حرکت وتماس ریش حنا بسته و قرمز رنگش با صورتم بود. از فرو رفتن دانه های ریش در حفرهای بینی و گوش و گودی چشمم درد شیرینی داشتم و حا صلش حرکتی نرم و پرتابی به گذشته های دلچسب و دور خویش بود . سفری مهتاب گونه به دوران خردسالیم آن زمان که از پشت سر "ننه جونم" را در آغوش می کشیدم و گیسوان حنا بسته و قرمز رنگ او به صورت و گونه کوچک من که دختر بچه ای بیش نبودم می سایید و باعث ایجاد حسی خوشایند در من می شد . من متاع مرغوبی برای عرضه به مشتری ندارم و از این نظر "بد فروشم" چاره ای ندارم این موضوع به چهره و قد و سن و سال من مربوط می شود . اما هیچ وقت "کم فروش" نبودم چون به عنوان "فروشنده لذت" همیشه معتقد بودم در مقابل دریافت پول از مشتری به همان اندازه خدمت باید کرد . بخصوص مشتریان من که افرادی زحمتکش و کم درآمدی هستنند . راضی و ارضا بودن آنها تسلی بخش خاطر من است "خان محمد شنبه” کارش تمام شد و رفت بعد از او "انتظار ایوب" آمد و بعد "ایمان بهادر" و بعد "بشیر ایثار" بعد" محمد حسن علاقه" تا پایان هشتمین نفر به احترام عمر و سن و سال یکدیگر به ترتیب سن . به یاد تصویری در یکی از کتابهای پریسا افتادم که نشان دهنده سیر تکوین جنین از یک هفتگی تا تولد بود . درد و بی حالی برایم تکراری بود و مشکل چگونه برخواستن و به خانه رسیدن بود به خانه ای که یک دختر جوان و یک پسر بچه در انتظار حضور مادرشان بودنند و منتظر غذا ی گرم او . مادری که هشت مرد را ارضا کرده و با تنی رنجور در راه خانه است . بسختی بلند شدم لباسم را پوشیدم و تشک پاره ای را که سرشار خون بود گرداندم و پشت و رو کردم تا کسی متوجه خونریزی من نشود .آماده دریافت دستمزد و رفتن بودم که "خان محمد شنبه" همراه پسر جوانی وارد اطاق شد و رو کرد به من و با خنده گفت: این "جمیل" است "همسر سفر" من است جوان خوبی است و می خواهم شما الآن دامادش کنید. این را گفت و با خنده از اطاق خارج شد و من و آن جوان را تنها گذاشت . از شدت تعجب تمامی مصائبم یادم رفت . قبلا شنیده بودم رسم است بعضی از مردان افغا نی در سفر های طولانی پسر نوجوانی را به عنوان لقمه ویا "ساندویچ" جنسی همسفر خود می کنند تا در طول سفر در همه شرایط یک هم بستر داشته باشد اما هیچ وقت باور نداشتم . "جمیل" را نگاه کردم پسر جوانی که بیشتراز جمیل بودن نجیب بود لاغر اندام با چشمانی بادامی و خمار و سرشار از مظلومیت با پوستی زرد خوشرنگ که به رنگ نور خورشید صبحگاهی می زد . از پریسا کوچک تر بود و از پیمان بزرگتر قرابتی ,اشتراکی بین من و او بود . شاید چون هر دو زوج و همخوابه "خان محمد شنبه" بودیم . شاید چون هردو دردمند بودیم . شاید چون هر دو ناخواسته مفعول روزگار خویش بودیم . شاید چون هردو پوست مان زرد رنگ بود و من از کم خونی و اواز نژادش . از او فرصت خواستم به دستشویی رفتم و با آبی سرد و گزنده خود را شستم شستم شستم موهای آشفته ام را آراستم و صورتم آنقدر با آبسرد شستم تا پوست صورتم گولگون شد و به اطاق سرایداری وارد شدم و چون " کوکبی بنفش" که زنبور سرگشته ای را در خود میگیرد "جمیل "را در خود گرفتم و دادم به او هر آنچه در وجودم بود . تمامی خوبیهای اندکی را که تجربه کرده بودم تمامی دارایی پنهانی را که در هزار توی "صندوق خانه" احساسات جمیع زندگیم نهان کرده بودم. و در پایان خود را رها جستم .و در انتها به خانه آمدم در کنار پریسا و پیمان و لختی بعد در بستر خواب خویش سوریدم و به خوابی شیرین وعمیق بعد از سالها فرو رفتم. اینبار خواب" کوکبی بنفش " بود و من زنبوری سرگشته . مانند جنینی غوطه ور در رحم مادر درمیان خود به شادی می پیچیدم از درد دور بودم . تمامی رویاهای شیرینی را که از" ایزد خواب" طلب داشتم تا صبح باز پس گرفتم . صبحگاهان با گرمای خورشید جان بخش از خواب بدون درد بر خواستم و زیبا ترین رنگ عالم "رنگ سفید" را در پوشک خود دیدم.این سفیدی و خشکی و التیام درد پاداش من از "ایزد مهر " بود.
تمام
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: