این مسئله ای بود که بشدت ذهن من را مشغول کرده بود . در ابتدا مربوط به توانایی مهندسی اجتماعی آنها می دانستم ولی با دقت بیشتر متوجه شدم فراتر از روانشناسی جمعی و روانکاوی اجتماعی است . من نمی دانستم جهت حرکت در واگنها و اینکه از کدام واگن شروع کنی در میزان فروش تاثیر گذار است. بعد از مدتی حس خاصی در هنگام فروش به من دست داد کسی که قصد خرید بو گیر از من داشت پیش از اینکه دست در جیب ببرد برای خرید از من می شناختم و قبل از این که پول خود را از جیب خارج کند و یا اظهار تمایل به خرید کند کفی بو گیر کفش را به او می دادم . کسانی را که قصد اذیت داشتن از چند متر مانده به آنها می شناختم و فاصله می گرفتم این توانایی خیلی آرام در ذهنم داشت جا پیدا می کرد و طبیعی می شد . در ابتدا فقط می گرفتم و حس می کردم ولی به مرور در خود توانایی اعمال نظر و حس پیدا کردم مثلا فردی را که با هدفون سرگرم گوش دادن به موسیقی بود و روزنامه ورق می زد و توجهی به من و اطرافش نداشت با کمی تمرکز تشویق به خرید از خود می کردم . این رفتار درست مثل یک بازی سرگرم کننده برایم خیلی عادی شده بود. بعضی وقتها در بین صدها مسافر داخل واگن چند نفر را بصورت متمایز و شاید به رنگی خاص که نمی توانم بیان کنم می دیدم که آنان خریداران بی قید شرط من بودن . در شروع خوب و شیرین و هیجان انگیز و نو بود و همچنین محدود به واگنهای مترو و زیر زمین بود . ولی به مرور این توانای و حس به سطح زمین و زندگی روزمره من نفوذ کرد . در برخورد با اعضای خانواده فامیل دوست و اشنایان و زندگی عادی خودم دچار مشکل شدم در برخورد با اطرافیان حالت و احساسات و تصاویر مشمئز و منزجر کننده ای در روانم بروز می کرد در برخورد با همسرم شدت آن بیشتر بود در پشت رفتار ظاهری او تصاویر و احساساتی متفاوتی را می دیدم و حس می کردم . در میهمانی ها و جمع های فامیلی به خاطر فرار از دست هجوم این افکار متوسل به شوخی ولودگی و هجوگوی می شدم تا شاید بتوانم از سنگینی این آوار حس و احساس و صدا وتصاویر در هم که از ذهن اطرافیان ساطع می شد و در نهایت همه آنها منطبق با واقعیت بود فرار کنم در افکار مادرم چیزهایی را می دیدم که سالها خلافش را متصور بودم تصویر مادرم در ذهن پدرم چیز دیگری از سالها زندگی با آنها بود در این میان فقط نوزادان و خرد سالان درخششی یک دست و شفاف داشتن .طی مدتی که در مترو فروشندگی می کردم پیر مردی را می دیدم که در طول روز چندین بار با متر و می رفت و می آمد و همیشه یک لب تاب بروی پایش بود و دو گوشی موبایل در دستش با عینکی مینیاتوری ظریف گران قیمت بر چشم و پوششی شیک بر تن. روزی که به ظاهر در حال فروش بو گیرپا بودم به آن پیر مرد که در فاصله چند متری من بود توجه و تمرکز کردم تا شاید حسی یا فکری از او بگیرم ولی به محض اینکه به او نزدیک شدم دستم را محکم و با قدرت در دستش گرفت و گفت : بیا هرچه می خواهی بدانی خودم به تو می گویم لازم نیست بر ذهن من سوار شوی.
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: