با اتکاء به توانایی های فردی خودم اینچنین کسب معاش کنم؟ ارتعاش دائمی این فکر و حس بلخره منو مجبور کرد بدون اطلاع همسر و فرزندم و مرخصی گرفتن از خودم . دست به این جسارت بزنم و چند روزی در مترو تهران دستفروشی را تجربه کنم . برای شروع چند عامل را باید در نظر می گرفتم اول چه کالایی را در مترو بفروشم ؟ دوم از کدام ایستگاه و کدام خط شروع کنم ؟ لباس چگونه بپوشم که هم طبیعی به نظر بیاد و هم بخاطر حفظ آبروی همسر و فرزند و دوست و آشنا راحت شناخته نشوم . در ابتدا پاستیل شیبا با را چون از کودکی دوست داشتم انتخاب کردم . البته در دوران کودکی ما شیبابا نبود بلکه به نام" آبنابات کشی" مشهور بود و من دیوانه وار عاشق آن بودم .وسالهای سال دلیل این علاقه برایم مهم بود و دائم به آن فکر می کردم . و با خود می گفتم این شیرینی آمیخته به سفتی وسختی و کشسانی الاستیک یاد آور چه چیز دلچسب و دلنشین است که در عمیق ترین نقطه ذهن من جا پیدا کرد ؟ بعد از سالها فکر و مراجعه به گذشته خود فکر می کنم پیدایش کردم . و آن "نوک سیاه و بزرگ و سخت پستان اشرف خانم " بود . من تا سه سالگی شیر می خوردم و بنا به گفته مادرم در بدو تولد من پستان مادرم علیرغم داشتن شیر نوک قابل مکیدن نداشته و بخاطر گرسنه نماندن من مادرم دست به دامن "اشرف خانم " زن صاحب خانه که تجربه جسمی و روحی تولد و زایمان و پرورش هشت فرزند را داشت شد . و من پسر یکی یکدانه را به امید پستان و نوک ورزیده سفت و الاستیک اشرف خانم سپرد . و حالا بعد از 45 سال مبنای انتخاب کالای فروش من در مترو شده . چهار جعبه پاستیل خریدم در یک ساک ورزشی گذاشتم از ایستگاه آزادی وارد شبکه مترو شدم پا در اولین واگن گذاشتم . نوسان قلبم یک منحنی بالا رونده داشت . طوری که تنفسم را آرام آرام مختل می کرد.
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: