مادرش كه شاهد كارهاي او بود ، سعي مي كرد پسرش را متوجه اشتباهش بكند . يك روز پسر براي اينكه خيال مادرش را راحت كند به او قول داد كه دوستانش را آزمايش كند تا به وي نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه مي كند و او دوستان خوبي دارد
فرداي آنروز پسر در حاليكه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته اي است كه موشي نابكار در منزل ما لانه كرده است و امان ما را بريده است . ديشب نيز دسته هاون را با دندانهايش ريز ريز كرده است.
آنها در دلشان به ساده لوحي او خنديدند و او را مسخره كردند كه چطور ممكن است موش يك جسم فلزي را بجود ، وليكن حرفهاي او را تاييد كردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهاي موش را تحريك كرده است
پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجراي عجيبي را تعريف كردم ولي آنها به من احترام گذاشتند و به روي من نياوردند .“ مادر گفت: ” دوست خوب كسي هست كه حقايق را بگوييد نه آنكه دروغ تو را راست پندارد.“ ولي پسر نپذيرفت.
مادر مرد و پسر به كارهاي خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .
روزي خيلي گرسنه بود، به دوستانش رسيد كه در كنار سفره اي مشغول غذا خوردن بودند در كنار آنها نشست به اميد آنكه تعارفي بكنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه اي بردارد ، وليكن آنها به روي خود نياوردند . پسرك شروع به تعريف كرد كه :” قرص ناني و تكه اي پنير ديشب كنار گذاشته بودم وليكن موشي تمام آنرا خورد .” دوستانش او را مسخره كردند و گفتند :” چطور ممكنست موشي يك نان درسته را بخورد .“ پسر به آنها گفت : ” چطور موش مي تواند دسته هاون را بخورد ولي نمي تواند يك نان درسته را بخورد . ”
به ياد پندهاي مادرش افتاد و فهميد چقدر اشتباه كرده است وليكن افسوس كه ديگر دير شده بود و راهي نداشت
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسبها: