مجریان قوانینی نا نوشته و پنهان ولی بشدت جاری.همراهان من بعد از کسب رفاه و آسایش روحی و جنسی به فکر شوخی و خنده افتادند و در این میان من نوجوانی ترسو و بی تجربه بهترین موضوع بودم و دلیل. همه با هم دست مرا کشیدند و اصرار بر رفتن من به یکی از آن اطاق ها داشتنند . در ابتدا امتناع کردم و در نهایت ا لتماس . یک ترس آشنا و قدیمی نسبت به تازه ها و ناشناخته ها وجودم را در خود گرفته بود. همه آنجا شیدا بودنند و مست از ترس آمیخته به التماس من . مانند گله گرگ ها که گوسفند نحیف و بیماری را از هر سو به دندان گرفته باشند به وجد آمده بودنند. باج خورها با آن سبیلهای کلفت و چنگیزی شان از شدت خنده دست بر دل برده و قهقهه سر داده بودنندو آن زن چاق با آن بازوان لخت و سفید ش از شدت خنده چنان بر برجستگی ران خود می زد که صدایش در آن همه غوغا به گوشم می رسید و من تازه متوجه چند عدد دندان طلا در دهانش شدم . با تمام وجود چنگ بر لوله شیر آب کنار حوض انداخته بودم و در مقابل فشار کشش کارگران کفاش مقامت می کردم.در آنجا همه می خندیند و من هراسان بودم .آرزو می کردم ای کاش نمی آمدم . ای کاش همکنون در خانه بودم در کنار برادر و خواهر کوچکم در کنار مادرم در انتظار پدرم هر جای دیگری بودم به غیر از اینجا . همه با هم مستانه فریاد می زنند باید امشب تو داماد شوی باید امشب تو مرد شوی . خانه "اشرف چهار چشم" غرق در خنده بود قلعه شهر نو شاهد آن . کل عضلاتم منقبض شده بود و گوشم نا شنوا .در این میان آرامش در تنم جاری شد دستی دستم را گرفت صدایی مهربان غرش کرد و گفت ولش کنید . همه کنار رفتند و ساکت شدنند . آن زن چاق دندان طلایی خنده اش را قطع کرد به حضار گفت تمامش کنید . این "ربابه" است . او کار را تمام می کند . کار کار "ربابه "است . ربابه جان خودت درستش کن . زنی سبزه رو و زیبا دستم را در دستش فشرد آرام شدم من را به داخل یکی از اطاق ها برد . اختیاری از خود نداشتم و بی اراده از پی او روان مانند کودکی از پی مادرش. داخل اطاق شدیم با دیواری برنگ تند صورتی و طاقچه ای که یک آینه و قاب عکس مردی مقدس و شمشیر بدست نشسته در کنار شیر نر درنده و دو کودک نقابدار در دو سویش و تختخواب چوبی یک نفره با تشک سبز رنگ که گلهای صورتی سرتا سر آن را پوشانده بود. ربابه بروی تخت نشست و من را که چون مومی در دستانش بودم در کنار خود نشاند . دست در گردنم برد و بدون کمترین نیرویی سرم را در بغل و دامن گرفت . گرمایی دلچسب وجودم را فرا گرفت گرمای تنش یاد آور گرمای تن ننه جونم بود و سینه هایش امنیت سینه های مادرم در گذشته های دور را داشت.نگاهش نافذ تر از نگاه پر محبت پدرم بود . ربابه مرا چون پارچه ای سفید در دریایی الوان و سرشار از رنگ آغشته کرد و تمامی وجودم را به تسخیر رنگها ی زنده در آورد . در آغوش او بی وزن شدم و روی دیگر سکه زندگی را دیدم و مفهوم لذت مرد بودن را در آغوش یک زن حس کردم و از دست هیولایی موهوم در آغوش ربابه رها شدم . با قدرتی که تا به حال در عضلاتم ندیده بودم بروی دو پایم ایستادم و" فهمیدم مرد را زن مرد می کند".تمامی تنم خیس و چسبناک بود .دست به قطعه ای پارچه در گوشه اطاق بردم قسمت تحتانی تنم را خشک کردم که ناگهان ربابه جیغی زد و گفت : اون لباس "شهناز" است با اون خود را خشک نکن . من که در آستانه ورود به دنیای مردانگی بودم نا سپاسی باستانی مردان را اجرا کردم و بدون خدا حافظی و نگاه به ربابه از اطاق خارج شدم .
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: