"او"(11)

تا اینجا مجازی بود و شاید بازی  اما  از اینجا به بعد دیگر صورتی بشدت حقیقی داشت . با همه گونه عواقب. دیگر سفر خارج از کشور بود  و پرواز حقیقی به آنسوی  دنیا  به جایی دیگر  و حوادثی که تا به حال من تجربه نکرده بودم آن هم بدون زمینه و یک عامل غیر واقعی. تمامی ظرفیت فکریم را اشغال کرده بود  و هیجان  و دلهره لحظه ای رهایم نمی کرد تصمیمی که باید در عرض 24 ساعت  می گرفتم . زمان بسرعت می گذشت . تنها کاری که برای من ماند  توضیح  و بهانه  رفتن برای مادرم بود  او که شاهد و شریک تمامی  بودن ها و نبودن ها  داشتن ها  و نداشتن هایم  به تنهایی بوده . او که با قدرت  ابدی و بی پایان  محبت از جنس مادریش  چهار چرخ چوبین  و نحیف  ذهن و دانسته هایش را  هم گام با لوکوموتیوه پرقدرت  و پر سرعت روزگار برای من بروی جاده ای نا هموار می کشد و می راند . و همیشه سعی بر فهمیدن و دانستن من داشته .عزم  سفر کردم تنم را از این خاک که ریشه در آن داشتم  جدا کردم و سوار بر یک هواپیمای پهن پیکر و پر شتاب از زمین جدا شدم  بدنبال مونسی خیالی, کندن از حقیقتی  تلخ و  وصل شدن  به خیال . در طی 12 ساعت پرواز  به طرف شرق بارها  خوابیدم و بیدار شدم احساس می کردم با دور شدن مکانی از بوم و زادگاه  خود از نظر ذهنی نیز دور می شوم . با ورود به شهر سئول تمامی مراحل اسکان وجابجایی من  از پیش مشخص  و آماده بود . استقرار در هتل و بازدید از مرکز    

Virtual Reality Simulation Room که متعلق به شرکت MAX RIDER بود . من همراه یک راهنمای انگلیسی زبان وارد آن مرکز شدم . همه مراحل و انتخابها را "او"  انجام داده بود . در ابتدا لباسی یکسره مانند لباس فضانوردان ولی فوق العاده تنگ و چسبان به تنم پوشانند که با در نظر گرفتن قد کوتاه و چاقی زیاد بالا تنه من خیلی عجیب بود.  سپس پوشاندن دستکش های بسیار بزرگ و عجیب و  کلاهی مانند کلاه موتور سواران که بشدت بزرگ و حجیم بود برسرم. در آغاز همه جا تاریک بود و ساکت . تمامی کانالهای حسی من مسدود شده بود . تنها چیزی که  حس می کردم نیروی ثقل بود . به کمک فردی راهنما  به داخل سالنی بزرگ رفتم  و در آنجا به تنهایی رها شدم .غباری از تاریکی و سکوت پیرامونم را احاطه کرده بود. بیکباره منظره ای زیبا با دورنما یی از جنگل و کوهستان در پیش چشمانم نمودار شد. صدای انواع پرندگان  و گردش باد در میان برگها و شاخه ها و زمزمه ریزش آب در جویبار و رودخانه آرام آرام  بگوشم می رسید . نوازش  و جریان بادی خنک را برپوست تنم حس می کردم برای لحظه ای خود را عریان در آن محیط یافتم . تو گویی نسیمی خنک  آرام بر تنم می پیچد . به راه افتادم  تاتی تاتی  چون دوران کودکی تکه  سنگهای  زیر پایم را می دیدم و برجستگی  و سختی آنها را برپوست کف پایم حس می کردم . حال شگرفی داشتم دچار سرگیجه ای  خفیفی شده بودم . نزدیک چمنزای سر سبز شدم سبز سبز . سبز تر از تمامی سبزیهایی که در تمامی طول عمرم دیدم. خم شدم دست بر چمن بردم نرم و لطیف  مانند پوست گربه . مدتی در گشت و  گذار بودم حرکات حیوانات مختلف را می دیدم  جرعت نزدیک شدن  به آنها را نداشتم . از دور مردی را دیدم که به طرف می آمد  نا خود آگاه مضطرب شدم  نزدیک و نزدیک تر می شد  جلو آمد  باورم نمی شد  امکان نداشت  پدرم بود  بابام بود بابا  خودش بود  بابای من به همان جوانی 27 سال پیش  با صورتی روشن و شفاف  پاهایم سست شد قبول کردم که خواب می بینم  اینجا کشور کره  شهر سئول  نیست . اینجا همه خواب است  خواب  بابام رو کرد به من و باصدای "او" گفت : سلام

 

 

ادامه دارد    


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 آبان 1395برچسب:, | 23:24 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود