دادش برسه. شرط میبندم خیلی زود بر میگرده مدرسه که بره سراغ...»
و حرفش را خود. آریا گفت: «خب مدرسه که تعطیل شده. چطور میخوایم پیداش کنیم؟»
«خونشون دزاشیبه. کنار خونهی مسعود اینا. برای همین اومدم دنبالت که ببینم تو هم باهام میای یا نه؟»
آریا چانهاش را پایین داد و به زمین نگاه کرد، همیشه وقتی میخواست تصمیمی جدی بگیرد همین کار را میکرد.
«باشه، منم باهات میام. فقط شب نشده باید برگردیم، آخه شب مهمون داریم. اون عموم که از ژاپن اومده...»
امین دستش را دوستانه به کمر محسن زد و با آن یکی دست بلندش کرد که بروند.
مسعود که با آن گرمکن قرمزش دم در آمد، امین خندهای کرد و آریا سگرمههایش در هم رفت.
«چه وضعیه تو داری؟»
«تازه پپژامهی مامان دوزمو که ندیدین!»
«خب حالا چرا اینجا تو کوچه نشونمون میدیش!»
این را آریا گفت، اما امین موضوع را عوض کرد و رفت سراغ اصل مطلب.
«مسعود، خونهی معلم ریاضی ما کدوم پلاکه؟»
«همون خونه روبهرویی است، درِ سفید داره. چی کارش دارین الان؟ امتحانا که کنسل شد، لازم نیست التماسش کنید!»
«نه بابا، یه موضوع دیگه است. کار خیلی مهمی باهاش داریم.»
مسعود این سو و آن سوی کوچه سرک کشید و گفت: «ماشینش که نیست. همیشه جلو درشون پارک میکرد.»
«ببین، حتماً باید ببینیمش...»
«خب بریم زنگشونو بزنیم، مامانش بیشتر وقتا خونه است.»
«میگم مسعود، حزبالهیان؟»
این را آریا پرسید و با نگرانی به شلوار جین روشور و کفشهای کتانی مارکدارش نگاهی انداخت. بعد ادامه داد: «میترسم با این وضع منو ببینه، آخر سال بهم نمره نده.»
«آدم مهربونیه. الان هشت ساله باهاشون همسایهایم، یه بار نشده مادرش آشی چیزی بپزه یه کاسه هم به ما نده. اگه میخواست به کسی نمره نده، به این غولای جلال نمره نمیداد. تو که تو مدرسه فیفی محسوب میشی!»
مادر پیر محسن در را باز کرد. بچهها از لای در میتوانستند ببینند که خانه حیاط کوچکی با یک حوض در میان آن دارد و گلدانهای سوسن برای عید از حالا کنار آن دیده میشدند...
«نیم ساعت پیش رفت مدرسه. گفت شب رو هم بر نمیگرده. نمیدونم الان که تعطیله چی از جون اونجا میخواد.»
بچهها نگاه معناداری به هم انداختند. پیرزن گفت: «شماها نمییاین تو؟»
«نه. مرسی خانوم. اگر یه وقت اومدن بهشون بگید... هیچی! خداحافظ.»
آریا با نگرانی رو به امین گفت: «این آدم دیوونست. به جان خودم امشب کار دست خودش نده...»
امین ساکت مانده بود و داشت فکر میکرد. مسعود گفت: «میشه به من هم بگید چی شده؟»
و امین ماجرا را بار دیگر از اول شروع به تعریف کرد.
«خب الان من این حرفتون رو باور میکنم. مخصوصاً این که تو این وضع هیچ آدمی پا نمیشه بره شب رو تو یه مدرسهای که حالا حالاها تعطیله بمونه. اما اینو به هیچ کی که نمیشه گفت.»
امین در جواب مسعود گفت: «هنوز تا تاریک شدن هوا وقت هست. اگه بدوییم، شاید بتونیم قبل از این که بره تو اون دخمه برسیم بهش و نذاریم این کار رو بکنه. این جنون محضه، تو کتاب پدربزرگم نوشته بود اونا آدمو میکشن.»
و آریا در تکمیل حرف امین گفت: «تو فیلمای ونپایری نشون میده اون قدر خون رو میخورن تا که طرف بمیره.»
هوا دیگر داشت گرگ و میش میشد. معلم در خانهی مستخدم مدرسه کنار بخاری نشسته بود و داشت خنجر نقرهای را که همان روز از یک عتیقهفروشی خریده بود، جلا میداد.
«چی کار میخوای بکنی آقا محسن؟»
این را مستخدم مدرسه در حالی گفت که داشت بار دیگر استکان چای را جلوی او میگذاشت.
«به وقتش میفهمی. فقط یادت نره اگه من چیزیم شد، حتماً باید یکی از اون نامهها رو برسونی دست مدیر مدرسه، یکیش رو هم باید پست کنی وزارت کشور.»
«خدا به خیر کنه. من که نمیدونم چی تو سرته! اما هر کار که میکنی، فقط مراقب خودت باش.»
و همان زمزمه دیگر بار شروع شد. محسن بلند شد و کاپشن خاکیرنگش را پوشید، خنجر را در جیب آن گذاشت و وارد حیاط مدرسه شد. صدا هر لحظه بلندتر میشد و در آن هوای سرد میتوانست بوی تعفن را به خوبی احساس کند.
«ما میآییم... روح تکتک شما را میبلعیم، سپس خونتان را مینوشیم و جسمتان را به نیش خواهیم کشید...»
به دهانهی پناهگاه که رسید، دیگر آن بو را نمیشد تحمل کرد. پلیورش را جلوی دهانش داد و بدون هیچ تردیدی وارد فضای مخوف زیرزمین شد.
«پس بالاخره اومدی....»
صدای زمزمه مانندی بود که سردی از ارتعاشش میبارید. چراغهای پناهگاه روشن بودند، اما هیچکس آنجا دیده نمیشد.
و در همین حال، سایهای را دید که از مقابل او در زیرزمین گذشت...
امین، مسعود و آریا به دو خودشان را به مدرسه رسانده بودند. لای در کوچک حیاط باز بود. از در که وارد شدند، چراغ خانهی مستخدم را دیدند که روشن است. هوا دیگر تاریک شده بود. امیدی در دلشان شکل گرفت و به سمت آن دویدند.
مستخدم مدرسه که صدای پاهایی را شنید، با خودش فکر کرد که احتمالاً آقا محسن است و در را باز کرد.
«خدا رو شکر... شما اینجا چی میخواید؟»
«آقای صدوقی؟ اینجا هستن؟ »
«از کجا میدونید اینجاست؟ ده دیقه پیش رفت تو پناهگاه.»
مستخدم همین را که گفت برق قطع شد!
«صدا رو میشنوید؟»
این را امین پرسید.
«کدوم صدا؟ »
«این زمزمه رو، فکر کنم داره از طرف پناهگاه میاد.»
از ابتدای غروب، وحشت موهومی بر آنان سایه انداخته بود؛ اما این حرف امین باعث شد که مو بر تنشان راست شود. ابتدا هیچ کدام صدایی نمیشنیدند، اما پس از چند لحظه آریا و مسعود گفتند که زمزمهای را احساس میکنند و عاقبت بابای مدرسه هم به این نکته اعتراف کرد.
«لعنت بر شیطون، چشم هم که چشمو نمیبینه. راه بیفتید بریم سمت پناهگاه...»
و به دو، چراغقوهای را از خانهاش برداشت و با بچهها به سمت ضلع شمالی حیاط مدرسه راه افتادند. هنوز دو قدم به درون پناهگاه نگذاشته بودند که بوی تعفن همهشان را از پا در آورد. صدای تق و توق منحوسی از آن زیر به گوش میرسید و بدتر آن که در میان این صداها میتوانستند صدای فریاد معلمشان را آمیخته به زمزمهای هراسناک تشخیص دهند.
محسن دیگر نایی برایش نمانده بود. سایه به سمت او هجوم میآورد و او با خنجرش به سمت او یورش میبرد. اما ناگهان از سمت دیگرش سر در میآورد و با جسم بیرنگش ضربهای به او میزد و او، گو که بر قلبش چنگ انداخته باشند، نیمه واژگون میشد ولی دیگر بار تعادلش را به دست میآورد. در آن سیاهی که چشم چشم را نمیدید و تنها از عبور جریان خونآشام میشد حضورش را فهمید، مبارزه به نقطهای رسید که دیگر نایی برای این رزمندهی کهنهکار باقی نماند. میدانست توان ادامه دادن ندارد، پس آخرین حملهاش را با تمام نیرو انجام داد. به آن سمتی که احساس میکرد آن وجود آنجا حضور دارد حمله کرد، خنجر نقره را درست کمی بالاتر از سینهی خودش، جایی که حدس میزد باید قلب او قرار گرفته باشد، نشانه گرفت و به سویش دوید. خونآشام قهقههای زد و در عبوری مواج از کنار محسن گذشت. محسن به دیوار خورد و نقش زمین شد و حبههای سیر از جیب کاپشنش بیرون افتاد. هوا بیش از آن متعفن بود که بتواند سردی را احساس کند، اما میفهمید قطرات خونی که از او میچکند چگونه در این دما بلافاصله لخته میشوند. خونآشام بر پیکرش زانو زد و نیشش را به شاهرگش نزدیک کرد....
در همین حین نور زردرنگی سوسوزنان از انتهای راهرو به چشمان به تاریکی خو کردهشان رسید. صدای فریادی هم مدام به گوش میرسید که: «آقای صدوقی!»
نور چراغقوه پرپری زد و بعد طوری که انگار باطریهایش تمام شده باشند، ضعیف شد و دیگر بار همهجا تاریک شد. و صدای فریادها نیز خفه شد.
موجود سرش را بر روی شکارش انداخت و با یک نیش کوچک جرعهای از خون آن نوشید.
محسن – معلم ریاضی یا همان آقای صدوقی – درد را با تمام وجودش احساس میکرد، اما بیش از آن هراس مرگ در امتداد زندگی بیفرجامی بود که در دلش جا باز کرده بود و به وسعت یک سیاهچاله هر آن چه که درونش بود، میبلعید. و بعد زمانی که چشمانش آهستهآهسته تار میشدند تا به خاموشی ابدی فرو بروند، بارقهی نور کورکنندهای از آن سوی زیرزمین بر صورت آنها نشست. نوری به رنگ آبیسبز، طیفی از رنگ فیروزهای بود که وحشیانه آن محیط نمناک را تحت سلطهی خود در آورده بود و در پیش سایههای متعلق به سه جوان و یک مرد مسن دیده میشد که یک به یک آشکار میشدند.
خونآشام فریاد مهیبی کشید و از روی شکارش یک قدم به عقب پرید. با دهانی خونین و چشمان ریزی که از تعجب یا کورکنندگی نور گشاد شده بودند، به آنها نگریست و منبع نور را در دستان پسری دید که پیشاپیش همهشان داشت میآمد.
«چطور؟»
این را خونآشام گفت. خواست بگریزد، اما جسمش دیگر نای منبسط شدن نداشت. تمام توانش را به کار بسط تا با افسونش این نور نامیرا را هم کور کند، اما میدانست که نمیتواند.
آریا پس از امین که دست راستش را با سنگ بالا گرفته بود، میآمد. وقتی معلمش را دید که بر روی زمین افتاده، بیاعتنا به سایهی سیاهی که کنار او روی زمین جمع شده بود، به سمتشان دوید. خونآشام بار دیگر تمام توانش را جمع کرد و او هم به سوی پسر جوان یورش برد تا شاید پیش از آن که دیر شود بتواند از این شرایط خلاصی یابد. اما هنوز یک قدم از کنار جسم نیمهجان محسن بر روی زمین عبور نکرده بود که طعم فرو رفتن فلزی سردتر از خودش را در تن غیرزمینیاش احساس کرد. خنجر نقرهای بر قلب خونآشام نشسته بود...
بیمارستان شهدای تجریش پر بود از مجروحین حملههای روزهای اخیر. دکتر با وحشت به زخم روی گردن دبیر ریاضی نگاهی انداخت و گفت: «ترکشه؟»
و بعد که کمی زخم را تمیز کرد، با تعجب به جای فرو رفتگی تیزی بر روی آن خیره شد و گفت: «نه! انگار نیش ماره...»
اینها آخرین کلماتی بودند که محسن شنید و بعد به خوابی عمیق فرو رفت و خواب آن دورانی را دید که جوانتر از حالاهایش بود...
صبح سردی بود، با این حال میشد بوی عید را در هوا احساس کرد. اولین کسی که محسن دید، امین بود. مادر پیرش را که تا صبح بالای تختش بیدار مانده بود، فرستاده بودند تا برود خانه و کمی استراحت کند.
«بهشون چی گفتی؟»
امین که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد، جا خورد.
«سلام آقا.»
بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد: «گفتم یه مار نیشتون زده. توی زیرزمین مدرسه. دکتر هم توی پرونده همین رو نوشت، اما خودش باور نکرد. گفت اگه میگفتی جای نیش یه خونآشامه دروغت رو بیشتر باور میکردم!»
بعد امین انگار که یک هو سوال خودش یادش آمده باشد، سریع پرسید: «اما دیروز چی شد؟ اون سنگ همین که چراغقوهمون خاموش شد، یک هو شروع کرد به نور دادن. از جیبم که بیرون آوردمش، انگار دیوونه شده بود. تو عمرم چنین نور کورکنندهای رو از دل جسم به اون کوچیکی ندیده بودم.»
و سنگ فیروزهایرنگ را که حالا خاموش بود، از روی میز کنار تخت برداشت و در دستان معلمش گذاشت.
معلم مکث کوتاهی کرد و با دقت به سنگ خیره شد، بعد شروع به حرف زدن کرد: «اهوم! ین یک جور دُرِّ کوهیه. توی کتابی که بهم دادی راجع بهش نوشته بود. یه سنگ نایابه. از جنس کوارتز، اما خیلی قدرتمند. میگن وقتی جلوی نور خورشید بگیریش، نور اون رو تو خودش جمع میکنه و نگه میداره و موقع نیاز – یا اون طور که توی اون کتاب نوشته بود، هر وقت خودش لازم بدونه – پسش میده بیرون. و درست مثل یک افسانه، میگن که تنها پای کوههای شمرون پیدا میشه. تو این رو از کجا آوردی؟ و اون کتاب رو؟»
«کتاب مال پدر بزرگم بود. و سنگ رو هم پریروز توی قناتی که از تو مقصودبیگ رد میشه، پیدا کردم. اما چطور ممکنه هر دوش رو درست زمانی که بهشون احتیاج بوده پیدا کنم؟»
«یک چیزی رو توی این سالها یاد گرفتم و اون اینه که وقایع زمانش که برسه، خودشون اتفاق میافتن. اما این بستگی به این هم داره که ما به طرفشون بریم یا نه... متوجه منظورم میشی؟»
«بله آقا.»
و هر دو در سکوت غرق در افکارشان شدند.
آخرین روزهای زمستان آن سال، تهران شبیه شهر ارواح شده بود. آریا همراه خانوادهاش به شمال رفته بودند و بهترین سرگرمی امین و خواهر کوچکترش، تماشای برنامهی کودک در ساعات محدودی از بعدازظهر بود.
تا این که یک روز صدای زنگ در آمد. امین که از پنجره نگاه کرد، مادرش را جلوی در دید که با یک ماشین دربست آمده. عجیب بود، چون آنها به خاطر شرایط اقتصادیشان کمتر چنین خرجهایی میکردند و از طرفی مادر امین همیشه با خودش کلید میبرد. امین که جلوی در رسید، مادرش داشت کرایه تاکسی را حساب میکرد. بعد بر گشت و تا امین را دید آرام به او گفت: «داییت اینا دارن میرن آمریکا. برو از صندوق عقب ماشین اون ویدیو رو بیار. پیچیدمش توی یه پارچهی آبی...»
* * *
پاییز سال 1390 بود. درست اول مهر ماه. در باغ فردوس، همکلاسیها و معلمهای قدیمی مدرسهی شاپور قدیم، یا همان جلال آلاحمد هر سال دور هم جمع میشوند. معلمی مسن با پیراهن آستین کوتاه سادهای روی یک صندلی نشسته بود. هوا هوای پاییز بود و برگهای خشک درختان چنار از همین حالا همه جا را روی زمین پوشانده بودند. امین مثل روزهای دوران مدرسهاش باز هم دیر کرده بود. وقتی رسید، به طرف معلمش رفت و روی همدیگر را بوسیدند. پشت یقهی معلم جای زخمی بود که اندکی دیده میشد. سالهای گذشته وقتی دانش آموزان میدیدند معلم گردنش را کمی کج نگه میدارد، بین خودشان برایش داستان هایی میگفتند. داستانهایی خیالی که تنها پشت نیمکتهای مدرسهی جلال آلاحمد نقل میشد.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: