|
|
|
|
|
|
او هر شب برمي گشت و چاله را مي كند و نگاهي به الماسش مي كرد وقتي خيالش جمع مي شد دوباره آنرا در چاله مي گذاشت و رويش را با خاك مي پوشاند . اينكار هر شب تكرار مي شد تا اينكه شبي دزدي به خانه او آمد . دزد ديد كه مرد پولدار از اتاقش بيرون آمد و آهسته به حياط رفت و چاله اي حفر كرد و از آن سنگي را بيرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اينجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رويش را با خاك پوشاند. وقتي پيرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمين را حفر كرد و تكه الماس را پيدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا اين سنگ مال من است و من ديگر مرد پولداري شدم . او از آنجا رفت و هيچوقت برنگشت. روز بعد وقتي پيرمرد چاله اي را در كنار درخت ديد ، ترسيد به سرعت به آن طرف دويد. زمين كنده شده بود و از آن سنگ قيمتي هيچ اثري نبود. باورش نمي شد شروع به كندن زمين كرد ولي الماس پيدا نشد كه نشد مرد با صداي بلند مي گريست و فرياد مي زد ديگر من الماسي ندارم ديگر مرد پولداري نيستم او كنار چاله نشسته بود و گريه و زاري مي كرد . خدمتكاران به دوست او تلفن زدند . وقتي دوستش رسيد و پيرمرد را در آن شرايط ديد به او گفت : گريه نكن ، بيا اين تكه سنگ بزرگ براي تو آن را بردار و در چاله بيانداز و رويش را با خاك بپوشان، سپس هر روز مي تواني بيايي و آنرا از چاله در آوري و نگاه كني يك تكه سنگ با يك تكه الماس وقتي درون خاك پنهان باشد براي صاحبش نبايد فرقي داشته باشد
|
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسبها: