به تصفیه خانه رسیدیم کار گره خوده بود همه منتظر من بودند . ربابه استفاده از کلاه ایمنی کارگاهی را یاد آوری کرد . دو کلاه برداشتم یکی را بر سر خود و دیگری را برسر ربابه گذاشتم . او خندید و گفت من شال دارم برسرم . احتیاجی نیست . گفتم آن شال و روسری وچادر سالهای سال تو را از خطری حفظ نکردنند ولی این کلاه در حال حاضر در مقابل ضربه این کار راانجام می دهد.من مشغول کار و نظارت شدم انتقال صفحه های فلزی را توسط جرثقیل کنترل می کردم توجه ام به جایی نبود . کوره ای گداخته را در کنارم دیدم . ربابه بود سترگ تر و بزرگتر از همیشه . رو به من کرد وبا شوخی گفت کمی برو کنار جا برای ایستادن من هم بگذار . من هم به خنده از جای قبلی فاصله گرفتم و گفتم اینجا همه متعلق به شماست . چشمم به چشمش دوخته شد چشمش چشم دگری بود . آن خورشیدی سوزان در اوج درخشش بود سیل گرمایش تمامی گذشته و حال و آینده مرا در نوردید . در فاصله از مکان قبلی خودم و ربابه سر گرم صحبت با متصدی جرثقیل از طریق دستگاه فرستنده گیرنده دستی بودم که با شنیدن صدای "وای" از متصدی جرثقیل تماس مایعی گرم و سرخ فام با پوست صورتم را حس کردم . به اطراف نگاه کردم و نشستن صفحه ای فولادی رها شده از جرثقیل در جمجمه ربابه را دیدم . ربابه مانند برج بلوری فرو ریخت . سیاهی چشمانش می دوید . بدن پیر و نحیفش مانند جوجه گنجشکی جدا شده از لانه در سرما ریز می لرزید . پنجه و دستانش به تناوب باز و بسنه می شد ناخن ها با لاک قرمز جگری با تناوبی میرا در گوشت کف دستش فرو می رفت . صفحه فولادی شال حریر گل سرخ با برگهای زرد و سبزو صورتی را با قدرت به داخل جمجمه اش رانده و دوخته بود . پیکر پیر و ظریف زنانه اش با چند تکان بی حرکت شد و لکه ای سرخ فام و گلگون متشکل از منحنی های به هم پیوسته دور سرش سطح زمین را پوشاند . هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ چیز را نمی دیدم تمامی کانالهای حسی من مسدود شده بود و فکری هم نمی کردم .
با گذشت دو روز بعد از صورتمجلس حادثه و طی مراحل قانونی برای شناسایی و تحویل جسد به سرد خانه رفتم . در هایی کوچک مانند در قفس از جنس فولاد ضد زنگ و براق با دستگیرهایی زمخت و پر صدا که بعد از باز کردن آن هجوم سرمایی ملایم خبر از خواب و انجماد ابدی می دهد . با نگاه به سیاهی درون یخچال سفیدی پارچه گره خورده کفن مانند خود نمایی گل کوکبی است در دل سیاه چال . صدای چرخش قره قره های کشو که به جلو رانده می شود هل هله همراهان عروسی را می ماند که دامادش در انتظار اوست . با دیدن آن پیکر سراپا سفید خوابیده باور نمی کنی آنکس که در انتظار دیدنش هستی چنین بلند قد و رشید بوده . باز کردن گره و دیدن چهره ای که سالهادیدنش برای تو عادت بوده حالا دیگر یک تجربه غریب است .ربابه را دیدم با توده های در هم فشرده پنبه در داخل حفره ایجاد شده در جمجمه اش. صورتش را میان دو دستم گرفتم و نگاهم به سفیدی ریشه موهای رنگ شده اش افتاد و لبانم را بر نقطه مشترک پیشانی و ریشه موهایش گذاشتم درست انگار بر نقطه تماس دریا و خشکی دریک ساحل بی انتها لب فرو آوردم . لبانم را بر پیشانیش فشردم در آرزوی خروج خون و جانم از لبان . تارهای مویش در دسته های کوچک و کم تعداد با خون خشک شده و دلمه بسته به هم چسبیده بود . آری آری این ربابه است.
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: