ازدواج اجباری 1
تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین
شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم با شک نگاشون کردمو سلام دادن اونام با شک جوابمو دادن سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم -بابا؟ -جانم؟ -میشه چندلحظه بیاین؟ -اره بابا اومد -جانم؟ -اینا کین بابا؟ یه اهی کشید که جیگرم خون شد -همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم -حالا میخواین چیکار کنین؟؟
++++
-نمیدونم دخترم -چیزی بردین بخورنن؟ -نه دخترم -پس شما برین من میارم بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا منم براشون اب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد به عکس که روی میز مطالعم بود خیری شدم عکس خودمو باران بود قیافم طوری بو که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل برویم موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری رنگ موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید از موی بلند بدم میومد و نمیذاشتم موهام زیاد بلند بشه دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم لبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود او دختری با چشای درشت مشکی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی همیشه عاشق موهاش بودم از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم -ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟ تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست -باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی باران-خوابم میاد ابجی -بلند شو بلند شو ببینم -یکم دیگه بخوابم -نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد -بریم دست و صورتتو بشوریم اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن واسه خودشون باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم با بسته شدن در حیاط به خودم اومدم سریع رفتم تو اشپزخونه غذای دیشب و گرم کردم سفره رو پهن کردم بابا و باران و صدا کردم با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که سرو کله ی بهراد وبهرامم پیدا شد دوتا دادش دیوونه من که اگه یه روز تو خونه نبودم خونه کاملا سوت و کور بود بهراد 22 سالش بود و بهراد 21 سالش هردوتاشونم معماری میخوندن والانم تویه شرکت مشغول به کار بودن بهرام-به به میبینم باز صبر نکردین که ما بیایم باران بدو بلند شدو خودشو انداخت تو بقلش همیشه از بهراد فرار میکرد اخه بهراد تا میتونست اذیتش میکرد بهرام-به به عروسک خودم چه طوری تو باران-خوبم داداشی چی واسم خریدی -ای پدر سوخته همچین پریدی بقلم گفتم دلت واسم تنگ شده نگو دلت واسه یه چیز دیگه تنگ شده بعدم یه تک تک از جیبش در اوردو داد دست باران بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین باران-زشت خودتی بی تربیت بعدم از بقل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست باران-بابا مگه من زشتم؟ -نخیرم دختر از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم به باران لبخندی زدم و گفتم بله -حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم با اخم نگاش کردمو گفتم -اول ناهار بعد تک تک لباشو برچید و نگام کرد -بااین نگات خر نمیشم بدو بیا بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان -جونننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون -بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم -وای وای وای چه دخمل بی تربیتی -باران بدو اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود بهرام-بابا طوری شده؟ بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد -بله؟ -دخترم یه دقیقه بیا تواتاق به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت -فقط قصدم اسایش شما بو حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا با نگرانی گفتم -چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت -ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی -منم گفتم هرچی باشه قبوله -اونم گفت باید دخترتو بدی بهم -منم گفتم اینکارو نمیکنم -گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29 -بهار؟ به بابا نگاه کردم -من وببخش دخترم نباید این حرفارو بهت میزدم هرطوری شده پولشو جور میکنم خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت -میشه برم تو اتاقم؟ -برو دخترم خیلی ذهنم درگیر بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به خوابم زانوهام و تو بغلم گرفته بودم داشتم فکر میکردم خیلی شب سختی بود فقط 3 ساعت تونسته بود چشم روی هم بذارم صبح به سختی پاشدم و صبحونه رو اماده کردم امروز نوبت من بود باران و ببرم مهد پس باید زودتر حرکت میکردم -باران؟عزیزم پاشو باید بریم مهد یکم نق زد ولی به هزار بدبختی بیدار شد بهش صبحونش و دادم و لباساش و پوشوندم خوراکی هاییم که باید با خودش میبرد و توی کیفش گذاشتم و باهم از خونه زدیم بیرون هوا داشت کم کم سرد می شد باید به فکر لباس زمستونی می افتادیم باران و که تحویلش دادم راه افتادم سمت مدرسه ،سر هیچکدوم از کلاسا حواسم به درس نبود دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم چند روزی بود که موقع برگشت از مدرسه همون bmw سفیده تعقیبم میکرد طوری که حتی سارا هم متوجه شده بود این یارو مشکوک میزنه سارا-بهار -هوم؟ -این ماشینه الان چند روزه داره دنبالمون میاد خیلی مشکوک میزنه کم کم دارم میترسم بدون اینکه برگردم طرف ماشین شونه هام و انداختم بالا و گفتم -بیخیال مثلا میخواد چیکارمون کنه؟چند روز بگدره خودش خسته میشه -چه قده تو خونسردی دختر سرمو و تکون دادم و سر کوچه ازش خداحافظی کردم وقتی مطمین شدم سارا رفته برگشتم سمت ماشین که هنوزم داشت میومد بهش نزدیک شدم و زدم به شیشش -بله؟ -چرا تعقیبم می کنید؟ -به خودم مربوطه خانوم -میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم شونه هاش و با بی قدی بالا انداخت -فعلا که کار شما پیش من گیره -خوشم نمیاد دنبالم راه میفتین -باید عادت کنی -قصدت چیه ازین کارا؟ -میخوام ببینم همسر ایندم چه جور ادمی دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت یه ختده عصبی کردم گفتم -همسر ایندت با خونسردی جواب داد -اوهوم -این ارزو رو به گور ببری که زنت بشم دوبارم اگه اومدی دنبالم به بابام میگم بعدم با عصبانیت راه افتادم سمت خونه که صداش و از پشت سرم شنیدم -
تو بیداری میبینم خانوم کوچولو رفتم تو خونه و درو محکم کوبوندم بهم که بابا پرید تو حیاط -چی شده بهار؟چرا در و این طوری میکوبونی بهم؟ -سلام هیچی -علیک سلام ،ترسوندیم دختر لبخندی روش زدم که از نگرانی در بیاد -باران و اوردین؟ -اره داره بازی میکنه با سرو صدا پریدم تو خونه و باران و بغلش کردم و محکم می بوسیدم -ابجی خفم کردی،ولم کن ،بابااااااااااااااااااا ولش کردم -خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من -خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟ جووووووووووووووووووووووووو ون؟ چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجک به بابا نگاه کردم که داشت می خندید -چه ربطی به بابا داشت؟ رفت رو پای بابا نشست و گفت -اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟ دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم -اره عزیز دل بابا ای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بود این سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومدبا سارا داشتیم میخندیدم و راه میرفتیم که سامان یکی از پسرای لات کوچه جلومون و گرفت -به به خانوم خانوما چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد دست سارا و گرفتم و خواستم از کنارش رد شم که جلومو گرفت -حالا کجا خانومی بودیم در خدمتتون -برو کنار -اگه نرم؟ همون موقع دیدم که سپهری از ماشینش پیاده شد یا خدا این و دیگع کجای دلم بذارم -تورو خدا برو اونور -را نداره جون شوما سپهری-چه خبره اینجا؟ چشام و بستم سامان-به توچه دارم با نامزدم حرف میزنم -ااا،نه بابا نامزد شمان -با اجازه شما مشکلی داری سپهری جدی شد و رو به من و سارا گفت برین تو ماشین بشینین تا من بیام باترس بهش نگاه کردم اروم طوری که فقط سارا بشنوه گفتم -سارا با 1 2 3 من بدو اونم فقط سرشو تکون داد -1 2 3 شروع کردیم به دوییدن همه با تعجب بهمون نگاه میکردن دیگه نفسی واسمون نمونده بود سر کوچه که رسیدم گفتم -سارا ببخشید به خاطرمن توم به دردسر افتادی بغلم کردو گفت -دیگه این حرفارو نزن مراقب خودت باش بهار خیلی نگرانتم سرمو تکون دادم و ازش خدافظی کردم و پریدم و توخونه داشتم از ترس سکته میکردم باید بابا حرف میزدم واین قضیه رو بهش میگفتم -بابا میشه باهاتون حرف بزنم؟ -بگو دخترم؟ به بهراد و بهرام که زوم شده بودن بهم اشاره کردم بابام که منظورم و گرفته بود بلند شد و گفت بریم تو اتاق صدای داد بهراد بلند شد -اهکی فقط ما اینجا غریبه ایم شما پذر و دختر چند روزه خیلی مشکوک میزنین خندیدیم و جوابشو ندادیم -جانم؟ -راستش ..... بابا.... -بگو بهار سرم و انداختم پایین و گفتم -راستش این سپهری از وقتی که از خونه رفتن هر روز تعقیبم میکنه ،من خیلی میترسم بابا بابا هیچی نگفت سرمو بالا کردم دیدم بابا داره با جدیت نگام میکنه -چرا قبلا بهم نگفتی؟ -اخه فکر میگردم دست برمیداره -مردیکه ی عوضی نگران نباش ازین به بعد خودم میبرمت و میارمت -اخه اینجوری واسه شما سخت میشه -نگران من نباش الانم برو یه چیزی درست کن بخوریم چشمی گفتم و رفتم تو اشپزخونه راحت ترین غذا الان کتلت بود سریع اماده کردم و سفره رو پهن کردم اشپزیم خیلی خوب بود زمانیکه مادرجون زنده بود تونسته بودم ازش اشپزی یاد بگیرم از فردای اونروز بابا من و میبرد و میاورد بعد یعه هفته که تازه از مدرسه اومده بودم در خونه رو زدن چادرمو سرم کردمو رفتم دم در درو که باز کردم اخمام رفت توهم سپهری بود -بله؟ -بابات هست؟ -نخیر -کی میاد؟ -نمیدونم -ببین بچه من باکسی شوخی ندارم گفتم بابات کی میاد -رفته دنبال باران -برو کنار بیام تو تا وقتی بابات میاد چشم غره ای بهش رفتم و گفتم -تو ماشینتون منتظر بمونید بعدم محکم درو کوبوندم -ادمت میکنم دختره نفهم اداشو در اوردم و گفتم -برو بابا مردیکه دیوونه صدای بحث بابا با سپهری از تو حیاط میومد -ببین اقای شرفی تاالان هرچی بهت مهلت دادم بسته یه شرط برات گذاشتم که اونم قبول نکردی منتظرم باش شب با پلیس میرسم خدمتتون قلبم ریخت چیییییییییییی؟پلیس؟
وای اگه پلیس میومد ابرومون میرفت بابا رو اگه میبردن تکلیف ماها چی میشد؟ یعنی هیچ راهی جز بله من وجود نداشت؟ کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم با صدای بسته شدن در اومدم بیرون -بابا؟ برگشت طرفم -سلام -سلام باباجان -بابا من تصمیمم و گرفتم -درباره ی چی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم -درمورد ازدواج با سپهری بابا با عصبانیت نگام کردو گفت -ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی -ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد ریختن باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم -تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه،نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟ این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم -بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟ ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم -اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم -اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟ -شما راضی بشین اونا با من باشه؟ با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم -تو چرا گریه میکنی عزیزم؟ -ابجی هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد -جون دلم؟ -تو میخوای از پیشمون بری؟ -نه کی همچین حرفی و زده؟ -پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی -هیچی عزیزم اشکاش و پاک کردم و گفتم -امروز مهد خوش گذشت؟ -اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده بهراد-بهار بهار -بله؟ -کوشین؟ -تو اتاقیم چرا؟ -بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی -بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن -بیخی بابا بدو -اومدم قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: