رومان ربابه (2)

مجریان قوانینی نا نوشته و پنهان ولی بشدت جاری.همراهان من بعد از کسب رفاه و آسایش روحی و جنسی به فکر شوخی و خنده افتادند و در این میان من  نوجوانی ترسو  و بی تجربه بهترین  موضوع بودم و دلیل. همه با هم دست مرا کشیدند و اصرار بر رفتن من به یکی از آن اطاق ها داشتنند . در ابتدا  امتناع کردم  و در نهایت ا لتماس . یک ترس آشنا و قدیمی نسبت به تازه ها و  ناشناخته ها  وجودم را در خود  گرفته بود. همه آنجا شیدا بودنند و مست از ترس آمیخته به التماس من .  مانند گله گرگ ها که گوسفند نحیف و بیماری را از هر سو به دندان گرفته باشند  به وجد آمده بودنند. باج خورها  با آن سبیلهای کلفت و چنگیزی شان از شدت خنده دست بر دل برده و قهقهه سر داده بودنندو آن زن چاق با آن بازوان لخت و سفید ش  از شدت خنده چنان بر برجستگی ران خود می زد که صدایش در آن همه غوغا به گوشم می رسید و من تازه متوجه چند عدد دندان طلا در دهانش شدم . با تمام وجود چنگ بر لوله شیر آب  کنار حوض انداخته بودم  و در مقابل فشار کشش کارگران کفاش  مقامت می کردم.در آنجا همه می خندیند  و من هراسان بودم .آرزو می کردم ای کاش نمی آمدم . ای کاش همکنون در خانه بودم در کنار برادر  و خواهر کوچکم  در کنار مادرم  در انتظار پدرم  هر جای دیگری بودم به غیر از اینجا . همه با هم مستانه فریاد می زنند باید امشب تو داماد شوی  باید امشب  تو مرد شوی . خانه  "اشرف چهار چشم" غرق در خنده  بود  قلعه  شهر نو  شاهد  آن  . کل عضلاتم منقبض شده بود و گوشم نا شنوا .در این میان آرامش در تنم جاری شد  دستی  دستم را گرفت  صدایی مهربان غرش کرد و گفت ولش کنید  . همه کنار رفتند و ساکت شدنند . آن زن چاق دندان طلایی  خنده اش را قطع کرد به حضار گفت تمامش کنید . این  "ربابه" است . او کار را تمام می کند . کار کار "ربابه "است . ربابه جان  خودت  درستش کن . زنی سبزه رو  و زیبا دستم را در دستش فشرد  آرام شدم  من را به داخل یکی از اطاق ها برد  . اختیاری از خود نداشتم و بی اراده از پی او روان  مانند کودکی از پی مادرش. داخل اطاق شدیم  با دیواری برنگ تند صورتی و طاقچه ای  که یک آینه  و قاب عکس  مردی مقدس و شمشیر بدست نشسته در کنار شیر نر درنده و دو کودک نقابدار در دو سویش و تختخواب چوبی یک نفره با تشک سبز رنگ  که گلهای صورتی سرتا سر آن را پوشانده بود. ربابه بروی  تخت نشست و من را که چون مومی در دستانش بودم در کنار خود نشاند . دست در گردنم برد و بدون کمترین نیرویی سرم را در بغل  و دامن گرفت . گرمایی  دلچسب وجودم را فرا گرفت  گرمای تنش یاد آور گرمای تن ننه جونم بود و سینه هایش امنیت سینه های مادرم در گذشته های دور  را داشت.نگاهش نافذ تر از نگاه پر محبت پدرم بود . ربابه مرا چون پارچه ای سفید  در دریایی  الوان و سرشار از رنگ  آغشته کرد و تمامی وجودم را به تسخیر رنگها ی زنده در آورد . در آغوش او  بی وزن شدم  و روی دیگر سکه زندگی را دیدم و مفهوم لذت مرد بودن را در آغوش یک زن  حس کردم و از دست هیولایی موهوم  در آغوش ربابه  رها شدم . با قدرتی که تا به حال در عضلاتم ندیده بودم بروی دو پایم ایستادم و" فهمیدم مرد را زن مرد می کند".تمامی تنم خیس و چسبناک بود .دست به قطعه ای پارچه در گوشه اطاق بردم قسمت تحتانی تنم را خشک کردم که ناگهان ربابه جیغی زد و گفت : اون لباس "شهناز" است با اون خود را خشک نکن . من که در آستانه ورود به دنیای مردانگی بودم  نا سپاسی باستانی  مردان را  اجرا کردم و بدون خدا حافظی و نگاه به ربابه از اطاق خارج شدم .

 

 

 

ادامه دارد 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 16 آذر 1395برچسب:, | 22:1 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود